رقص مرگ در میان نیزار – جاده خندق، قربانگاه شهید محمد رضا رجبی

سی و یک سال قبل در چنین روزهایی، برای اولین بار شاهد شهادتِ تاثر برانگیز و غمبار دوست همرزم و همکلاسی خود، شهید محمد رضا رجبی [1] بودم، و امروز که از طریق پیام های تلگرامی از سالگشت چنین روزهای خاطره انگیزی مطلع شدم، حیفم آمد از خاطرات اولین و در واقع آخرین اعزام این شهید بزرگوار، تا شهادتش که همراهش بودم، ننویسم، ایشان از همشهری هاست که مجاور مرقد پیر خرقه به دوش بصیر و عارف نامی ایران زمین، حضرت شیخ ابوالحسن خرقانی (ره) [2] شده بودند.

با این شهید در خلال دوران تحصیل در "مدرسه راهنمایی شهید مظلوم آیت الله بهشتی خرقان" دوست و آشنا شدم و بعد از یکسال که با هم در کلاس اول راهنمایی همکلاس بودیم، در تاریخ 6/مهرماه/1364 برای طی دوره آموزش های متنوع رزمی مورد نیازِ قبل از اعزام به جنگ، به "پادگان آموزشی شهید کلاهدوز" واقع در دشت شهمیرزاد سمنان اعزام و بعد از طی یک دوره فشرده آموزش های فنون رزم، در تاریخ 7/آبان/1364 عازم مناطق جنگی جبهه جنوب گشتیم، تا به تیپ 21 امام رضا (ع) پیوسته و در دسته ادوات "گردان حضرت موسی بن جعفر سمنان" سازماندهی و به همراه این گردان در جایی مستقر شویم، که می باید به زودی و در فاصله چند روز قربانگاه این شهید سرافراز و همراه و همکلاس ما شود.

تصویری از شهید محمد رضا رجبی

محل اخذ تصویر خط  سوم در جاده "شط علی"

قبل از اعزام به خط اول پدافندی جاده خندق در هورالعظیم

 

سی و یک سال قبل در چنین روزهایی، برای اولین بار شاهد شهادتِ تاثر برانگیز و غمبار دوست همرزم و همکلاسی خود، شهید محمد رضا رجبی [1] بودم، و امروز که از طریق پیام های تلگرامی از سالگشت چنین روزهای خاطره انگیزی مطلع شدم، حیفم آمد از خاطرات اولین و در واقع آخرین اعزام این شهید بزرگوار، تا شهادتش که همراهش بودم، ننویسم، ایشان از همشهری هاست که مجاور مرقد پیر خرقه به دوش بصیر و عارف نامی ایران زمین، حضرت شیخ ابوالحسن خرقانی (ره) [2] شده بودند. با این شهید در خلال دوران تحصیل در "مدرسه راهنمایی شهید مظلوم آیت الله بهشتی خرقان" دوست و آشنا شدم و بعد از یکسال که با هم در کلاس اول راهنمایی همکلاس بودیم، در تاریخ 6/مهرماه/1364 برای طی دوره آموزش های متنوع رزمی مورد نیازِ قبل از اعزام به جنگ، به "پادگان آموزشی شهید کلاهدوز" واقع در دشت شهمیرزاد سمنان اعزام و بعد از طی یک دوره فشرده آموزش های فنون رزم، در تاریخ 7/آبان/1364 عازم مناطق جنگی جبهه جنوب گشتیم، تا به تیپ 21 امام رضا (ع) پیوسته و در دسته ادوات "گردان حضرت موسی بن جعفر سمنان" سازماندهی و به همراه این گردان در جایی مستقر شویم، که می باید به زودی و در فاصله چند روز قربانگاه این شهید سرافراز و همراه و همکلاس ما شود.

منطقه جاده خندق در دل هورهای مرزی ایران و عراق قرار داشت و این جاده در جهت شرقی – غربی به خشکی های عراق در دشت های منطقه عمومی بین شهرهای العماره و القرنه می پیوست و با ساحل این دشت فاصله یک کیلومتری بیشتر نداشت و شب ها انعکاس نور چراغ های شهر القرنه عراق را می توانستیم، از این نقطه در آسمان شب ببینیم، روی دکل های دیدبانی این منطقه هم که می رفتی دشت های مجاور شهر القرنه و جاده بصره - العماره قابل روئیت بود، این منطقه پوشیده از آب های اضافی و پساب سیل وار رود دجله است که در نقطه ایی پایین تر از شهر القرنه عراق با فرات به هم پیوسته و "اروند رود" را شکل می دهند، پساب این رودها که به این دشت ها سرازیر می شود، محیط طبیعی زیبایی از نیزار و آبراهه های بسیار را شکل می داد که مملو از ماهی و مرغان دریایی مهاجر و بومی می شود. برای رسیدن به جاده خندق باید ده ها کیلومتر در جاده های غرق در آب های هور مسافت طی کرد تا به نزدیکی های خشکی دشت مانند منطقه عمومی شهر القرنه عراق رسید. با استقلال نیروهای استان سمنان از تیپ 21 امام رضا ع استان خراسان و تشکیل تیپ 12 قائم استان سمنان، این خط پدافندی نیز از تیپ 21 امام رضا به تیپ 12 قائم به ارث رسید و تامین نیروی مدافع و پشتیبانی این نقطه از مرزهای جنگی هم به استان سمنان واگذار گردید.

بله منطقه جنگی بازمانده از عملیات های سخت و نفس گیر و پرتلفات خیبر [3] و  بدر [4]، در دل هورهای [5] "هورالعظیم"، مشهور به "جاده خندق" جایی که بعد از نبردهای سخت و خونین بین ما و دشمن در جنگ های بدر  و خیبر، دو طرف به مواضع فعلی رضایت داده و درمقابل هم بدون حرکت، صف بسته بودند. من و این شهید بزرگوار هر دویمان برای اولین بار بود که به جبهه اعزام و در نزدیکترین نقطه رزمی با دشمن حضور می یافتیم و می باید آنچه را که در آموزش ها آموخته بودیم را بکار بندیم. اینجا جایی بود که بوی دشمن را می توانستیم در آنطرف نیزارها، و بلکه نه در فاصله یک قدمی خود و در زیر آب ها کنار جاده ایی که رویش مستقر بودیم، به خوبی حس کنیم. گاه حتی حس می کردیم چشم های دشمن از داخل نیزارها به ما دوخته شده است، اینجا در جاده خندق که به واقع جاده ایی طولانی در دل آب و نیزار بود، ما و خط پدافندی اش همچون لقمه ایی در دل هور، در دهان دشمن فرو رفته بودیم؛ وظیفه ما در این برهه از زمان خدمت به عنوان خدمه قبضه تیربار نیمه سنگین "دوشکا" و "خمپاره انداز 60 میلیمتری" بود که قرار بود در مقابل حمله احتمالی قایق های دشمن از پشت به سنگر "دژ" جاده خندق که سنگری بزرگ و محل استقرار نیروهای ما در آخرین نقطه این جاده و در محل تماس با دشمن بود، از دژ و دژنشینان، از فاصله 200 یا 300 متری از پشت، دفاع کنیم، و این شهید در خلال ایفای همین نقش بود که در تاریخ 10/دیماه/1364 با اصابت تیر تک تیرانداز قناسه زن دشمن که روی ما دید و احاطه کافی داشت، در روز روشن به شهادت رسید. و به قول خودش که طنزگویی قدرتمند و قهار بود، که می گفت "عمودی به جبهه بیاییم و افقی به خانه برگردیم" ، آری آن چشم های ناپاکی که منتظر شکار ما بود، محمدرضا را غافلگیر و شکار کرد، نمی دانم چقدر کارش اضطراری بود که روز از سنگر بیرون آمده بود، زیرا با توجه به شرایطی که داشتیم بیرون آمدن در روز ممنوع بود، ولی دشمن متاسفانه از این همین چند لحظه استفاده کرد و او را از ما گرفت، و ما بعد از شهادتش تنها بیست و سه روز در این ماموریت پدافندی قرار داشتیم و متاسفانه بدون او در تاریخ 3/بهمن/1364 به عقب برگشتیم و فکر کنم ماموریت پدافندی گردان موسی بن جعفر هم به پایان رسید و یا آنان برای مرخصی به سمنان بازگشتند، و من و همرزمان دیگرش حتی توفیق شرکت در مراسم تشیع پیکر این شهید همکلاسی و همرزمم را نداشتم.

شهید محمد رضا رجبی انگار اخلاق و سلوک مدارا، مهر، تحمل و بردباری و صبر را در جوار بارگاه عارف نامی ایران زمین، از حضرت شیخ ابوالحسن خرقانی که در واقع باید او را "شیخ مدارا" [6] نامید و از قضا، بزرگ و قطب الاقطاب و فخر عرفان و ادب ایران زمین است، آموخته بود، در این مکتب نه تنها امثال شهید محمد رضا رجبی که بزرگان زیادی همچون ناصر خسرو قبادیانی، شیخ بایزید بسطامی، ابن سینای بزرگ، خواجه عبدالله انصاری، ابوسعید ابوالخیر و... نیز درس تحمل و مدارا و مهر  و عرفان گرفته بودند، درس های بزرگی که این عارف جلیل القدر برای بشر ده قرن پیش به ارمغان آورد، آنقدر پیشرو و پیشگام است و آنقدر از بشر زمانه خود و بلکه بشر امروز جلوست، که انگار هنوز نیز باید قرن ها بگذرد تا بشر به مرحله ایی از درجات مدارا، تحمل، میانه روی، رویکرد آسان گیری، خوی به رسمیت شناختن دیگران با هر فکر و اندیشه و دین و... برسند، که شیخ ابوالحسن خرقانی ده قرن پیش رسیده بود.

 

آرامگاه شیخ ابوالحسن علی خرقانی 

 

لذاست که من این شهید بزرگوار را نوجوانی خوش طینت، مهربان، شوخ طبع، خندان و... یافتم که این منش زیبا در رفتار و گفتارش موج می زد و همین خایص رفتاری و تفکری، او را دوست داشتنی تر کرده بود. شهید محمد رضا رجبی کسی بود که به راحتی می توانستی او را به چوب و تنبیه ناظم مدرسه و یا معلم کلاس سپرد، او کسی بود که با کلمه ایی خنده ایی انفجاری بروز می داد و اصلا خود را نمی توانست کنترل کند و لذا در حین صفوف صبحگاه مدرسه که مرحوم آقای حمید شریعتی (ناظم مدرسه) بسیار به نظم و سکوت اهمیت می داد، کافی بود کسی چیزی بگوید که کمی خنده دار باشد، و یا در حین درس دادن آقایان تاتار و یا حسنی، که بسیار جدی و خشن دروس ریاضی و زبان را تدریس می کردند، حرکتی خنده آور از کسی سر زد این شهید اصلا توانایی کنترل خود را نداشت و می زد زیر خنده و گرفتار ترکه های چوبی می شد که باید کف دستانش می خورد. در حالت عادی هم خنده و شادی با او قرین و همراه بود.

 این شهید بزرگوار در خوی خشن و مغرورانه، با برخی از همسالان و همکلاسی های خود در آن زمان، اصلا تناسبی نداشت و انگار از نقطه ایی دیگر بدین جمع پیوسته، و تافته ایی جدا بافته از آنان بود، و با جمع مغرور و متکبر بعضی ها، بی تناسب بود، آن روزها قانون جمع های اینچنینی را بعضا قدرت جسمی و هیکل و بازوان توانای نوجوانانی تعیین می کرد که با هم بودند، و زور بازو و هیکل بین آنان حکم می کرد و هر که قدرت و خشونت بیشتری داشت، انگار مردانگی بیشتری هم احساس کرده و در نظر برخی مردانه تر بود، و غالبا هم به دیگران زور می گفت و از این لحاظ جو جامعه نوجوانان و شاید جوانان ما به جامعه زندگانی حیوانات و جنگل نزدیکتر از امروز بود، و قدرتمداران جسمی میداندار صحنه های ورزش و یا جمع های همسالان بودند، ولی این شهید درست به عکس جامعه خود نه هیکل درشت و نه خشونتی در شخصیت او راه داشت، او فردی نازک و نرمخو، مهربان و خوش صحبت، شوخ طبع و خندان و... می نمایاند، هنوز راه رفتن خاص او را از یاد نبرده ام و انگار جلوی چشمم هنوز در حیاط آسفالته خشن مدرسه راهنمای به همراه چند کتاب و دفتری که برای نگرفتن کیف مدرسه به دست، با دو کش شلوار دَوّار، به صورت بعلاوه ایی به هم بسته بندی شده اند، راه می رود و با آن شلوار گرمکن ورزشی راه راه خاصش، در زنگ ورزش به دنبال توپ فوتبال این طرف و آنطرف می دود.

 

 تعدادی از نیروهای دسته ادوات گردان حضرت موسی بن جعفر سمنان،

نفر سمت چپ آقای ایمانی فرمانده دسته ما و دو نفر دیگر که از دوستان اهل سرخه اند

این تصویر هنگامی که خارج از مقر در کنار جاده "شط علی"

پخش می شدیم تا از حمله هوایی دشمن محفوظ بمانیم گرفته شده است

 

آن سال ها روزگار خاصی بود زمین و زمانش با امروز فرق می کرد، زمستان هایش زمستان، عید هایش عید، پاییزش پاییز، بهارش بهار بود، و هر چیزی در جای خود قرار داشت، بچه ها بچگی خود را می کردند و عیدها واقعا عید و شادی آفرین بود و زمستان سخت و طولانی، آنقدر برف می بارید که وقتی برف را از پشت بام ها به حیاط منزل پارو می کردیم، دیگر برای پایین آمدن از بام ها و بلکه برای انسان های جستورتر از بالاخانه ها، نیاز به نردبان نبود، زیرا برف های پایین ریخته شده کوهی را در حیاط منزلمان می ساخت که نوک آن به بام می رسید و ما به راحتی از بالای بام روی آن می پریدیم و همین پریدن آخر، جشن پایان برف روبی را تشکیل می داد و ما خوشحال از پایان آن همه کار و ریختن برف های بسیار به پایین، با پرشی خود را غرق در برف می کردیم و شاید بارها با تکرارش می رفتیم، تا برف های تلانبار شده در حیاط و یا کوچه ها را کوبیده و از حجمش بکاهیم و به اصطلاح رویش را کم کنیم، ولی مصیبت از آنجا شروع می شد که همین بارش برف، باز تکرار می شد، و در آن صورت دیگر حیاط و یا کوچه ها گنجایش برف های روبیده شده از بام ها را نداشت، و راه های خروج به خارج از منزل کاملا پر از برف می شد و راه ها بند می آمد و  ناگزیر باید از زیر برف تونل می زدند تا بتوانیم از منزل خود خارج شویم.

 زمستان ها را همچون فصل های دیگر، هرگز از یاد نمی برم، در بسیاری از روزها کاروانی را می دیدی که تابوتی در جلوی آن در حرکت است و مردم به دنبال تابوت غمزده، مرده ایی را به سوی قبرستان مشایعت می کنند و تابوت در جلوی جمعیت مشایعت کنندگان با اکراه به سوی آرامستان می رفت؛ زمستان ها آنقدر در این خصوص خاص بود که انگار نرخ مرگ و میر را هم افزایش می داد و چنین صحنه هایی را در طول زمستان بارها و بارها می دیدیم؛ صحنه ایی غم انگیز و پایانی دردآور بعد از یک زندگی سخت و طولانی که انسانی را می دیدی که به جایی سرد، تنگ و تاریک ختم می شود.

سال تحصیلی 4-1363 بود که سال اول راهنمایی را به پایان بردیم و کاروان رزمندگان اعزامی برای عملیات بدر که در جبهه "جزایر مجنون" [7] انجام داده بودند، از جبهه بازگشته و حال و هوای جنگ، که عملیاتی سخت و به همراه پیروزی و شکست های بسیار بود را نیز با خود به شهرها منتقل می کردند، نبرد هولناکی که شهدای فروانی را به همراه داشت، یکی از بازماندگان این نبرد آقای شاه حسینی (اسم کوچکش فکر کنم محمد رضا) بودند که تدریس دورس دینی و قرآن ما را در این مدرسه به عهده داشتند و در آن روزها از معلمین به یادماندنی ما بودند، و در کنار معلم های دیگر خاطره انگیز این دوره همچون آقایان خالدردی تاتار (معلمی با اصلیت ترکمن که ریاضیات را درس می داد) و یا آقای حسنی (که اهل بسطام و قد کوتاهی داشت و تدرس درس زبان را عهده دار بود) و... و مرحوم آقای حمید شریعتی، که ناظمی مهربان، دلسوز، در عین حال قدبلند و شیک پوش، با جذبه مناسب، که خوب می دانست چگونه نوجوانان تٌخس و یا مهربان مدرسه ی شلوغ ما را مدیریت کند و یا آقای مهاجری که صورتی نسبتا خشن، اما مدیری با دیسیپلین و واجد جذبه لازم بود، همیشه سینه بالا و با قامت راست حرکت می کرد، و در عین حال هنرمند خطاطی بودند که نوشته های هنرمندانه ایشان روی دیوارهای اطراف مدرسه امان را هنوز از یادم نبرده و در ذهن خود دارم، نوشته هایی که وجه هنری خطاطی ایشان باعث می شد در خواندن آن نوشته ها مشکل پیدا کنم و لذا اگر یکی را می توانستم بخوانم، خوب به یادم می ماند، از جمله ایشان روی دیوار مدرسه دخترانه (به گمانم اسمش 19 دی بود) در کنار درمانگاه خرقان با دست خط خاصی نوشته بودند که "بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد، بی منتظری امید رهبر نتوان یار خمینی شد"

 

این تصویر هنگام روز، مواقعی که خارج از مقر در کنار جاده "شط علی" پخش می شدیم

تا از حمله هوایی دشمن محفوظ بمانیم گرفته شده است

 

آری آقای شاه حسینی که چهره و تُنِ صدای مهربانانه اش را از یاد نخواهم برد، درس های دینی و قرآن را با عشق و اعتقاد خاصی به ما توضیح می داد و می آموخت، و عملا کلاس دینی و قرآن را به یکی از کلاس های دوست داشتنی، شاد و باز تبدیل کرده بود، و هرگز سختی و چهره عبوس دروس زبان و ریاضی و معلم های خشن و سخت گیرش را نداشت، و همین کلاس هایش را به یاد ماندنی کرده است، او که به همراه موتورسیکلت سوزوکی 125 ژاپنی نو زیبایش که هر روز ایشان را از میقان به خرقان می آورد و باز می گرداند، و ما را هم در آرزوی داشتن چنان موتور سیکلتی گرفتار کرده بود، آرزویی که هرگز هم بدان نرسیدیم و... را هنوز از یاد نبرده ام، ایشان آن روزهای پایانی سال تحصیلی 4-1363 بعد از بازگشت از جبهه برای ما از خاطرات این نبرد سخت می گفت که چطور در جزیره مجنون در دایره تنگ فشار آتش بی امان دشمن گرفتار آمده بودند و دشمن بعد از، از دست دادن این نقطه آن را با گلوله بارانش به آتش می کشید، و این که چگونه محدودیت خاکی این منطقه جزیره مانند غرق شده در بین هورهای بزرگ و نیزارهای هورالعظیم، راه فراری را برای رزمندگان فاتح چون او، باقی نگذاشته بود و زیر این آتش لت و پار می شدند، و...

وقتی این خاطرات را به یاد می آورم، باید بگویم که داستان ایشان، حکایت "رقص خون و دود و مرگ در میان نیزار" بود و انسان را به یاد داستان غم انگیز خروس های جنگی لاری می اندازد که صاحبان لات منش شان به آنان رقص می آموختند [8] تا ما با دیدنش شاد شویم و هورا بکیشیم، و اینجا رزمندگانی بودند که در کانال ها و سنگرهای دشمن در این منطقه ی جزیره مانند، که همه ساخت شده توسط خود دشمن بود و آنان خوب نقشه های محل های استقرارشان را می دانستند و که اکنون این کانال ها و سنگرها مملو از رزمندگان ما بود که پشتیبانی از آنان بسیار سخت و گاه غیر ممکن می نمایاند و در این شرایط سخت دشمن آنان را شدیدا زیر آتشی بی پایان گرفته بود، و راه های نیزار را نیز که در سرزمین دشمن قرار داشت، دشمن خوب می شناختند و آن را نیز زیر آتش گرفته بودند، تا نه بتوان شهدا و مجروحان را به عقب منتقل کرد و نه آب و غذایی به رزمندگان رساند، در چنین شرایطی رزمندگان ما گرفتار آمده بودند و در میان دود و آتش رقص مرگ در نیزار می کردند و... مجموع این خاطرات و گفته های دیگران، از جمله برادرهایم که در این نبردها حضور داشتند، ما را نیز ترغیب می کرد که از این صحنه های شگفت انگیز و باور نکردنی، باز نمانیم و...

 

تصویری که در کنار تابلو ادوات گردان موسی بن جعفر

در خط سوم برای اعزام به خط پدافندی خندق از من گرفته شده

 

لذا با شروع سال تحصیلی 5-1364 و  اولین فراخوان اعزام "اولی ها" به جنگ که خبردار شدیم، من و این شهید و دو تن دگیر از همکلاسی هایمان، کاملا آمادگی ذهنی و انگیزه لازم را داشتیم که دل به دریا زده و خود را در معرکه ایی وارد کنیم که احتمال بازگشت از آن هم بود و هم نبود، لذا برای ما که سال دوم راهنمایی را تازه پنج روزی بود که شروع کرده بودیم، تنها همین پنج روز را فرصت حضور در کلاس های درس سال دوم یافتیم و طبق تاریخ اعزام اعلامی، در تاریخ 5/مهرماه/1364 از همکلاسی ها و معلمین خود خداحافظی کرده و مدرسه را ترک کرده تا برای طی دوره آموزشی حضور در جبهه در تاریخ 6/مهرماه/1364 به پادگان آموزشی شهید کلاهدوز واقع در دشت شهمیرزاد اعزام شویم، و آموزش های لازم را در محیطی نظامی و برنامه ریزی شده در آنجا طی کنیم، تیم ما در این اعزام، از این مدرسه شامل دوستان زیر بود، شهید محمد ابراهیم منتظری، شهید محمد رضا رجبی، سید محمود کریمی (یا میرکریمی، الان به خاطر ندارم)، من و احتمالا یک نفر دیگر که الان به خاطر ندارم.

 

کنار جاده "شط علی" خط سوم، قبل از اعزام به خط اول پدافندی جاده خندق

تصویر مربوط به آذرماه 1364 فکر کنم ایشان آقای رفیعی

مسول بهداری گردان موسی بن جعفر سمنان هستند 

چادرهای محل استقرار ما و حمام کانتینری مقر

 

تیم ما بلافاصله بعد از حضور در محوطه سپاه شاهرود به جمع دیگری پیوست، که باید عازم پادگان آموزشی شهید کلاهدوز می شد، جمعی که در آن از پیران سالخورده گرفته، تا نوجوانانی همچون ما، و میان ساله ها و جوانان و در واقع یک گروه درهم و متفاوت از لحاظ سن و جسم بود، پادگان شهید کلاهدوز که مقصد ما بود، جایی است که به نظرم یک اردوگاه پیشاهنگی در زمان شاه سابق بوده و اکنون به پادگان آموزشی سپاه سمنان تبدیل شده بود، ساختمان هایی در دو طرف یک بلوار پهن پر از درخت در یک شیب ملایم که میدانی در انتهای آن، منتهی می شد به سالن غذاخوری و اجتماعات نسبتا بزرگ؛ ساختمان های بیست گانه ویلایی بدون دیوار که با فضایی سبز و خیابان هیی هندسی از هم جدا شده بودند را تبدیل به خوابگاه های حدود سی نفره کرده بودند و با تخت های دو طبقه فلزی شکل و شمایل یک سربازخانه را اکنون به خود گرفته بود. میدان صبح گاه و غذاخوری و نمازخانه ایی که هرگز از خاطرات حضورم در آنجا از یاد نخواهد رفت. نگهبانی در شب های سرد این پادگان فراموش نشدنی است. خشم های شبانه ایی که با شام سوپ مانند همراه بود و هر شبی که شام سوپ بود این خود نشانه "خشم شب" بود و این که در زمانی که همه غرق در خواب شدند ناگهان در چند ثانیه محیط خوابگاه با صدای تیراندازی ممتد و فریاد وحشت انگیز مربیان، به همراه دود گاز اشک آور و... تو را از خواب بیدار کنند و تو در گیجی و خواب آلودگی و ترس، لباس و پوتین پوشیده و در عرض چند لحظه در میدان صبحگاه به صف شوی و... و بدین ترتیب سرعت عکس العمل ها رزمنده ها را برای لحظات سخت جنگ بالا ببرند، و هوشیار خوابیدن ها تمرین شود و...

و یا رفتن جمعیتی زیادی به داخل کانتینرها و انداختن نارنجک اشک آور به میان جمعیت حاضر در داخل کانتینر درب بسته، توسط آقای اکبرپور، مدرس دامغانی درس ش.م.ر (شیمیایی، میکروبی، رادیواکتیویته) در حالی که ماسک هایی ضد شیمیایی به صورت داریم که فیلترهای آن آموزشی است و تنها 5% گازهای داخل کانتینر را فیلتر می کند و آدم های موجود داخل آن حتی اگر اشک آور هم نیندازند در فاصله یک ساعتی در آنجا ماندن، از کمبود اکسیژه خفه می شوند، و دیگر نیازی به نارنجک اشک آور نیست، و دیدن مرگ در جلوی چشمانت به خاطر خفگی و...

البته خود آقای اکبرپور هم که در این تمرین، فیلتر اصلی و جنگی داشت دچار تاول هایی روی پوست سفید گردنش شد، زیرا از ماسکی استفاده می کرد که از نبرد بدر و خیبر آمده بود و ضد عفونی هم نشده بود و آلوده به مواد شیمیایی بود که دشمن در این عملیات ها از آن استفاده کرده بود و هزاران تن از ما را شهید و مجروح ساخت، لذا این مدرس ش.م.ر ما در شهمیرزاد و در حین آموزش اصول مقابله و شناخت مواد شیمیایی، خود شیمیایی شد، او که از بوی سیر و... برای شناخت مواد شیمیای می گفت، خود این بوها را از ماسکی که استفاده کرده بود نفهمید و آلوده شد.

یا مدیر ورزش های صبحگاهی ما جوانی به نام (فکر کنم) مددی بود که اهل شهر سرخه بودند و روزی شش کیلومتر ما را بعد از انجام مراسم نظامی صبحگاه، و ورزش و نرمش صبحگاهی می دواند و در این بین نیز برایمان نوحه و یا سروده های حماسی می خواند، مثلا این نوحه را در وصف شهادت تشنه کامانه امام حسین ع می خواندند و ما در حال دویدن پسخوانی نوحه اش را می کردیم که "گوسفندان را، می دهند آبی، چون ببرند سر، تشنه ام تشنه، تشنه ام تشنه" و او نیز بعدها شنیدم که در همین جبهه ها به فیض شهید نایل شدند. کلاس های مخابرات، سلاح شناسی، شیوه های تماجم به دشمن، نظم نظامی، تخریب (آشنایی با مین ها و نحوه خنثی سازی آن)، سنگر سازی، استتار و پوشش، جنگ شبانه، نگهبانی از اماکن، استفاده از شب برای نبرد و...

همه و همه آموزش هایی بود که ما می دیدیم. اردوهای شبانه ایی که از نیمه های شب تا صبح ادامه داشت و در یک ستون یک نفره همه به خط می شدیم و در بیابان ها و کوه های اطراف پادگان راه می رفتیم، در حالی که باید این حرکت در سکوت کامل بدون هیچ صدایی انجام می گرفت و گاه آنقدر این پیاده روی ها در سکوت، طولانی و یکنواخت بود که در حال حرکت خوابم می برد و این برخورد با نفر جلویی بود که بیدارم می کرد و به خود می آمدم. آنقدر راهمان می بردند که از خستگی هلاک شویم.

 

کنار جاده شط علی، خط سوم قبل از اعزام به خط اول پدافندی جاده خندق

آذرماه 1364 عکس به همراه دوتن دیگر از دوستان زمان آموزشی پادگان کلاهدوز - اسامی را فراموش کرده ام

 

اردویی یکی دو شبانه روزی هم در کویر زیر سمنان و در اطراف پایگاه شکاری ارتش در کویر سمنان رفتیم که خود سختی در سختی بود و اگرچه زندگی در کویر و شن های روان را به ما می آموخت و تجربه ایی بود که بعدها در منطقه جنگی جنوب که شبیه اینجا بود بدرد ما خورد، اما اشک بزرگسالان همراه ما را در آورده بود زیرا چای نمی دادند و دوستان معتاد به چای دچار سردرد شده بودند و می گفتند حتی اگر شده غذا را قطع کنید ولی چای به ما برسانید، یک پیرمردی از روستای جودانه در نزدیکی میامی و... داشتیم به اسم "عرب جودانه" که با هم دوست بودیم و خیلی در این رابطه با یکی نفر دیگر از پیران که اهل روستای کلاته خیج بود، ناراضی بودند و... البته همه اینها زندگی در پشت خاکریزهای جنگی را آموزش می داد که در انتظار ما بود و به گفته مسولین آموزشی شاید در خط مقدم رساندن غذا هم میسر نباشد، چه برسد به چای که یک امر بسیار فرعی است و باید عادت های زندگی خوش و شهری امان را فراموش می کردیم، زیرا جنگ و محیط جنگی در انتظار ما بود که اصلا شرایط زمان صلح در آن متصور نبود.

خلاصه کلاس های آموزشی تمام شد و با اتوبوس راهی اهواز شدیم و با توجه به این که گردان حضرت موسی بن جعفر سمنان معمولا نیرو کم داشت و نمی توانست با نیروهای شهرهای تغذیه کننده این گردان خود را تکمیل کند، باید کمبود نیرویش جبران می شد، لذا دیگر به ملیت؟!! ما، و این که اهل کدام شهریم توجهی نشد و همه نیروهای آموزشی شاهرودی، دامغانی، سمنانی و گرمساری موجود در این دوره به گردان موسی بن جعفر معرفی شدند که مخصوص رزمندگان شهرهای سمنان، مهدیشهر، سرخه و... بود در حالی که هر شهر استان گردان مخصوص به خود را داشت و قاعدتا ما باید به گردان کربلا می پیوستیم، که از بچه های شاهرود تشکیل می شد و...

اینجا هم مسایل ناسیونالیستی دیرپای سمنان – شاهرود و این که مرکز استان شدن حق شاهرود بود و سمنان به خاطر حضور تیمسار نصیری در دربار شاه، در تقسیمات استانی ظلم کردند و مرکزیت را علیرغم جمعیت کم به سمنان دادند و... مطرح بود و ما تحت همین تفکر دوست نداشتیم بین سمنانی ها باشیم و اصولا آنها حتی زبان خاصی برای خود داشتند و با ما بیگانه متصور می شدند و... ولی چاره ایی نبود، و یکی از مسایلی که در پادگان ها به نظامین می آموزند اطاعت کورکورانه و بله قربان گو شدن است و ما هم به این تقسیم با کمی غر زدن تن دادیم، البته فارغ از این مسایل در این گردان با دوستان خوبی آشنا شدیم که انسان های پاک و مهربانی بودند از جمله من و محمد رضا رجبی به دسته ادوات این گردان معرفی شدیم که فردی به نام آقای ایمانی فرمانده دسته ما بود که اهل سرخه و بسیار دوست داشتنی و مهربان و میهمان نواز بود و ایشان و دیگر همرزمان ما در این دسته هرگز نگذاشتند ما طعم غربت را در بین آنان بچشیم و این برای من بسیار جالب بود که ما چی فکر می کردیم اینها چی هستند، مردمان خوب و اهل مدارا.

 

 

تصویری از شهید محمد رضا رجبی

محل تصویر برداری خط سوم جاده "شط علی"

قبل از اعزام به خط اول پدافندی جاده خندق در هورالعظیم

 

لذا آنجا هم این بحث های تاریخی اختلافی همچنان ادامه داشت و کُری خوانی ها و رقابت هایی بود و بعضی مدعی بودند که تبعیض های جاری در تقسیم امکانات استان، در اینجا و در جبهه هم حاکم است؛ و به شوخی مسایل اینچنینی طرح می شد و برخی از بچه های شاهرود مدعی بودند که نیروهای سمنان همیشه در صحنه های سختِ جنگ، پا به فرار می گذارند و در این رابطه گاه به این جمله خودشان و به لهجه خودشان هم استناد می کردند که "سَمَنیون بُگریزید هِوا پَسه" ولی حداقل در این مورد اصلا اینطور نبود و واقعا نیروهای کیفی، خوب و با انگیزه ایی داشتند و زندگی در بین آنها به ما آموخت که فارغ از افکار ناسیونالیستی و دعواهای تقسیم بودجه و امکانات استان، در میان آنان دوستانی بسیار خوب، مردمی سازگار، سخت کوش می توان یافت و جدای از خصایص خوب و بد کویرنشینی که متعلق به همه حاشیه نشینان کویر است، آنها مردمی با فرهنگی غنی هستند که در هر روستا و شهرشان به زبان خاصی سخن می گویند، که این لهجه و زبان متعلق به قبل از اسلام و شاهدی است بر پیشینه و فرهنگ و سابقه تاریخی عظیم آنان، که در طول تاریخ آن را تاکنون به خوبی حفظ کرده و به ادوار گذشته تاریخی آنان دلالت دارد، مشایخ و اقطاب عرفای این دیار از جمله علا الدوله سمنانی، سید اشرف الدین جهانگیر سمنانی [9] که مرقدش اکنون معروف به "کیچاچاو شریف" در شبه قاره هند قرار دارد، نشانگر حضور موثر مردان بزرگ این دیار در اقصی نقاط دور دست از جمله هندوستان و حکایتگر تاثیر ایران و ایرانی بر آن سرزمین دوردست است، انسان هایی که سختی مهاجرت های بزرگ را به جان خریدند و منشا اثر فراوانی در توسعه فرهنگ ایرانی – اسلامی در آن سرزمین ها شده اند، که اثارش همچنان باقی و جاری است. 

 

 

تصویری اخذ شده از شهید محمد رضا رجبی

مکان خط سوم، قبل از اعزام به خط اول پدافندی جاده خندق در هورالعظیم

 

خلاصه این سفر خوبی برای من و شهید رجبی بود که در میان کسانی زندگی کنیم که شاید آنان را تا قبل از این دوست نداشتیم، ولی حضور در بین آنان درس هایی دیگری که انتظارش را نداشتیم، برایمان به ارمغان آورد، ما موقعی به این گردان پیوستیم که در منطقه جاده خندق ماموریت داشت و چند صباحی را در مقری نزدیک "شط علی" جایی که صدای توپ های فرانسوی دشمن که از دوربردترین توپ های جهان است، می آمد، و گاها به دلیل اهمیت منطقه هواپیماهای دشمن هم آنجا را بمباران می کرد و لذا به دلیل تجمعی که در یک نقطه داشتیم و احتمال کشتاری عظیم که در صورت تهاجم هوایی می رفت، گردان ناچار بود روزها از مقر خارج شده و نیروهایش را در امتداد جاده پخش کنند تا در صورت حمله هوایی دشمن به مقر ما، که خود سیبل مناسبی در دل نیزار بود، احتمال تلفات را کاهش دهیم، و شب ها به مقر کوچک و اما پر تعداد خود باز می گشتیم که استراحتگاهی خوب بود، مجهز به حمام های کانتینری که با یکی دو ساعت تو صف بودن آب گرم و تمیزی را در عمق هورها نصیب شما می کرد، حتی عده ایی از دوستان چاله ایی را به گود زورخانه تبدیل کرده و ورزش باستانی در آنجا راه انداخته بودند و غروب ها دفنوازی و میل زدن ورزشکاران باستانی، ما را به تاریخ گذشته خود پیوند می زد و تماشاچیان رزمنده در خط سوم جنگ، هوای روزخانه های شهر و محیط صلح را می چشیدند، و پهلوانانی در لباس رزم، میل می زدند و مرشدی شعر می خواند و یا سروده های حماسی جنگ را به همراه وسیله موسیقی سنتی ایرانیان زمزمه می کرد، فضایی به یاد ماندنی را ایجاد کرده بودند که جای دوربین های دیجیتال امروز که هزاران عکس را می توان در آن جای داد خالی بود تا همه این صحنه ها را ثبت می کردیم که خود تاریخ این جنگ نابرابر بود، جنگ گوشت در مقابل آهن، جنگ نامردی بمب های خوشه ایی و شیمیایی و در مقابل هیچ و...

 

 

تصویر شهید محمد رضا رجبی

در خط سوم واقع در جاده "شط علی" قبل از اعزام به خط پدافندی جاده خندق در هورالعظیم

 

یک بار حمله هوایی را از سوی دشمن، در آن دوردست ها شاهد بودیم که یک هواپیمای دشمن هم سقوط کرد ولی آتش نگرفت و یک هلیکوپتر شنوک ما آمد و آن را از گل بیرون کشید و با خود برد، مدتی نیز در این مقر طی کردیم و بالاخره با عبور از مقرهای توپخانه ایی و ضد هوایی و راداری خودی ها، که در مسیر جاده ها توسط ارتش ج.ا.ایران فرمانده و آتش باری می کرد، گذشتیم و به جاده خندق رسیدیم و در سنگر خمپاره شصت میلی متری و دوشکا که دو سلاح سازمانی دسته ادوات گردان مذکور بود، مستقر شدیم. سنگر جلوتر ما بودیم که شامل یک سنگر اجتماعی و سنگر استقرار سلاح دوشکای و 50 متر عقب تر سنگر اجتماعی دیگری که خدمه قبضه خمپاره 60 میلیمتری و سلاح آنان در آن استقرار داشت و شهید محمد رضا رجبی به عنوان دستیار خدمه خمپاره از ما جدا شد، البته فاصله ما از هم تنها 50 متر بیشتر نبود.

باید بگویم که سنگر اجتماعی به معنی جا گرفتن ده ها نفر نبود، بلکه تنها چهار نفر چفت هم می توانستند بخوابند در حالی که نمی شد در هنگام خواب کامل پاها را دراز کرد ولی همینجا محل استقرار و استراحت ما بود در آن می توانستیم از گلوله های دشمن در امان باشیم و در واقع قبری بود با ارتفاعی که تنها بتوان نشست و سرت به سقف نخورد با ابعاد یکمتر و نیم در یک متر و نیم که دیوارهایش بلوک های سیمانی یک متر و نمی با کلفتی چهل در چهل سانت بود، که مثل تراورس های ریل آهن، اما بتونی روی هم قرار گرفته بود و روی سقف آن را با تراورس های چوبی کلفت پوشانده بودند و روی تراورس ها هم یک حجم بسیاری از کیسه های گونی پر خاک تلانبار شده بود، تا اگر گلوله خمپاره ایی از دشمن روی آن اثابت کرد، احتمالا بر سر افراد خراب نشود و افراد حاضر در آن زیر یک متر و نیم و بلکه بیشتر کیسه های خاک دفن نشوند.

این تصویر هنگام روز، مواقعی که خارج از مقر در کنار جاده شط علی پخش می شدیم

تا از حمله هوایی دشمن محفوظ بمانیم گرفته شده است

 

عدم وجود جای زیاد برای حضور نیرو باعث شده بود که نگهبانی های شب طولانی و بسیار سخت باشد یعنی اگر شش نفر حاضر در این سنگر را در نظر می گرفتیم دو نفر دایم در کنار قبضه نگهبانی می دادند و چهار نفر در داخل سنگر در حال استراحت بودند، و این حالت به صورت چرخشی به نوبت انجام می شد و به واقع شب و روز را به سه قسمت تقسیم کرده بودیم و 4 ساعت روز و 4 ساعت شب سر پست نگهبانی بودیم، در این شرایط به کم خوابی دچار می شدم زیرا روزها نمی توانستم بخوابم (عادت خواب روزانه نداشتم) و 4 ساعت نگهبانی شب هم برایم زیاد بود، لذا همواره سر پست خوابم می برد و ناگهان ایستاد سرنگون می شدم و لذا برای این که از خواب رفتنم آگاه شوم هیچگاه به دیواره سنگر تکیه نمی دادم، تا با سرنگون شدن ازخواب بیدار شوم، خطر عمده ایی که ما را شخصا تهدید می کرد، احتمال حضور قواصان دشمن بود که می توانستند تا پای سنگر ما بدون هیچ مانعی و حتی دیده شد در آب شنا کرده و در آنجا حاضر شوند و با یک جهش خود را به داخل سنگر انداخته و یا در آن نارنجک بیندازند، لذا همواره می ترسیدیم که هرآن یک غواص دشمن سر از آب بیرون آورد و وارد سنگر دوشکا شده و سر ما را گرد تا گرد ببرد و بعد برود سراغ سنگر اجتماعی ما که همه در آن خوب بودند و آنها را هم با یک نارنجک قتل عام کند و... و علیرغم این ترس شدید باز طولانی بودن زمان نگهبانی ها از اول شب تا به صبح مرا عاصی کرده و به خواب شدید می انداخت، و همیشه خجالت خواب در حال نگهبانی را پیش همسنگرم که نگهبانی می دادیم داشتم، گاه به من گفت خوابی سید؟ می گفتم نه، دارم فکر می کنم، در حالی که خواب بودم و او از خور خورم متوجه می شد که ایستاده در خوابم. 

اگرچه این اتفاق ناگوار در این مدت ماموریت هرگز نیفتاد ولی ترس خراب شدن سنگر بر روی افراد در خواب در آن که در اثر اصابت یک گلوله دشمن بر روی آن و یا حضور غواص دشمن که نارنجکی را به درون آن بیندازد و... همواره با ما بود، و ریسک خواب در این قبر زیرزمینی بسیار بالا بود و فکرش همواره رعشه بر انداممان می انداخت و لذا دوست داشتیم که هیچوقت شب نشود و لذا به هم سفارش می کردیم که اگر انفجاری رخ داد، حتما نگهبان سریعا به سنگر اجتماعی سر بزنند و هر چند وقت یک بار به این سو هم نگاهی انداخته شود، کاری که بسیار سخت بود، و لزوم تحرکت بیشتر در طول نگهبانی را افزایش می داد، که هم سمت راست جاده را نگهبانی بدهی و هم سمت چپ را، سمت راست را که قبضه دوشکا در آن بود و نباید به دست دشمن بیفتد، و سمت چپ جاده که سنگر اجتماعی قرار داشت، و مانگران دیگرانی بودیم که بی دفاع در آن خواب بودند، و بین دهانه سنگر و آب که قواص را می توانست تا دهانه سنگر بیاید، هیچ مین یا سیم خارداری وجود نداشت و لذا همواره به هم متذکر می شدیم که دیگرانی که خوابند به امید شمایند که دارید نگهبانی می دهید راحت زیر خروارها خاک خوابیده اند، پس بیشتر مواظب بوده و دقت کنید.

اگرچه در مقر عقب جبهه (خط سوم)، من با شهید محمد رضا رجبی در یک چادر گروهی 24 نفره (که دو چادر 12 نفره سرهم شده بودند) متعلق به دسته ادوات با هم بودیم، ولی اینجا در خط مقدم از هم جدا افتاده بودیم و به هنگام پست های روزانه گاه همدیگر را هنگام نگهبانی می دیدیم، زیرا امکان حضور در سنگرهای همدیگر به خاطر کمبود جا، و احتمال شکار شدن توسط تک تیرانداز قناسه زن دشمن نبود، لذا تماسی نداشتیم و تنها حدود یک هفته و یا ده روز از استقرار ما در این جا نگذشته بود که ناگهان خبر آوردند که محمد رضا رجبی شهید شده است، پیگیر جریان که شدم دیدم توسط قناسه زن دشمن شکار شده بود و آن بی انصاف این نوجوان را مورد اصابت قرار داده و در روز روشن به شهادت رسانده بود.

این تصویر خط سوم قبل از اعزام به خط اول در جاده خندق در آذرماه 1364 گرفته شده است

 

این اولین رزمنده ی شهیدی بود که با او همرزم بودم و به شهادت می رسید و لذا خیلی دردناک بود، تا چند روز در کما بودم و فکرش از ذهنم نمی رفت، تمام رفتار و گفتارش از جلوی چشمم رژه می رفت و شب و روز در فکرش بودم، فکر کنم آن وقت تنها پسر خانواده اش بود و با خود تصور می کردم که کربلایی عباس و خانواده اش با این غم فقدان چه خواهند کرد و دیگر خنده از لبان و صورت خنده رویش رخت بر خواهد بست و دیگر مینی بوس خرقان – شاهرود که صبح و شب کاسبان و کارگران را بین روستا و شهر جابجا می کند شاهد چهره خندان و شوخ طبع کربلایی عباس نخواهد بود و جمع شان را غم فرا خواهد گرفت و... خدایشان رحمت کند که امروز دیگر هر دو به هم پیوسته اند و انشاالله در جوار هم شاد و خرمند.

 

[1] - این شهید بزرگوار فرزند مرحوم کربلایی عباس رجبی است که از همشهری های همجوار شده با شیخ معظم خرقان (ره) بود و در حالی که کربلایی عباس مردی با یک پا بیشتر نبود، و باید همواره با کمک دو عصای بلند و زیربغلی حرکت کند، و با چند سر عایله روزی خود را از چادر دوزی تامین می کرد، ولی انگار از زندگی آنقدر راضی و با رضایت بود که شوخی ها و خنده هایش را هرگز پایانی نبود، و کوچک و بزرگ، همه شامل مهر و محبت و خنده هایش می شدند و با گفتن کلمه "سنجد" به ایشان، این خود کلمه رمزی بود که سر شوخی با این مرد بزرگ و اهل مدارا و تحمل باز شود، و حتی ما که شاید 40 تا 50 سال با ایشان تفاوت سنی داشتیم با گفتن این کلمه با او شوخی می کردیم و او مهربانانه و از سر شوخ طبعی به من می گفت "آقا (به واسطه سادات بودن)! تو هم می خواهی ما را اذیت کنی" و چقدر این مرد خوب و مهربان و اهل سلوک و مدارا بود، انگار شیخ خرقان خرقه مدارا و تحمل و صبر خود را به قامت او پوشانده بود، که در آن دوران سخت، اینچنین شاد و بی غم می نمایاند، خدایش او و فرزند شهیدش را بیامرزد. 

[2] - ابوالحسن علی خرقانی مشهور به شیخ خرقان، متولد سال ۳۵۲ و وفات دهم محرم  سال ۴۲۵ هجری قمری، عارف بصیر و صوفی نام‌دار ایرانی

[3] - عملیات خیبر و یا نبرد نیزارها یکی از عملیات‌های تهاجمی ما بود که در سوم اسفند ماه ۱۳۶۲ آغاز شد و تا ۲۲ اسفند ادامه یافت. در این عملیات 250 هزار نیروی رزمنده توانستند از نیزارها و باتلاق های هور گذشته و خود را به بیابان  های عراق برسانند ولی در پس از نیزارها نیروی زرهی عراقی آماده رسیدن نیروهای ما بود. در این زمان نیروی هوایی کشورما به علت تحریم‌ها و نبود قطعات یدکی، قادر به پشتیبانی هوایی از نیروهای پیاده نبود و این وضعیت نیروهای ما را بسیار آسیب‌پذیر کرده بود. و لذا علیرغم تسخیر جزیره نفت خیز مجنون، غیبت نیروی هوایی باعث شد، دشمن بتواند با استفاده از بالگردهای خود ما را از جزیره مجنون بیرون کنند که تسخیر آن برای دشمن فاجعه بزرگی محسوب می شد. گفته می شود در این عملیات دشمن 9 هزار و ما 20 هزار کشته دادیم.

[4] - عملیات بدر با رمز یا فاطمه الزهرا (س) در محور هور الهویزه در تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۶۳ با فرماندهی سپاه انجام شد. چندین لشکر نیروی زمینی ارتش ایران و سپاه در پیشروی اولیه از جزایر مجنون موفق به گرفتن پاسگاه ترابه و تسخیر بخشی از بزرگراه بغداد-بصره شدند. با این حال پاتک عراقی‌ها نیروهای ما را به عقب راندند، این عملیات تا 29 اسفند 1363 ادامه داشت و گفته می شود 10 هزار نفر از دشمن و 15 هزار نفر از نیروهای خودی در این نبرد سنگین و نفس گیر کشته شدند.

[5] - هور، تالاب و یا مانداب به جایی در طبیعت می‌گویند که آب در آن مانده و گیاهان کوتاه بیشتر از جنس علف و نی  بر آن روییده باشد

[6] - این جمله "شیخ مدارا" که از مقام حلم و بردباری و مدارای شیخ  و اندیشه او در به رسمیت شناختن و احترام به تکثر اندیشه بشری و این که او چون خداوند در مورد بشر (خوب و بد) فکر می کرد، بدین امر اشارت و دلالت کامل دارد که "هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد"  به قول سایت ویکی پدی: "او هر چند خود و خلق را در خالق محو می‌دید اما در سلوک خویش از هر فرصتی برای شکستن دیوارهای تفرقه قوم گرایی و هرنوع برتری انسانی بر انسان دیگر استفاده کرده‌است و طریق وصول به خالق را خدمت به خلق معرفی کرده‌است. زیبایی مکتب شیخ در این است که انسان‌ها را می‌بیند و خدمت می‌کند اما برای آنها در برابر حق تعالی موضوعیتی قایل نیست بلکه چون به وحدت خالق و مخلوق معتقد است، و خدمت به خدا و برتر از عبادات ظاهری می‌شناسد. او به انسان‌ها خدمت می‌کند و غمخوار آدمیان است نه به خاطر عبادت نه برای رسیدن به بهشت موعود و گریز از جهنم بلکه به خاطر نفس انسانیت، او که چنین صمیمانه می‌سراید:

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم

بی دیدنش از گریه نیاساید چشم

مارا ز برای دیدنش باید چشم

گر دوست نبیند به چه کار آید چشم

با همین چشم که غیر از دوست را نمی‌بیند از شیخ پرسیدند که جوانمردی چیست؟ گفت آن سه چیز است اول سخاوت دوم شفقت بر خلق سوم بی‌نیازی از خلق؛ و اوج این انسان دوستی شعاری است که گویند در خانقاه شیخ نوشته بود: هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد" در نوشته‌های منسوب به شیخ ابوالحسن خرقانی خواهیم دید که نتیجه فرهنگ خاص عرفان ایشان چگونه به خدامداری می‌رسد. 

[7] - جزیره مجنون منطقه‌ای است در استان بصره عراق که در نزدیکی میدان نفتی مجنون و شهر قرنه قرار دارد. دو رود دجله و فرات در نزدیکی این منطقه به هم می‌پیوندند و سرچشمه اروندرود را پدید می‌آورند. این منطقه در جنگ ایران و عراق توسط هواپیماهای عراق بمباران شیمیایی شد.، جمعاً دویست کیلومتر مربع مساحت دارد و از آن جهت جزیره خوانده می‌شود که در میان رودخانه‌ها و کانال‌های آب محصور است. این منطقه از آن رو مجنون (دیوانه) نامیده شده است که به گونه‌ای دیوانه‌وار حجم عظیمی از منابع نفتی را در یک منطقه محدود جغرافیایی جای داده است. این منطقه در فاصله یک کیلومتری مرز دو کشور قرار دارد. در جریان جنگ ایران و عراق در سال ۱۳۶۲ این منطقه در پی عملیات خیبر به دست نیروهای ایرانی افتاد و ایران بر اتوبان العماره مسلط شد ولی یک سال بعد نیروهای عراقی آن را بازپس گرفتند.

[8] - انسان سودجو برای به رقص در آوردن این خروس ها آنان را در قفس های آهنین با کف فلز می اندازند و فلز زیر پای این حیوانات بی گناه و اسیر و معصوم را با شعله ایی داغ می کنند و این حیوان برای فرار از داغی زیر پایش این پا و آن پا می کند و همین را ما آدم ها رقص دیده و برایش هورا می کشیم و این حکایت درد است که ما رقصش دیده وشادیش می پنداریم.

[9] - http://mostafa111.ir/neghashteha/trip/723-2016-06-11-15-49-06.html 

دیدگاه‌ها  

#3 Guest 1402-06-30 10:21
درود بر شما،
یادباد آن روزگاران یاد باد
با کمال افتخار، ایمیل من در بالای سایت در قسمت "ارتباط با ما" هست می توانید از آن طریق در ارتباط باشید
شاد و سربلند باشید
#2 ابوالقاسم 1402-06-29 23:03
سلام خاطرات بسیار جالب و جامع با نکات ریز ، چقدر خوب می‌شد که بتوانم با شما ارتباط بگیرم و شما را از نزدیک زیارت کنم .
شاید روزگاری در یک سنگر بودیم .
#1 Guest 1400-09-01 14:32
خاطرات دوست همنوردم آقای محمود نظری از عملیات بدر، که این جاده خندق نزدیکترین مکان به منطقه عملیاتی است که در این نوشته از آن سخن گفته می شود :
از خاطرات دوره شش ماهه که تا حدودی با دوره عملیاتی بدر هم مرتبط میباشد شروع میکنم و هر روز قسمتی از آن خاطرات را همراه با عکسهای ۷۲ تن از شهدای آن عملیات به اشتراک خواهم گذاشت...
از همه عزیزان همرزم و نویسندگان و همه شما دوستان که تا حدودی از آن عملیات آگاهی دارید در خواست دارم که برای هر چه بهتر تکمیل کردن آن خاطرات و رفع اشکالات به اینجانب کمک کنند تا بتوانیم واقعی ترین و بی اشکال ترین خاطرات را برای نسل آینده به یادگار بگذاریم .
عملیات بدر در تاریخ ۱۹ اسفند ۱۳۶۳ آغاز شد و تا ۲۹ اسفند ۱۳۶۳ ادامه داشت.
نیروهای ایرانی در پیشروی اولیه از جزایر مجنون، موفق به گرفتن پاسگاه ترابه و تسخیر بخشی از بزرگراه بغداد-بصره شدند.
با این حال پاتک عراقی‌ها نیروهای ایرانی را به عقب راند و حالت واماندگی جنگ ادامه یافت.
در این عملیات میزان تلفات طرفین بسیار بالا بود و از سمت نیروهای ایرانی بالغ بر ۱۵ هزار نفر و از سوی عراق نیز بیش از ۱۰ هزار نفر کشته شدند. مهدی باکری؛ فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا، از جمله کشته‌شدگان ایرانی در عملیات بدر بود.
بعد از مجروحیتم در عملیات والفجر ۴ و مدتی استراحت ، در تلویزیون مارش عملیات نواخته شد و طبق معمول باشنیدن این مارش، اشک در چشمانم جاری شد و فکر دوستان و برادرم فرهاد معاون گردان اشرفی اصفهانی به فرمانده شهید حسین عربعامری( اخوی عرب) در آن منطقه بودند من را هوایی میکرد و در حالی که بر اثر جراحت شدیدم (کُلِستومی ) بودم ساکم را برداشتم و به طرف منطقه عملیاتی خیبر براه افتادم.
با اون وضعیت جراحت به هر شکلی بود خودم را به گردان اخوی عرب رساندم باران شدیدی میبارید.
حسین عربعامری( اخوی عرب) وقتی با اون وضعیت من رو دید خیلی ناراحت شد و با لهجه مخصوص خودش گفت بچه اینجا چکار میکنی ؟
سریع برمیگردی !!
شهید مجتبی صدیقی آمد و گفت فعلا بیا تو چادر ما ..
مدتی در چادر کادر گردان بودم برادرم فرهاد هم با شهید عبدالله عرب نجفی از معاونین اخوی عرب بودند و آنها هم اصرار به برگشت من داشتند.
و بعد از چند روز با مجروحین شیمیایی من را به زور راهی شهرستان کردند و در این مدت به دنبال درمانم رفتم و یک ماه زودتر به دکتر در بیمارستان امیرالمومنین تهران مراجعه کردم و گفتم زودتر (کُلِستومی) من را ببندید میخواهم به جبهه بروم .
و با اصرار زیاد ، دکتر قبول کرد و بعد از مدتی بستری و بهبود نسبی که پیدا کرده بودم در تاریخ ۶۳/۳/۲ با یک اعزام راهی جبهه شدم.
ما را به منطقه جنوب بردند و در گرمای سوزان آن منطقه آموزشهای سختی را تجربه کردیم زیرا عملیات مهمی در آن منطقه در پیش بود فرماندهان مقداری ما را با جزئیات منطقه عملیاتی توجیح کرده بودند.
شوق عملیات در بچه ها بسیار زیاد بود ولی با یک خبر ناگهانی این شوق تبدیل به یاس شد خبر آمد عملیاتی که بخاطر آن آموزشهای زیادی دیده بودیم به هم خورده و به اجبار ما را به مرخصی فرستادند.
مدتی که از مرخصی ما گذشت دوباره نیروها را فراخواندند ولی اینبار ما را در مقری نزدیکی سد دز دزفول بردند.
ودر آنجا مشغول آموزشهای سنگین آبی خاکی شدیم هر روز راهپیمائیهای طولانی میرفتیم.
فرماندهان علت این آموزشهای سخت و طاقت فرسا را اینگونه عنوان کردند عملیاتی که در پیش است باید مسافت زیادی با تجهیزات کامل راهپیمایی کنیم و زیر پای دشمن بدون هیچ تحرکی ۴۸ ساعت بمانیم تا دستور عملیات صادر بشود ولی مدتی بعد خبر رسید که عملیات باز هم بهم خورده .
واقعا اینبار همه ناراحت شدیم طوری که تعدادی گفتند ما دیگه این اعزام برنمیگردیم آموزشهای سختی پشت سر گذاشته بودیم و عشق به عملیات بود که آن روزهای سخت را پشت سر میگذاشتیم .
به دلیل طولانی شدن این اعزام ، دوره شش ماهه معروف شد و نام گرفت و دوباره ما را به مرخصی فرستادند.
اینبار تعدادی گریه میکردند و اصرار داشتند که به مرخصی نروند و همانجا بمانند ولی فرماندهان قبول نمیکردند.
..مانند مرخصی قبلی دوباره تاریخ رفتن را به ما اطلاع دادند تا برای اعزام آماده باشیم .
آنروز فرا رسید و ما را دوباره به مقر سد دز بردند ولی اعلام کردند که بطور بسیار مخفیانه و سرّی باید به نقطه ای دیگر کوچ کنیم .
همه ما را با تجهیزات کامل به تهران بردند ولی به خاطر مسائل امنیتی و نفوذ منافقین ما را خارج از ایستگاه راه آهن تهران بردند و در زمین چمن فوتبال آنجا ما را مستقر کردند و تجهیزات را در وسط زمین چمن ریختیم و پتویی به روی آن کشیدند تا از دید مردم دور بماند و مرحوم سید میرهاشم(مرگ بر شاه) و مرحوم پدرش را برای محافظت از اسلحه ها گذاشتند و دوست بسیار خوبم حسن حسین زرگری هم آنجا دور میزد و به گفته او دو جوان میایند و سوالاتی از این دو سید بزرگوار میپرسند که از کجا آمده اید یا به کجا دارید میروید ولی پدر این سید خیلی جدی به آنها آدرسهایی میدهد که همه آن آدرسها در روستای خودشان در میغان شاهرود بوده
ولی بخاطر مشکوک بودنشان بچه ها شک میکنند و آنها پا به فرار میزارند.
بالاخره به ما دستور حرکت دادند و بیرون از ایستگاه راه آهن و دور از چشم مردم ما را مخفیانه سوار بر قطار کردند و به منطقه ای نزدیکهای شهر مهاباد در مقری که ساختمانهای نیمه کاره ای در آن بود بردند.
در آنجا هرگروهان را در ساختمانی سازماندهی کردند و طبق شرایط منطقه ای عملیات ، ما را آموزشهای گوناگونی میدادند آنجا هم ساعتها به راهپیمایی در کوهها مشغول بودیم هوا بشدت سرد بود من همراه شهید رضا قنبریان در گوشه اطاق میخوابیدیم صبح نزدیک اذان که بیدار میشدم همه بچه ها را در حال خواندن نماز شب بالای سر خودم میدیدم وقتی از زیر پتو نیم نگاهی به بچه ها مینداختم کسی را خواب نمیدیدم .
یادم میاد شهید احمد لطفی بشکه ای پیدا کرده بود و درون آن را پر از آب کرده بود و در داخل حمام نیمه کاره ساختمان بر روی چند تا آجر گذاشته بود و جلوی در را با پتویی پوشانده بود.
شمعی را زیر آن روشن کرده بود و جالب توجه اینجا بود که آب با آن شمع گرم میشد و بچه هایی که صبح زود به آب احتیاج پیدا میکردند با یک کاسه از آن آب گرم خودشون را می شستند.
مقر مهاباد بعد از صبحگاه گروهان شهید حسین منتطری
صبحها طبق معمول بعد از صبحگاه با تجهیزات کامل به راهپیمایی میرفتیم ساعتها توی کوههای آنجا برای آماده سازی جسم و روحمان برای شرکت در عملیات راهپیمایی میکردیم بعد که به ساختمانها برمیگشتیم شروع به تهیه صبحانه میکردیم.
اول آتش درست میکردیم ولی آنجا چوب نبود و با آشغالهایی که در محوطه آنجا از قبل مانده بود مثل دمپایی پاره و کاغذ و بوته های خار و هرچه که قابلیت سوختن داشت آتش را برپا میکردیم و در پیتهای حلبی خالی ۱۷ کیلویی روغن آب میریختیم و روی آن آتش آب را جوش می آوردیم ولی از دوده ای که بر اثر سوختن دمپایها برپا میشد پیت حلبی پر از دوده میشد و آب طعم دوده میداد .
یادم نمیاد چرا چند روزی وسایل مورد نیازمان آنجا بدستمان نرسیده بود حتی چایی خشک هم نداشتیم و ناچارا چند حبه قند را روی آتش میسوزاندیم و آن را در آبجوش می انداختیم و آب رنگ چایی به خودش میگرفت و با لذتی فراوان صبحانه را میخوردیم.
بوی عملیات به مشام میرسید چون ما را به مهمات و تجهیزاتی که برای عملیات لازمه مجهز کردند.
خوشحال بودیم که بعد از شش ماه انتظار و بهم خوردن دو بار عملیات ، اینبار به آرزویمان میرسیم .
یک روز خبر دادند که کل لشگر در محوطه مقر جمع بشویم که خود فرمانده لشگر (شهید مهدی زین الدین) میخواهد بیاید برای ما صحبت کند سر از پا نمیشناختیم دیگه اطمینان پیدا کرده بودیم که صددرصد عملیات نزدیکه
برادران تبلیغات جایگاه را برای سخنرانی فرمانده دلاور لشگر آماده کردند و ما شروع به نوحه خواندن و سینه زنی کردیم مدتی گذشت ولی شهید مهدی زین الدین نیامد ما نگران انجام نشدن عملیات بودیم ولی مسئولین برگذار کننده سخنرانی ، سراسیمه هر کدام به سمتی میرفتند و ما مبهوت که چه اتفاقی افتاده مدت زیادی گذشت ولی خبری از فرمانده لشگر نشد.
یکی از مسئولین به نزد روحانی خوب ما دایی رضا بسطامی آمد و در گوشش چیزی گفت و رفت.
همه به دایی رضا خیره شده بودیم در چشمانش اشک حلقه زده بود و آهسته بلند شد و به طرف بلندگو براه افتاد.
و گفت : اِنالِله وَ اِنااِلیهِ راجِعون
مهدی زین الدین شهید شد
همه گیج و مبهوت همدیگه را نگاه میکردیم.
خودجوش همه شروع به سینه زنی کردند عزاداری بچه ها تا نماز مغرب طول کشید آن شب سکوت سنگینی آسایشگاه ها را احاطه کرده بود و همه زانوی غم بغل گرفته بودند باورمان نمی شد به این راحتی فرمانده ای به این بزرگی را از دست داده باشیم .
دو سه روز بعد زمزمه هایی در بین نیروها بگوش میرسید که اینبار هم عملیات بهم خورده ، خیلی ناراحت بودم شش ماه آموزشهای سنگین در گرمای جنوب و سرمای غرب بچه ها را وادار میکرد که ناراحتی خودشان را به زبان بیاورند عده ای میگفتند اینبار دیگه بر نمیگردند و همین طور هم شد.
مدتی بعد خبر آمد که آماده برگشت به خانه هایمان بشویم و این بار پایان ماموریت به همه دادند و با غم از دست دادن فرمانده لشگرمان و غم بهم خوردن عملیات به خانه هایمان باز گشتیم
مدتی بعد متوجه شدم اعزام جدیدی در پیش است وسریع خودم را به سپاه رساندم و ثبت نام کردم و در تاریخ ۶۳/۱۰/۱۰ به سمت جبهه ها اعزام شدیم ولی تعداد زیادی از دوره اعزام قبلی شش ماهه نیامدند حقیقتش من هم دیگه باور نداشتم که عملیاتی صورت بگیرد ولی با ناامیدی همراه گردان کربلا اعزام شدم.
ما را به مقر لشگرمان (انرژی اتمی )بردند
عملیات بدر درساعت۲۳ روز ۱۹ اسفندماه،سال ۶۳ با رمز یا فاطمه الزهرا (س) شروع شد.
این عملیات از درد آورترین تجربیات عملیاتی ایران در طول سالهای دفاع مقدس بود .این
عملیات که در منطقه شرق رود دجله صورت گرفت ،بر اثر کمبود امکانات خودی وهوشیاری
بیش از حد دشمن به اهداف از پیش تعیین شده خود نرسیدیم .
واگر نبود تدابیر فرماندهان جانبر کف ورشادتهای عزیزان بسیجی در جهت اجرای عقب نشینی به موقع ،شهدای این نبرد شش روزه ، افزایش بی سابقه ای پیدا میکرد.
نقشه منطقه عملیات بدر سال ۱۳۶۳
قابل توجه است که در این عملیات دشمن بعثی برای نخستین بار در جنگ تحمیلی ونیز برای سومین بار در طول جنگهای دنیا(دو بار نخست در جنگ جهانی اول بوده است) از مشتقات سیانور استفاده کرد ،
سیانور کشنده ترین گازی است که در آن واحد ، جان همه کسانی که در اطرافش هستند را میگیرد و فرصت به انسان نمیدهد که حتی ماسک را در آورده و به صورت بزنیم.
چند روزی بود که در انرژی اتمی مستقر بودیم و هنوز سازماندهی نشده بودیم وطبق معمول صبحگاههای گردان کربلا سر وقت انجام میشد وباید از تمام دیگر گردانهای لشگر بیشتر می دویدیم تا آمادگی جسمانی ما از تمام گردانهای لشگر بهتر باشد ،
در آن شش ماه قبل تا حدودی انرژی مان کاسته شده بود مخصوصا که از انجام عملیات نا امید هم بودیم.
در این چند روز شهید حسین عربعامری (اخوی عرب) بیشتر با بچه ها کار میکرد و صمیمیت بیشتری با این فرمانده شجاع بین بچه ها بوجود آمده بود.
حال وهوای خوبی بین بچه ها بود وطبق معمول بچه ها برای رفتن به یک عملیات خوب ثانیه شماری میکردند.
تا اینکه یک روز صبح بعد از صبحگاه به همه نیروهای گردان کربلا اعلام کردند که بعد از صرف صبحانه در محوطه انرژی اتمی جمع بشویم مشخص بود که اتفاقی در حال وقوع است
.اتفاق جالب این بود که برای اولین بار در طول جنگ قرار شد از هر گردان وشهری یک دسته از نیروهای باتجربه و زبده جدا کنند و یک گردان خط شکن تشکیل بدهند ولی هنوز به ما چیزی نگفتند وبدون مقدمه سردار خانی شروع به خواندن اسامی کرد اولین اسم .محمود نظری!!
از جایم با نگرانی بلند شدم و من را به سمت دیگری جدا از گردان و دوستان هدایت کردند ،اسامی دیگر شهدای گرانقدر چون شهید رضا قنبریان شهید احمد قاسمیان شهید علیرضا عمودی شهید جواد ابراهیمی شهید عید محمد عرب انصاری شهید عزت ا...علی عرب و .....صدا زدند
همه مثل من نگران بودند ، حق
داشتند چون با تمام بچه ها انس گرفته بودیم به گردانمون عشق داشتیم همه سعی میکردیم در گردان کربلا جایی برای خود داشته باشیم چون گردان ،گردان عملیاتی بود .
بالاخره یک دسته شدیم وجانباز ودوست بسیار خوبم ابراهیم سلمانی رو به عنوان فرمانده دسته وشهید بزرگوار وخوش اخلاق جواد ابراهیمی را به عنوان معاون دسته انتخاب کردند.
سخت ترین شب ،شب اول بود که ما را از گردان و دوستانمان جدا کردند و به مقر دیگری دور از لشگر مستقر کردند همه یک جورایی دلواپس بودیم ولی تعدادی از بچه ها سرو صدا کردند ومیگفتند ما اینجا نمی مانیم (اگر آینده را به مانشان میدادند تمام گردان کربلا برای پیوستن به این دسته داوطلب می شدند)..
یادم میاد صبورترین فرد ما شهید احمد قاسمیان( سردار بی سر)بود‌که با بلا تکلیفی که داشتیم با جدیت با آن افراد برخورد کرد و گفت تکلیف ما گوش دادن به فرمان فرماندهانمان است ونباید روحیه خودمان را پایین بیاوریم
شهید بی سر احمد قاسمیان
این شهید بزرگوار از همان ابتدای کار شروع به تشکیل دورهمی هایی کرد که در آن، حفظ آیات قرآن جز' ۳۰ -یکی از برنامه هایمان بود .
و هر شب او را میدیدم که برای خواندن نماز شب بیدار میشد و بدون اینکه مزاحمتی برای کسی داشته باشد به خواندن نماز شب ومناجات مشغول میشد صبح که بیدار شدیم تعدادی از همرزمانمان بدون اجازه به گردان کربلا برگشته بودند وقتی فرماندهان متوجه این موضوع شدند
ناچارا پذیرفتند که تعداد دیگری را جایگزین آنها کنند .
بعداز چند روز متوجه شدیم که از گردانهای شهرهای دیگه هم دسته های رزمی جدا کردند وبه ما ملحق شدند و یک گردان خط شکن ماهر و زبر و زرنگ تشکیل دادند و فرمانده گردان شهید سید محمد میرقیصری را انتخاب کردند که فردی متواضع و شجاع و مهربان بود و در همان روز اول عملیات از ناحیه سر مجروح شدیدی شد که با همان مجروحیت در منطقه ماند تا در یکی از پاتکهای دشمن در همان عملیات به درجه رفیع شهادت نائل شد روحش شاد
ارتباط گردان ما با لشگر و گردان کربلا و دوستانمان به کلی قطع شد وبرای تبادل نشدن اطلاعات، گردان ما را محصور کرده بودند و سریع ما را آماده آموزشهای مختلف آبی خاکی کردند روزها آموزشهای نظامی (سلاح،قطبنما،رزمی،آمادگی جسمانی .....)وشبها آموزش بلم سواری در آبگرفتگیهایی که در آن منطقه وجود داشت آماده میکردند.
شبهای بسیار سوزناکی راسپری میکردیم
به خاطر ناوارد بودن در بلم سواری ،شبی چند باردر آب سرنگون میشدیم وبالباس خیس مجبور بودیم که به بلم سواری خود ادامه بدهیم به همین علت بچه ها بیشترشان سرماخوردگی پیدا کردند ومن گوش درد شدیدی گرفتم که چرک وخون از گوشم می آمد وچون از لحاظ امنیتی، اطلاعات خارج از گردان درز پیدا نکند، تا اجباری پیش نمی آمد بیرون از محوطه گردان نمی بایست برویم ولی من را به خاطر درد زیاد با سیدی که نامش یادم نیست و بچه اراک بود و راننده تدارکات گردان ، من را با او به بیمارستان شهید بقایی اهواز فرستادند.
وارد بیمارستان شدیم بعد از مقداری معطلی من را به اطاقی راهنمایی کردند ،وقتی وارد اطاق شدم آقا وخانم دکتری با وسایلی که مخصوص درمان گوش بود منتظرم بودند با لبخندی من را به روی صندلی نشاندند ومشغول معاینه گوشم شدند چون کم سن وسال بودم مانند بچه ها با من برخورد میکردند ومیخندیدند؛سوالهای عجیب غریبی از من میپرسیدند؟ ومن با خجالت، دست پا شکسته جوابشان را میدادم از ظاهر و لحن صحبت کردنشان متوجه شدم از آمدنشان در جبهه ناراضی بودند.
بعد ازمن سوال کردند امام زمان در جبهه ها حضور دارد ؟درسته؟ من با حالتی بریده بریده و خجل گفتم آره هست .
خانم دکتر گفت کجا؟ گفتم در عملیاتهای محرم ۶۱ و والفجر ۴. ۶۲ رزمندگانی در کنارم شهید شدند که قبل از شهادتشان امام زمان راصدا میزدند و با فریاد باقی نیروها را به سمت جلو تشویق میکردند. فریاد میزدند امام زمان جلوتر، منتظر ما هست از چیزی نترسیم و......
در حالی که چرک وخون رو از درون گوش من شست شو میدادند آقای دکتر با خنده گفت: خودت امام زمان را دیدی؟ من با مکث وقدری تفکر گفتم من لیاقت دیدنشان را نداشتم...
معاینه تموم شد سید پشت در بود تا من رو دید گفت چرا اینقدر معطل کردی؟ ومن ماجرا رو بهش گفتم و او خیلی ناراحت شد و خواست با آنها برخورد کند ولی من التماسش کردم وجلویش را گرفتم و سریع به مقرمان برگشتیم .
مدتی بعد شهید میرقیصری تمام گردان را جمع کرد اولش فکر کردیم که عملیات نزدیکه و میخواهند ما را توجیح کنند ولی گفت که همه باید آماده یک سفر طولانی باشیم.....
برای آموزش شنا با تجهیزات کامل و اسلحه ، باید به شهر تبریز میرفتیم تا در استخرهای آب گرم آنجا شنا کردن با تجهیزات کامل نظامی را فرا بگیریم .
متوجه عملیات سخت ودشواری که در پیش روی ما بود، شدیم. خود را برای سفر طولانی وعجیب آماده کردیم موقع رفتن فرا رسید، دستور آمد هیچ وسیله ای همراه نداشته باشیم .
به فرودگاه امیدیه اهواز برده شدیم، از آنجای که هواپیماهای جنگی عراق آسمان کشورما را نا امن کرده بودند، زمان زیادی در فرودگاه معطل شدیم بالاخره انتظارها به پایان رسید و سواربرهواپیما شدیم. تمام صندلیهای هواپیما را درآورده بودند تا تعداد بیشتری نیرو جا بشوند و به ناچار باید کف هواپیما می نشستیم هواپیما به پرواز کرد...
تنها نگرانی ما هواپیماهای جنگی دشمن بود ولی این نگرانی تاحدودی توسط شهید احمد قاسمیان برطرف شد. این شهید بزرگوار در آسمان هم دست بردار نبودند بیاد دارم ما را دور هم جمع کرد و از این زمان دوساعته پرواز در آسمان استفاده معنوی بردیم و ایشان به روایت حدیث پرداختند سپس طبق عادت معمول به حفظ سوره های قرآن جزء سی ام مشغول شدیم....
هنگامی که هوا پیما در فرودگاه شهر تبریز نشست، تمام شهر را سفید پوش از برف دیدیم واز آنجایی که به ما گفته شده بود وسیله ای به همراه نداشته باشیم با همان پیراهن نظامی از هواپیما پیاده شدیم ومتاسفانه رزمندگانی که در بلم سواری سرما نخورده بودند در هوای برفی وسرد تبریز سرما خوردند.
به سپاه تبریز انتقال داده شدیم وهمگی در چند اتاق مستقر شدیم. ده یا پانزده روز آنجا بودیم وشرایط طوری ایجاد شده بود که جلسات دورهمی ما با شهید احمد قاسمیان شور وحال بیشتر ومعنوی تری به خود گرفته بود.
درهمان شرایط بخش زیادی از جز سی ام قرآن را به کمک آن شهید بزرگوار حفظ کردیم سوره مبارکه واقعه را نیزهمگی آنجا حفظ کردیم وهنگام خواب همگی با هم این سوره را از حفظ میخواندیم . درمراسمهای عزاداری ودیدار با امام جمعه(حاج آقا ملکوتی) نیز شرکت کردیم و به زیارت قبور شهداشون رفتیم.
دوران خوب وبه یاد ماندی در تبریز باشهدای بزرگواری همچون احمد قاسمیان ورضا قنبریان وعرب انصاری وشهید عمودی و...... گذراندیم.
بالاخره موقع بازگشت ما فرا رسید و تا حدودی از چگونگی منطقه عملیاتی وشرایط آن آگاهی پیدا کرده بودیم. ارتباط با دوستان در گردان کربلا سخت شده بود. وقتی به خوزستان برگشتیم یک روز برای استحمام دسته جمعی به حمام انرژی اتمی مقر لشگرمان ۱۷علی ابن ابیطالب برده شدیم ودربهای حمام رو بستند تا ما با دوستانمان تماس برقرار نکنیم تا مبادا منطقه عملیاتی به گوش ستون پنجم ومنافقین برسد. دلم خیلی برای شهید مجتبی صدیقی تنگ شده بود از پشت شیشه حمام به یک نفر سپردم برود مجتبی رو پیدا کند وبیاورد. بعداز مدتی آن شهید بزرگوار آمد با هم مدت زمان کوتاهی به صحبت پرداختیم وازبرادرم فرهاد خبر داشت وگفت فرمانده یک تیپ عملیاتی شده و به منطقه اومدند و برادرم رو دیده وبا او صحبت کرده وگفت ،سلام بهت رسانده وگفته تو عملیات حتما شرکت میکنه ومن رو میبینه واز آن شهید بزرگوار انرژی مضاعف گرفتم و به چادرهای محل استقرار خودمان بازگشتیم
شهید مجتبی صدیقی
با تحرکات وجلسات فرماندهان مشخص بود عملیات نزدیک است و فرماندهان همگی ما را فرا خواندند و دو نفر از هر دسته را انتخاب کردند.......
با اینکه نمیدانستم این انتخاب برای چیست ولی خیلی تلاش کردم جزء این منتخبین باشم. فقط همین را میدانستم هرچه باشد به نوک ستون برای عملیات نزدیکتر میشوم .
بعد از گزینش وامتحان شهید بزرگوار احمد قاسمیان و جانباز عزیز محمود بهشتی انتخاب شدند.
آموزشهای جداگانه ای از قبیل غواصی را دیدند ،فرماندهان در هر دسته خط شکن به دو نفر غواص آموزش مخصوص میدادند و در دسته سازماندهی میکردند.
در همین روزها بوی عملیات به مشام میرسید خوشحال بودیم که روز موعود نزدیک است ولی من هنوز بحال این شهید غواص احمدقاسمیان غبطه میخوردم خیلی دوست داشتم جای ایشان بودم.
فرمانده گردان خط شکن محمد رسول الله (ص)شهید میرقیصری بعد از نماز مغرب و عشا همه ما را جمع کرد نور فانوسها را کم کردند و در حالی که صدایش میلرزید در تاریکی آن شب یکدفعه گفت چند نفر میخواهیم که پیشمرگ بقیه بشوند و خودشان را روی مین بندازند ، ناگهان همه دستهایشان را بالا کردند و بلند شدند و گفتند لبیک..لبیک...
شهید میرقیصیری گریه افتاد و همه به گریه افتادند.
او گفت میخواستم امتحانتان کنم درود بر شما ...و گفت گردان ما خط شکن است و احتمال دارد همه ما شهید بشویم و صحنه شب قبل عاشورا را برای ما تداعی کرد و گفت در این تاریکی هر کس دوست دارد برگردد هیچ اجباری نیست صحنه عجیبی بود حس غریبی در همه بوجود آمده بود و آن شب هر کسی به گوشه ای در تاریکی رفتند و دعا و نماز شب میخوانند.
فردای آن روز ما را به جزیره مجنون بردند آنجا که رسیدیم متوجه شدیم که گردانهای خط شکن لشگرها را یک شب جلوتر از گردانهای دیگر وارد منطقه عملیاتی کردند. ولی کادر گردان کربلا برای توجیه منطقه عملیاتی آمده بودند و شهید مجتبی صدیقی را در میان آنها مشاهده کردم ،وصیت نامه ام در جیبم مانده بود ویادم رفته بود که به تعاون گردان تحویل بدهم ناگزیر به شهید مجتبی صدیقی گفتم وصیت نامه ا م را بگیرد ولی او قبول نکرد و با خنده گفت من شهید میشوم برو خدا روزیت را جایی دیگه بده.!!!!!!!!
در همین حین دوست بسیار خوبم جانباز عزیز هادی یونسیان رو دیدم و وصیت نامه ام را به او دادم وبا آنها خداحافظی کردم و به سمت قایقها رفتم.
ما را سوار بر قایق کردند وچندین کیلومتر در عمق جزیره پیش رفتیم به پلهای شناور رسیدیم که نیروهای رزمی مهندسی لشگر برای مستقر شدن ما درست کرده بودند و بمدت چند شبانه روز بر روی آن پلها باید مستقر می شدیم و در شبی که آسمان تاریک بود بی سر و صدا ما را منتقل کردند تا برای عملیات مسافت کمتری با دشمن داشته باشیم و سریع دشمن را غافلگیر کنیم .
می بایست هوا که روشن شد تا شب ما بی سر وصدا وبی تحرک بدون اینکه دشمن بویی ببرد روی آن پلها بخوابیم ، چادر ها را کوتاه برپا کرده بودیم که از نی ها بالاتر نرود در آن چند روز نشسته نماز میخواندیم و کمترین تحرک را داشتیم و با نی پلها و چادرها رو استتار کردیم که هواپیماهای عراق که هر روز برای شناسایی پرواز میکردند متوجه حضور ما در آنجا نشوند.
شرایط خیلی سخت بود ولی این سختی در کنار همرزمهای خوبم به ساعتهای خوشی مبدل شد.
بیاد دارم با دوست بسیار خوبم جانباز عزیز مسعود نظارت چه شوخیهایی که در اون شرایط سخت انجام نمیدادیم انگار نه انگار که نزدیک دشمن وبه شب عملیات چند ساعتی بیشتر نمونده است.
شبی که همه منتظرش بودیم فرا رسید قایقهایی به نام چینکو که در هر کدام جای هفت نفر نشستن بود برای استقرار ما آورده شد و تعدادی سوار بلم شدند و من با مسعود نظارت و سید حسن سادات و شهید‌ سیدحسین حسینی و محمدمهدی جلالی و......داخل چینکو نشستیم، با پارو و در یک ستون آهسته شروع به حرکت در نی زارها کردیم خیلی خوشحال بودم سر از پا نمیشناختم برای همین پارو را از بچه ها گرفتم و با انرژی شروع به پارو زدن کردم .
بچه های اطلاعات عملیات، شب قبل در آبراها علامت گذاری کرده بودند ولی با این حال نمیدانم چرا بارها در آبراها سر گردان شدیم و راه را گم میکردیم اینقدر پارو زده بودم کف دستهایم خون می آمد.
بالاخره با سختی فراوان به نقطه رهایی رسیدیم ،صدای شلیک از سمت لشگرهای عمل کننده همجوارمان به گوش میرسید بعد از چند دقیقه عراقیها متوجه گردان ما شدند و تیراندازی شروع شد
تیراندازی آنقدر شدید شد که همه قایقها از آبراها به داخل نی زارها رفتند منورها منطقه را مثل روز روشن کردند هر قایقی به سمتی میرفت .
بچه های اطلاعات عملیات ما را در مسیرها وآبراه های فرعی بردند گلوله ها آنقدر زیاد بر سر ما میبارید که تمرکز و تفکر را از همه گرفته بود همانطور پارو میزدم از انگشتانم خون میریخت در همین حال یکی از بچه ها جا نمازش را کف قایق پهن کرده بود و به سجده رفته بود و دعا میکرد. قایق موتوری که از کنار ما میگذشت مورد اصابت گلوله قرار گرفت سرنشینانش از ما کمک خواستند و تا خواستیم بطرف آنها که در پنج یا شش متری ما بودند پارو بزنیم ناگهان خمپاره ای سوزه کشان آمد و درست بر روی باک موتور قایق خورد وانفجار شدیدی صورت گرفت که از شدت انفجار آن ، چیزی نمونده بود که ما رو هم غرق کند.
صدای ناله و کمک از داخل آب به گوش میرسید محشری بود، جهنمی درست شده بود به طرف آنها شروع به پارو زدن کردم ولی نفر مقابل من در قایق بر عکس من پارو میزد واصرار داشت، ما باید به خط دشمن حمله کنیم اصرار من فایده ای نداشت و مجبور شدم به طرف جلو حرکت کنیم.
ناراحت از اتفاق پیش آمده، مدتی به پارو زدن ادامه دادیم و قایق (چینکو) ما هم به علتی از حرکت باز ایستاد و از چینکوی دیگری که در حال عبور بود تقاضا کردیم که ما را هم با خودش ببرد وآنها هم لطف کردند و زیر آتش شدید دشمن، به هر دردسری بود ما را سوارقایق کردند .
قایقی که گنجایشش هفت نفر بود سیزده یا چهارده نفر سوار آن بودیم. من وشهید بزگوار سید حسین حسینی که کمک تیر بار چی مسعود نظارت بود در جلوی قایق کنار هم نشستیم جا خیلی تنگ بود به همین علت سلاح هایمان را زیر پایمان گذاشته بودیم و جای حرکت کردن نداشتیم .
بخاطر دارم یک بچه اراک ایستاده جلوی قایق، قایقران را هدایت میکرد و راه را نشان میداد دوست بسیار خوبم جانباز مسعود نظارت در وسط یا آخر قایق بود و در آن شرایط سخت، با زحمت سرم رو به عقب بر میگرداندم وبا او شوخی میکردم.
به نزدیکهای خط مقدم دشمن رسیده بودیم این را از موانعی که سر راه بود از قبیل خورشیدی وبشگه های فوگاز و مین های آبی وآتش سلاحهای سبک دشمن متوجه شدم وقصد داشتیم از موانع رد بشیم، به همین علت تغییر مسیر دادیم وبه موازات خط دشمن مسیری را طی کردیم که ناگهان به سنگر کمین دشمن خوردیم که با دوشگاه و رگباری به طرف ما شلیک میکرد.
تا جایی که میتوانستیم در همان حالت نشسته، خودمان را به کف قایق فشار میدادیم تا از رگبارهای تیرهای دوشگاه در امان باشیم.
شهید سید حسین حسینی و من سعی میکردیم که اسلحه مان را از زیر دست و پایمان بیرون بیاوریم تا به دشمن شلیک کنیم ولی نتوانستیم از شدت آتش دشمن و تنگی جا اسلحه ها را بیرون بیاریم.
و فقط در آن لحظه گرمای مرمیِ گلوله های دوشگاه را که از اطراف سرم میگذشت را حس میکردم .
تنها صدایی که در اون لحظات واقعا دشوار وسخت شنیدم ...آخ...که از زبان آن عزیز شهید سید حسین حسینی بیرون آمد.
شهید سید حسین حسینی
این شهید بزرگوار همراه برادر بزرگ خود به جبهه آمده بود که بعد از جدا کردن ما از گردان کربلا این شهید از برادر بزرگ خودش جدا شد و برادر بزرگوارش در گردان کربلا در این عملیات شرکت کرد وبه درجه رفیع شهادت نائل شد روحشان شاد ویادشان گرام
دیگه صدایی از این شهید نشنیدنم ، انگار او جلوی گلوله های را که باید به من اصابت میکرد گرفته بود .
ناگهان احساس کردم که تمام بدنم خیس شده تا به خودم آمدم خودم رو زیر آب دیدم و از شدت برخورد گلوله های دوشگاه به قایق ، به زیر آب رفتیم و قایقما غرق شد و همه ما در آب شناور ماندیم زخمیها و شهدا درون آب غوطه ور بودند یک لحظه سرباز عراقی دستش را از روی ماشه بر نمیداشت و درون آب هم به سمت ما شلیک میکرد
درحالی که نیم نگاهی به سمت آتش دهانه لوله دوشگاهِ دشمن داشتم تمام فکر و ذهنم در جستجوی راهی برای فرار بود، به آرامی و با شنا کردن خودم را آهسته از دشمن دور میکردم .
گلوله ها که به داخل آب میخورد قطرات آب مانند ترکش به صورتم میخورد و جلوی دیدم رو میگرفت چند متری نرفته بودم که یک قایق یا لنج آهنی که آن هم مورد اثابت دوشگاه دشمن قرار گرفته بود در حال عقب نشینی بود که به هر زحمتی بود دستم را به قسمتی از قایق گیر دادم در همان حالی که حرکت میکرد من را نیز با خودش میبرد
درخواست کمک دادم، ولی از درون قایق صدای ناله می آمد به سختی داخل آن را نگاه کردم تعدادی شهید ومجروح داخل آن بودند و خودشان بیشتر به کمک احتیاج داشتند .
خیلی تلاش کردم خودم رو به داخل قایق برسانم ولی حرکتهای مارپیچ قایق و نی ها که به سرو صورتم میخورد این کار رو برام خیلی سخت ودشوار کرده بود .
بالاخره امداد خداوند شامل حالم شد و درحالی که عضلات دست وپایم کرخ شده بود خودم رو به داخل قایق پرتاب کردم ،خیلی سردم شده بود در لابلای شهید ومجروحان هرطور بود خودم را جا دادم.
از روشنی کمی که در آسمان پدیدار شده بود فهمیدم که اذان صبح گذشته با همان وضعیت نماز را خواندم ومدتی را در آبراه سرگردان دور میزدیم که قایقی آمد وگفت پشت سر ما حرکت کنید .
او ما را به خط مقدم رساند ،
هوا کاملا روشن شده بود لب رودخانه از شهدایمان و همچنین جنازه های عراقی پر شده بود. با وضعیتی که شب عملیات تا صبح داشتم با دیدن این همه جنازه حال بدی بهم دست داد ،از شب تا صبح توی آب با لباسهای خیس حسابی من رو از پا در آورده بود سرما در استخوانم نفوذ کرده بود یک سنگر عراقی دیدم ، رفتم داخل آن را جستجو کردم، لباسی پیدا کردم وپوشیدم. پوتینهایم را از گل وآب خالی کردم وخودم را دوباره مهیای ادامه عملیات کردم. تنها فکرم در آن لحظه پیدا کردن همرزمهایم بود ونگران شهادت آنها نیز بودم.
بعد از مدتی بچه های دسته خودمان را دیدم با خوشحالی به طرف من دویدند و از زنده بودن من بسیار خوشحال بودند ،گویا پیکر شهیدی را دیده بودند و فکر میکردند من شهید شدم بعدها فهمیدم پیکر شهیدی را که دوستانم در تاریکی شب دیده بودند شهید بزرگوار عیدمحمد عرب انصاری بود است.
این شهید بزرگوار که شباهت زیادی از نظر فرم موها وصورتش به من داشت با من اشتباه گرفته بودند. خیلی ناراحت شدم چرا که این شهید بزرگوار نیز جز افراد دورهمی هایی که ما با شهید احمد قاسمیان داشتیم، بود و فردی بسیار آرام و متین بود تا سوالی ازش نمی پرسیدی حرف نمیزد.
روحش شاد ویادش گرامی
از دیگر دوستان همرزمم پرس و جو کردم واز شهادت احمد قاسمیان و علیرضا عمودی مطلع شدم ،از یک طرف خوشحال که خط مستحکم دشمن را شکسته بودیم و از طرف دیگر ناراحت از غم از دست دادن عزیزانی که شب و روزهای خوب و بیاد ماندنی را در کنار هم گذرانده بودیم.
از یک گردان ،گروهانی نمانده بودیم و همین تعداد کم را دوباره سازماندهی کردند و همان اول خشکی پشت پَد ما رو مستقر کردند ودستور دادند هر چند نفر کنار هم سنگری حفر کنیم و برای پاتکهای دشمن آماده باشیم ومقداری استراحت کنیم تا گردانهای عملیاتی که بعداز ما و بعد از شکسته شدن خط دشمن آمده بودند به پیشروی تا هدفهای تعیین شده ادامه بدهند .
من با شهید طلبه کم سن و سال محمدحسن منتظری و دوست بسیار خوبم محمد مهدی جلالی شروع به کندن سنگرهای انفرادی کردیم ولی دلم طاقت نمیاورد فکر برادرم فرهاد ودوست بسیار خوبم شهید مجتبی صدیقی نمیگذاشت آرام بگیرم و بدون اینکه از فرماندهانم اجازه بگیرم رو به دشمن و تنها ، زیر آتش شدید به طرف گردان کربلا که تا رود دجله پیش روی کرده بودند و با دشمن آنجا درگیری شدیدی داشتند براه افتادم
دربین راه چشمم به شهدا ومجروحان زیادی افتاد و به دنبال بچه های گردان کربلا میان آنهایی که صورتهایشان واضح تربود میگشتم.
مدام نگران دوستان وهمرزمان خوبم در گردان کربلا بودم. آتش شدیدی دشمن بر سر نیروهای ما میریخت ومن تنها به عشق دیدن گردان کربلا مخصوصا شهید مجتبی صدیقی کیلومتر ها دویدم تا به پشت رود دجله رسیدم و گردان کربلا رو مشاهده کردم که از آن سوی دجله با بارش سلاحهای مختلف سنگین وسبک دشمن برسرشان مورد حمله واقع شده بودند، از شدت آتش مجبور شدم خودم را به پشت خاکریز پرت کنم و در گودالی مخفی شوم هر چند قدم که به موازات خاکریز جلو میرفتم از هر کس سراغ شهید مجتبی را میگرفتم وآنها با اشاره انگشت جلوتر را به من نشان میداند در این بین چندین خمپاره به چند متری من اصابت کرد که چند نفری از اطرافیانم شهید ومجروح شدند .
بالاخره به جایی رسیدم که تعدادی از بچه های گردان کربلا در حال آرپی جی زدن به طرف پلی بودند که دشمن بر روی دجله کشیده بود. سرم را از خاکریز بالا بردم صحنه دلخراشی بود تا چشم کار میکرد تانکهای عراق پشت سر هم از روی پل رد میشدند تا برای اجرای پاتک در سمت راست ما که لشگرها ی .....شب قبل نتوانسته بودند از آن قسمتها به اهداف خود برسند ،مستقر شوند.
با دیدن این صحنه ازدوست وهمرزم شهیدم مجتبی یادم رفت ،یک آرپی جی گرفتم و همراه دیگر نیروها شروع به شلیک به سمت تانکها کردیم .
تک تیر اندازی از سمت مقابل رود دجله ما رو خیلی اذیت کرد وتعدادی از بچه های ما رو بشهادت رساند صحنه عجیبی بود تانکها تمامی نداشت آرپی جی هامون داغ شده بود واز شدت حرارت امکان قرار دادن آن روی شانه هایمون نبود و از صدای شلیک آرپی جی گوشهامون دیگه صدای صوت خمپاره ها رو نمی شنید.
واقعا دیدن آن رشادتها و شجاعتها دیدنی بود ای کاش دوربینی وجود داشت و آن صحنه ها را ضبط میکردم تا بارها وبارها ببینید. تعدادی نیروی تازه نفس آمدند وجایگزین ما شدند. گوشه ای دورتر نشستم تا استراحت کنم.از نیروهای گردان کربلا که در حال بردن مهمات بودند سراغ شهید مجتبی رو گرفتم یکی از آنها که از رفاقت زیادمن با شهید بزرگوار اطلاع داشت،گفت: محمود جان مجتبی صدمتر بالاتر در حال آرپی جی زدن به سمت همان پل بوده که مورد اصابت تیر قرار گرفته است.
در فاصله صدمتری از هم ساعتها به یک سمت (پل)آرپی جی میزدیم ولی از هم خبری نداشتیم ،
تیری که توسط همان تک تیرانداز از آنطرف رود دجله که ما را هم خیلی اذیت کرد به سراین شهید بزرگوار اصابت میکند و وقتی به بالینش میروند لبهایش به ذکر یا اشهد یا.....مشغول بوده وبا دستش اشاره میکرده که بروید!
انگار در همان حال نگران عبور تانکها از روی آن پل بوده و در حالی که هنوز زنده بوده او را به عقب میبرند.
من در حالی که اشک میریختم وسعی میکردم اشکم را کسی نبیند در حال برگشت به سمت گردان خودمان بودم تا شاید به این شهید برسم .
در این بین شهید اخوی عرب را دیدم تیری به رانش خورده بود و لنگان لنگان با خنده، باورتان نمیشه باخنده بچه ها راهدایت میکرد تا من را دید باز با آن حالت ولهجه مخصوص خودش گفت اینجا چکار میکنی..... ؟
و من گفتم که اومدم بچه ها رو ببینم و اگه کمکی هست به شما کنم....
پشت خاکریز نشست و با خنده گفت لازم نکرده برو به گردان خودت.
به محل اصابت تیر به رانش نگاه کردم وگفتم بیا باهم به عقب برگردیم تا پایت رو پانسمان کنند.
گفت چیزی نیست اتفاقی نیفتاده ...در همان لحظه یکی از نیروهایش آمد تا پیغامی بهش بده که یکدفعه تیری آمد وبه کلاه کاسدش خورد، بند کلاه باز شد واز سرش چند متر آن طرفتر پرت شد، خوشبختانه تیر کمانه کرد وسرش آسیب ندید درحالی که هاج و واج ما رو نگاه میکرد من واخوی عرب کلی بهش خندیدیم .
تیر خوردن شهید مجتبی صدیقی را به اخوی عرب اطلاع دادم. خیلی اظهار تاسف کرد و گفت تااتفاقی برایم نیفتاده زودتر به گردان خودمون برگردم. از شهید اخوی عرب خدا حافظی کردم .
زیر آتش شدید دشمن رو به عقب ومحل استقرار گردان محمدرسوا.. حرکت کردم و آخرش متوجه نشدم شهید اخوی عرب با پای تیر خورده اش چکار کرد و تا کی توی خط ماند.
در حال برگشت همه اش بفکر شهید مجتبی که زنده مانده یا شهید شده فکرم را مشغول کرده بود از یک سو یاد حرکات اخوی عرب با آن تیر توی رانش و آن روحیه باور نکردنیش می افتادم وبه خودم روحیه میدادم .
مسافتی را درست در دید دشمن بودم وگلوله های تیر بار را احساس میکردم که از اطراف من میگذرد ولی فرصت خوابیدن روی زمین را نداشتم و از کنار جاده سعی میکردم بقیه راه را بدوم تا از تیر رس دشمن دور شوم وباید از اون محلکه سریع خارج میشدم به نزدیکی آب و محل استقرار گردان مان رسیدم ومقداری از تیربار دشمن دور شده بودم و به روی جاده رفتم و براه خودم ادامه دادم
همانطور که بی توجه به آتش شدید دشمن بر روی جاده در فکر شهید مجتبی صدیقی به عقب بر می گشتم ناگهان شهید بزرگوار منصور جلالی را دیدم که بر اثر شدت گلوله های دشمن از بغل جاده با ده بیست نفر به سختی در حال پیوستن به گردان کربلا بودند تا مرا دید صدایم کرد به طرفش دویدم وقتی بهش رسیدم از من سراغ گردان کربلا و جای آنها روگرفت من هم کامل و دقیق جای گردان و وضعیت فعلی آنها را گفتم.
با خنده ای از من تشکر کرد و با نیروهای همراهش به راه افتاد .
فکر نمیکردم که این آخرین دیدار من با این شهید بزرگوار باشد ،خودم از زبان خواهر این شهید شنیدم که چون شهید منصور جلالی صاحب فرزندی شده بود بنابر این چند روز مرخصی به او دادند تا فرزند تازه بدنیا آمده اش را ببیند ولی وقتی اطلاع می یابد که عملیات شروع شده ، زن وبچه اش را به خدا می سپارد و به منطقه عملیاتی بدر برمیگردد وتعدادی نیروی کمکی نیز با خودش به منطقه می آورد. ولی فرمانده عزیز برادر قاسمپور گفت قبل از عملیات جلسه ای او و شهید جلالی را به مشهد می‌فرستند و در برگشت شهید سری به نوزاد تازه بدنیا آمده اش می‌زند و راهی منطقه می‌شود
درود بر شرف شهدا
که از همه لذتهای دنیوی خود، به خاطر معبود شان گذشتند وسر در مقابل دشمنان خم نکردند .

سریع خودم را به اورژانس رساندم بین مجروحین وشهدا دنبال شهید مجتبی میگشتم که یکی از دوستان متوجه شد من دنبال مجتبی میگردم ،گفت: مجتبی رفت پیش خدا مجتبی شربت شیرین شهادت را نوشید. جلوی اشکهایم رو نمیتوانستم بگیرم ،همه اش جلوی چشمانم بود خاطرم هست وقتی وصیتنامه ام را میخواستم به ایشان بدم گفت برو خدا روزیت را جایی دیگه بدهد. من زودترشهید میشوم ......
وقتی به محل استقرار گردان حضرت رسول ا... رسیدم گردان به خاطر آتش زیاد دشمن ،
تغییر مکان داده بود، درجستجوی آنهاشدم وچندصدمتری بالاتر آنها رایافتم و بچه های گردان تا من را دیدند گفتند برادرم فرهاد به خط مقدم رفته،
نگرانش شدم چون عراق تعداد زیادی تانک را از سمت راست ما وارد منطقه کرده بود تا به هر ترفندی شده ما را به عقب براند. نزد دوستانم محمد مهدی جلالی وشهید محمدحسن منتظری رفتم وشروع به کندن گودالی کردیم تا از آتش دشمن در امان بمانیم اما هر چند ساعت یکبار فرمانده گردان شهید میرقیصری می آمد و بخاطر اینکه تلفات کمتری بدهیم ما را تغییر مکان میداد دستهایمان توان وقدرت کندن نداشت به فرمانده گردان گفتم بجای گودال کندنها ما را به جلو ببرید وایشان در جواب گفت ناراحت نباش محمود جان،این جنگ تحمیلی حالا حالاها ادامه خواهد داشت و تو میتوانی بارها در عملیاتها شرکت کنی.
روزها وشبها به سختی سپری میشد شب من ودوست بسیار خوبم محمد مهدی جلالی وشهید محمدحسن منتظری در گودالی کوچک که کنده بودیم کنار هم سعی کردیم بخوابیم خیلی خسته بودیم ولی سرمای معروف استخوان سوز شبهای خوزستان مانع از خوابیدن ما میشد .
برای وسط خوابیدن دعوا بود چون از دوطرف گرمای بدن دوستان کمتر احساس سرما میکردیم ساعت یک نیمه شب شده بود ودیگه طاقت نیاوردیم وبرای اینکه کمی گرم بشویم شروع کردیم به درجا زدن، شهید محمدحسن منتظری گفت یکی برود داخل سنگر عراقیها رو نگاه کند تا شاید پتویی پیدا شود؟
ما گفتیم خودت برو نگاه کن ومن ومحمد مهدی جلالی بغل هم توی گودال یا سنگری که با دست کنده بودیم نشستیم که یکدفعه شهید منتظری سراسیمه وبا چهرهی وحشت زده به طرف ما آمد اولش فکر کردیم که عراقی ها را زنده در آن سنگر دیده بعد گفت توی سنگر در اون تاریکی دستش رو به محوطه سنگر کشیده تا پتویی که آنجا بوده را بیاورد که دستش به جسد عراقی میخورد.
من و محمد مهدی کلی بهش خندیدیم وبه اتفاق هم به داخل آن سنگر رفتیم وپتویی خونی از زیر جسدهای عراقی بیرون کشیدیم وتوی گودال زیر خودمان انداختیم چون بدمون اومد که پتوی خونی را روی خودمان بندازیم .
به خاطر آتش شدید دشمن تدارکات به ما نمیرسید ومجبور بودیم با هر چه که در منطقه هست استفاده کنیم. کمی گرمتر شده بودیم چون از زمین خیس، سرما کمتر به بدن ما نفوذ میکرد ولی از سوز سرما بازهم نتوانستیم بخوابیم ناچارا پتوی خونی را درحال نشسته بر روی سر خود انداختیم وبا گرمای نفس خود توانستیم یکساعتی بخوابیم ولی بخاطر حالت خوابیدن ،بدن ما سِر شده بود ونمیتوانستیم روی پاهایمان بایستیم ولی بعد از کمی نرمش حالمان کمی بهتر شد.
اذان شده بود نماز را با همان وضعیت وتجهیزات وپوتین خواندیم .
آسمان کاملا روشن شده بود به سنگر عراقی رفتیم تا ببینیم دیشب داخل آن چه خبر بوده است ، جسد متلاشی چند عراقی داخل آن بود حالمون بد شد وپتویی که رویمان انداخته بودیم رو دور انداختیم. به حرکات شهید محمدحسن منتظری وعکس العمل او هنگام پتو آوردن از سنگر عراقیها میخندیدیم و با اوشوخی میکردیم شب واقعا سختی را گذراندیم
شبها و روزهای بعد برایمان سخت تر شده بود از آنجایی که عراق تمام توانش را جمع کرده بود که ما را از آن منطقه وادار به عقب نشینی کند،
به همین دلیل هرچه تاکتیک وسلاح و نیرو و مهمات داشت در آن منطقه به معرض نمایش گذاشته بود.
هواپیماهای عجیبی که به خاطر صدای ناهنجارِ موتورهایش بهش قارقارَک می گفتیم.
وقتی به طرف ما راکت شلیک میکرد هر بار صدها متر از طول خاکریز ما را مورد انفجار قرار میداد .
واقعا صدایش ما را اذیت میکرد وباعث جابجایی ما نیزهمین هواپیما بود.
فرمانده لشگر فرمان داد که از نیروهای باقیمانده گردان خط شکن محمد‌رسول ا... داوطلبانه افرادی برای منفجر کردن تانکهای عراق آماده شوند، خیلی خوشحال شدم و سریع داوطلب شدم.
نیمه های شب بود که صدایمان زدند دقیقا یادم نیست چند نفر بودیم زیر نور منورهای هواپیما و آتش شدید دشمن به خاکریز رسیدیم، تانکها به فاصله یک متر از هم آرایش گرفته بودند وکالیبرهای تانکها در حال شلیک به طرف ما بود.
منتظر دستور ماندیم تا از خاکریز به طرف تانکهای دشمن سرازیر شویم، بعداز مدتی دستور لغو این عملیات رسید وناراحت به جایگاه خودمان بازگشتیم.
صبح شد ونیروی تازه نفس آوردند وقتی به نزدیک ما رسیدن متوجه شدیم از نیروهای تکاور ارتش هستند ولی نمیدانستم چرا آنها را در آن شرایط به منطقه ای با این حجم آتش آورده بودند. در همان زمان عراق پاتک کرده بود وچنان آتشی بر سر ما ریخت که همه را زمین گیر کرده بود. به من ماموریتی دادند که باید میرفتم و پیغامی را به فرمانده گردان شهید میر قیصری میدادم و باز میگشتم در حالی که میدویدم برادران تکاور رو میدیدم که همه زمین گیر شده بودن و هر چه به آنها میگفتم جان پناهی برای خودشان درست کنند از جایشان تکان نمیخوردند وهمین باعث شهید و مجروح تعداد زیادی از آنها شد .
زیر گلوله های دشمن می دویدم خمپاره ای کنارم خورد ترکشش از کلاه یکی از تکاورها رد شد وبه سرش خورد.،
خون فواره زد ...
دو تا از تکاورهای که کنارش بودند با اصرار خواستم سر دوستشان را با چفیه ببندند ولی توجه ای نکردند با سنگ ریزه به سر آنها زدم وگفتم عجله دارم ولی هیچ عکس العملی نشان ندادند، ناچارا با چفیه خود

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.