بزن باران، ببار ای ابر

بزن باران!

که شانه های خم شده زیر هزار خروار آتش،

به نوازشت سخت محتاجند،

خیابان های آتشناک ، به پاکی ات، برای شستشوی سنگفرش خود از خون های ریخته، تشنه اند،

حتی دست های آلوده به خون هم،

برای شستشو،

به تو نظر دارند،

 

بزن باران!

ببار بر آن صورت های خالی از اشک،

که تو خود، اشکی شوی، بر چهره های سخت شده، از سِتبری و سَنگدلی،

با تو،

تَباکی های، دل های سخت هم، شکل حقیقت به خود خواهند گرفت،

 

بزن باران!

بزن، بر تن های نحیف کَبود از شلاق،

بزن، بر تنِ برگ های بر زمین ریخته و تل انبار شده، به زیر پا،

 

بزن باران!

بزن بر لب های خشکیده و ترک برداشته از فریاد،

تَر کُن،

گَلوهای مملو از فریاد را،

که صدای شان در گلو مانده، می روند، تا دل بِترکانند،

 

بزن باران!

بزن بر سینه های سِتَبر،

که سینه به سینه روزگار می رَزمَند،

بزن بر کوه های استوار،

تا نرمی و لطافت تو را هم، در سختی پهنه خویش حس کنند.

 

بزن باران!

بزن بر خاک گورهای گم شده،

تا جای خالی اشک بر خاک نرم و تازه ریخته را،

قطراتِ تو پُر کنند.

بر این برگریزانِ پائیزِ برگ های سبز،

تو ببار،

 

بزن باران!

بزن که دیدگان از اشک خشکند،

بزن! تر کن گونه های طالب اشک های تازه را،

 

بزن باران!

بزن بر میله های آهن و فولاد،

که چشم های نگران از پسش،

در افق گم می شوند.

بزن بر گوش های منتظر،

که برای شنیدن دوباره آواز چکاوکان،

روی در نسیم سحری دارند،

بزن باران!

بزن باران و سیلی شو، بِبَر داغَ جوانان، از دلِ غم دیدگانِ این شب تاریک و بی پایان،

 

بزن باران!

بزن بر سفره های خالی از نان شبُ، مملو از آه،

بزن بر شَرم، تا برخیزد،

بزن بر قلب های مملو از کینه،

بباران بر تکبر،

بشکن این، برج عداوت را،

 

بزن باران!

بزن بر ماندگان از این قطار مرگ،

مرگانِ ایستاده بر مزار خویش،

منتظر از بهر مردن!

که مرگی کی رسد از راه؟!

 

بزن باران!

بزن تا چشمه ها را باز، آبی جاری از امید، پدید آید،

بزن بر حفره های خالی از آتش،

بزن بر داغِ دل، آتش،

روان گردد از آن اشکی، به سان سیل، بُرَّنده،

 

بزن باران!

بزن بر دیدگانم چنگ،

تو بِشکن، آهنین زنجیر،

بزن بر سینه ام این تیر،

رهایم ساز زین زنجیر،

منم دِلخسته از نخجیر،

شکاری در میان این چکاوک ها،

رهایم ساز زین تکبیر،

 

بزن باران!

من از این خون و خونریزی، شُدم دلگیر،

رهایم ساز زین شمشیر،

بزن باران!

ببار ای ابر!

بر این افسردگان مرده ی، بنشسته بر این گور،

بزن باران!

ببار این ابر!

به نظم در آمده در : 12 آبان 1401

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.