دلم چون سیر و سرکه جوشانست

گویا تبدیل شدن به شرابی ناب را می طلبد،

اما روزگار کوزه شکنی هاست، و شراب حرام می کنند،

این روزمرگی ها را چه کار است با شرابی ناب،

شرابی که هوش از خُماران بستاند؛

روزگارِ ویرانیست،

بر ویرانی اش سخت کوشانند،

و من بر این حال خموش، به تماشا نشسته ام!

پای بر جای پای رفتگانی می گذارم، که فقط آمدند و رفتند،

از راه های رفته ی آنان می روم،

دانندگان راه،

مهر بر دهان،

نشسته،

سکوت پیشه کرده اند،

و فقط رفتن های دوباره و بلکه صدباره را به دیده دریغ و حسرت می نگرند،

اشک بر گونه هاشان جاریست،

اما، دریغ از سخنی،

در این خاموشی،

گرد غربت و اندوه را در چهره هاشان می بینم،

صدای شان در قعر سکوت شان رساست

آنها هم در هیاهوی سکوت خود گم، و نابودی خود را به تماشا نشسته اند، 

بادها تند و تیز می وزند!

خاک و شن بر چشمانم فرو می برند، تا کمتر ببینم!

بادها هم انگار برای کور کردن چشم هایم می آیند،

برای ندیدن ها، یا کمتر دیدن ها، و در نادانی فرو رفتن ها!

گم کردن راه ها، نشناختن موقعیت ها، فراموش کردن جغرافیای بودن ها و...!

تا پیش از این فکر می کردم،

ماموریت بادها تازه کردن هواییست که از دود و آتش، گند گرفته است،

اما افسوس که بادها هم گاه ماموریت کور کردن، و ندیدن ها را هدف گرفته اند

 

خوب که نگاه می کنم، پیروزی هایم هم، خود شکستی از نوع دیگرند،

چرا که موفقیت هایم، دفن مردگانی شد، که از هجوم موج مرگ روی دستم مانده اند

گزارش کارم، قبرهایی است که هر روز کنده، و بیدرنگ پر می شوند،

 

هنوز کوس پاییز را نزده اند

اما خزان بر برگ های سبز زردآلو ها نشسته است

و این خود خبر از پاییزی پیشرس می دهد،

کرم های خراط، ساقه ها و حتی تنه را، از درون جویده اند، اکنون به ریشه مشغولند،

و من باید مثل بیماران دیابتی،

گاه انگشت های پای آنان، و گاه تمام پای شان را قطع کنم،

در حالی که می دانم، دیگر آنان را نایی برای رشد نخواهد بود،

می دانم!

اما از شر ویرانی بیشتر، به ویرانی اشان تن داده ام،

 

دنیایم، دویدن شده است،

هروله ایی میان خرابی ها،

از خرابه ایی به خرابی دیگر،

در آمد و شدی دائم، گرفتار آمده ام

آنقدر وسیع اند،

که هرچه می دوم، انگار وسعتش به قد دریاست،

پایانی بر آن نیست،

پاهایم دیگر توان این همه دویدن را ندارند،

 

آنگار ما را برای ترمیم خرابی های دنیا، آفریده اند،

در حالی که خود در ویرانی غرق شده ایم،

در این منجلاب،

نه او را سودای رهایی در سر است، نه ما را جانی بر تن مانده،

نه پای را، توان دویدن میان این همه اجساد مانده است،

 

به او که خود عمری راست یا ناراست دویده، می گویم،

عمرت را این روزها کنار منقل و بافور گذاشته ایی؟!

گوید:

"می دانم، می خواهم که ترکش کنم،

اما هر بار حادثه ایی، آدمی و... از راه می رسد و مرا بدین راه، مستدام می دارد،

بدونش، کمرم از بیداد درد، توان ایستادن را ندارد،

شعف و خماری اش هر دو، فراموشی است،

درمانم این روزها ندیدن و فراموشی هاست؟!!"

 می دانم فرافکنی می کند، اما این ابزار بسیاری برای فرار از پاسخ است!

و تو گویی بازوانم را، دیگر توانی برای بیل زدن بر این همه بندهای بشکسته نیست،

اما باز بی توجه به این ناتوانی ها، در تلاشم،

عجب پریشانی گریبانگیرم گشته است!

روز را سیاه،

شب نیز آسایشش را از ما دریغ می دارد،

 

بر اره هایی که بر حاصل سال ها زحمتم می کشم،

بریدن درخت های کرم خورده ایی است که سهم آتشی، بی حاصل می شوند،

کاش از این آتش چیزی نصیب می شد!

دردهایم را می افزاید.

آنگار شعله های این آتش، بر دلم چنگ نیز می زنند

روزگاری نیاکانم، چوب های زردآلو را بر آتش مقدس، در معبد می نهادند

اکنون من هم آتشی از آنان افروخته ام، تا با سوزاندن این چوب های لایق آتشدان مقدس،

از شر کرم هایی که بر چوب مقدس هجوم برده اند، خلاص شوم

 

بیماری، تن و جان باغ را گرفته است، از هر سویش بوی مرگ می آید

کرم هایی که می شناسم شان،

با سرهایی بزرگ،

که نصف سرشان را دندان هایی جونده تشکیل داده است،

به باغ حمله کرده اند،

سپید پوشانی، سیاهی گستر،

از پس حرکت آنان، یک دنیا خسارت و مرگ  برجای می ماند،

زیر این پوست کلفت و محفوظِ این درخت مقدس

این حرکت کرم هایند که برگ ها را پژمرده و به زردی برده اند

و من با چشم خود دیدم،

درخت ها هم ایستاده می میرند،

و ما را اگر چشمی باشد،

تنها نظاره گر مرگ یک یکشانیم

 

رهزنان راه،

خنده های مان را هم دزیده اند

گریه و ناله تنها متعاعی بود، که شاهدزد، برای بازماندگان قافله گذاشت، و قهقهه زنان می رود که بگذرد

و صد افسوس که گریه ها هم حالی در پس خود ندارند

چرا که گریه ها هم، خود بی حالند،

از این حال نژندی که گریبانگیرم شده است

 

نمی دانم چرا ستاره بامدادان کم فروغ،

و ستاره شام هر روز درخشان تر می شود

انگار ناف روزگار را، با شامگاهان بریده اند

یا این که شام،

نوای دل کاروانیانی را می نوازد

که به اسارت شان می برند،

یک مشت اسیر غارت زده را،

تو گویی راه این اسرا را نیز از میان سنگلاخ برده اند

که هیچگاه صاف و بی خطر نیست،

و شاید نمی خواهند که باشد!

 

و من بر گرد آتشی پای می کوبم، که از حاصل سوختن خود ماست

به تقدیس آتشی نشسته ام، و در وصف سوختنش مدح می گویم

که اجساد ماست که بر کنده های سوزان آن، آتش را شعله ور تر می کنند

و من هر بار که شعله ایی به هوا می رود،

ذوق زده، در مدح این آتش، شعر می سرایم

دلِ هوایی من،

بر شعله هایی خوش است که از سوختن ریشه های ماست که شعله ورند!

 

آنقدر بر پای این جدایی ها اشک ریخته ام که

که دیگر، اشکی هم برای ریختن بر پای این بی قراری ها، نمانده است

در گیر و دار شعله، و تماشای شعله ها،

از رفتن هم مانده ام

از ترس سیاهی به شعله های سوزنده از ریشه هایم پناه برده ام

این شعله ها دیگر روشنی در دلم نمی آورند!

انگار شعله ها هم دیگر نوری برای دیدگانم ندارند

این شعله ها دیگر عمو نوروز را هم به قصه گویی وادار نمی کند

که حکایت از آرش کند

حکایت جان دادن ها

حکایت ایثار جان

حکایت مردم، نبودن و ندیدن!

 

واژگانم را هم، میان این شعله های افسونگر گم کرده ام

درونم آتش، دیدگانم آتش، برونم می سوزد و خاکستر می شود

اما این سوختن ها نیز، از آن سوختن هایی نیست که بر این سوختن پایانی زند

از خاکستر این آتش نیز حتی بادی در نمی گذرد

تا نوری و یا جرقه ایی پدیدار نماید 

 

در میان این شعله ها، رخ یار را می جویم

اما نقش ابلیس را نشانم می دهند،

یادم می رود این دیگر آتش معبد نیست،

که از معبود رنگ و بویی آورد،

که نور افشاند، و یار هویدا می کند

این آتش ابلیس است که می سوزاند و خاکستر می کند

تو گویی این آتش هم برای تمدید روزگار جدایی هاست، که لاینقطع شعله می کشند

مژگانم سوخت، ابروانم دیگر از چشم هایم مراقبت نمی کنند

کور سوهای دیدگانم بر این آتش رفت

 

دارم از خود تهی می شوم،

در روزگاری که باید مملو از خود باشم

درد این بی عاری را به کجا باید برد

که می سوزم، و از این سوختن، خلاصی نیست، و باز به آتش پناه می برم!

دوست داشتم، حال که با آتش همدل و همزبان شده ام

او نیز با من، همین می بود،

اما این نکرد و نمی کند،

انگار او هم برای نابودی، و نه خلاصی، فریاد ها را در میان شعله ها رها می کند!

 

بس نیست؟!

این همه سوختن های بی حاصل بس نیست؟!

کیستم؟!

که اینچنین تقدیرم را بر آتش گره زده اند

چه کرده ام که با آتش همزبان و همخیزم نموده اند؟!

 

میان این همه شعله گرفتارم،

اما انگار حس رهایی را در جایی دیگر چشیدم!

که هر بار فیل دلم هوای مرغزار آزادی می کند!

کسی ندیدم که طعم آن را چشیده باشد

اما انگار رهایی از این آتش را باور دارم

باوری که مابه اذایی برایش ندیده ام

 

کاش من و آتش، بساط مان را جمع می کردیم

تا او و رهایی، دنیایی بدون شعله را رقم زنند

کابوس شعله های بی انتها، رهایی های نافرجام و...

کی تمام می شود

سپیده ایی از پایان شعله ها متصور است؟!

 

چگونه از کنار این شعله ها برخیزم، و این شب سیاه را تا صبحِ سپیده بشکافم؟!

به کدام افق به دنبال طلوع، نگاهم را وقف صبح کنم

که به شامی غمبار ختم نگردد؟!

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.