در این روسپی خانه ی تزویر،

ز هر چه خدعه و نیرنگ، بیزارم،

قماریست به پهنای جانِ انسان ها،

ز هر چه باخت، زین جان، تمام بیزارم،

 

میانِ چِک چِک شمشیرهای تیز، به حُکم،

ز هر چه خونریز، و خونچکانه بیزارم،

 

سَری جویم،

سرپیچ، ز زنجیرهای کلفت و نامرئی،

رها ز خدعه و زنجیر، چنین سری، خواهم،

 

خیال است و، پرواز و، راه های آسمان و زمین،

سِرشت گِلِم به پرِ پروازی، بلند کاشانم،

 

جغد است و، فریاد و دعوتش سِجن است،

شوم است دعوتش،

به سکوتی، به سان قبرستان،

 

بدین جهنم واسع، بهشت آرزومندیم؟!

زهی خیال!

کین جهنم عُظما، بهشت برخیزد،

 

دلی به دار راضی و، تنی به بار می خواهد،

کین قفس لایق جغد است، که بی تبار می خواهد،

 

چشمم باز به دهانیست، که چند،

پر از ترانه، ز امید، نوا در اندازد،

سرود صبح بخواند، از سحر کُند نجوا،

رهی به راه رهایی، جهت دهد ما را،

 

گذر دهد ز شط خونِ خونریزان،

به کام جان، طرحی دوباره اندازد،

 

گِلِی که او سرشت، رها، لایق اوج های بلند،

کنون شده این خشت، سازه بر دیوارهای بلند،

 

ز کوه های بلند آموخت نسیم،

رهایی از پستیِ، پست کنندگانِ پست سرشت،  

 

دریا دریا ز موج، پی رهایی اش، رفت نسیم،

خیال خود نجست، از پسِ، هزار دیوار بلند،

نجست راه رهایی، در این هزار توی قفس،

بِجُست ره به رهایی، ز افکار بلند،

 

در این کوهپایه ها، به دور از آن اوج،

تنیده دید کلاف در کلاف، زنجیرش،

نسیم گفت:

رَه و راه، کندن از زمین باشد

که ماندن است خود زنجیرُ، پا در کلاف ماندن ها،

 

کوچه ها پر است از سکوت و تباهی،

طنین گَزمگان است، غالب این شهرِ سیاهی،

تو را به خواب می خواند، این قاضی مَخمور

که خود به خواب است و، حکم عدل او مهجور،

 

عطش به مرگ، هماره زین زمین خیزد،

زمین تشنه خون است، عطش ز خون خیزد

 

به باد رفت تمام، آروزی رهایی،

به سوختن کار شد، و سرانجام تباهی،

 

شیرین تر از آرزو نماند به نسیم

به سرخی خون شد، چشم ها زین همه تمکین،

به سان آهوان مغروق در خطر شد او،

هراس ماندن و رفتن، هراس زیست، یا مردن،

 

ربود قلب مرا، آن نگاه آذرخش مثال،

که دیده پر ز امید و، پر فروغ ز درد جدایی،

ما خود ربودگان بیدادگاه این شهریم،

دادی کجا توان ستاند، ز بیداد دیدگان تباهی،

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.