بدین نادیده، دل نایی ندارد

بدین نادیده دل نایی ندارد

دلم نادیده، بینایی ندارد       ز عطر عشق سودایی ندارد

نمی بینم تو را در خط ابرو،           بدین ابرو تمنایی ندارد

کویر دل شده خشک از بارش،         بدین باران، گذرگاهی ندارد

سراغ از تو گرفت، از هر چه اغیار،        به غیر از تو، هزار، بر دیده دارد

کشیدند سرمه ایی، از سرب داغ         بدین چشمی که جویای تو دارد

کشیدم چشم از سوی افق باز،           غروب است و نوایی از تو دارد

به زیر برگ های نوخزان، ساز         نوایی، قصه از کسر تو دارد

دلم خاموش، دیدگان بسته، گوش ها تیز     که شاید جمله، پیغام تو دارد

سکوت است، ناله ها بر آسمان ساز،       ولیکن چون؟ دلم ناز تو دارد

کشد نازی زآن سرو دلارام             کزین نادیده سرو، او ساز دارد

کشد خط رخت بر دیده و دل     ز آن نادیده قد، آرام دارد

خلاصم کن زین بیدادگاه دل، شبی را       که چشم آذر، تمنای تو دارد

مرا فجری ناید از چپ و راست       بدین بالا و پایین، داد دارد

شدم جویای می، از ساغری ناب       فروغی، جرعه ایی، نوری، ز ابرویت ندارد

منم سرگشته بر حال دل خویش       ندیده نور تو، نای بر عشقی ندارد       

به نظم درآمده در 11 دیماه 1399

31 دسامبر 2020

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.