سر و تن وا نهادم، پشت درب عاشقی

چون پای نهادم، من بدین وادی عشق       سر و تن وا نهادم، پشت درب عاشقی

وادی عشق را نه جای پای باشد، و نه تن    دل تو بسپار و روان شو ز پی دلدار، در این عاشقی

روح خود بسپار، در مهد جمالش سیر کن   روح و دل با هم گرفتارش شدند، در عاشقی

اینک اکنون من شدم تنها و غمگین از فراق   روح و جانم غرقه گشتند، از این عاشقی

خوب رویان این چنین مستند، و مستت می کنند    مست ها، مستی نهادند، و شدند در عاشقی

سلطه می، خاصان را به زنجیرش کشد    خاصان دیوانه وار، مستند، در زنجیر عشق و عاشقی

می بنوشید و مست گردید زین استبداد او     مُستبد خواهم که استبداد ورزد، اندر عاشقی

می کُشد این می، و انسان را به آتش می کشد    آتشی خواهم مسلط، تا که سوزد عاشقی

عشق نیست این، آتش بُوَد بر جان عشق      می کِشد ما را به سوی عشق، اندر عاشقی

تحفه ایی خواهم که آوردن از این دریای عشق،     تحفه اش آتش بود، بی صبری، و سوز عاشقی

بی خانمانم من از این، دلدادگی های دلم      کاشانه ام بر باد رفت، زین فهم عشق و عاشقی

مدهوش لطف عشقم و، هرگز نیاسایم دمی      روح و روانم گشته اند، شیدا، اندر عاشقی

سروده شده در 9 آذر 1397

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.