در پس یلدای بلندِ مبهوتِ از سکوتِ حُناق گرفته در گلوها، "خُور روز" سردِ دیماه و شروع زمستانی غم انگیز که آغازش خود نویدبخش پایانش است، هر هوشداری از اهل خرد را مطمئن می سازد، چراکه یادآور سنتی ثابت است، که در ثانیه های ابتدای هر آغازی، پایانی قریب نیز نهفته است، و این گذر از این آغاز تا پایان، اهل خرد را به اندیشه وامی دارد، ورنه نی در آغاز و نی در پایان، ما را هیچ نشاید.

در این هنگامه ی آتشِ خشم، و سردی استخوان سوزِ دل های مملو از سنگدلی؛ در سحرگاهانِ بی روح و آویزان، که چون پاندولِ آویزانِ ساعتی کُند، انسانِ دست بسته را بی اختیار به چپ و راست می راند، و ناکام باز می گرداند؛ من با رنج های انسانی در سکوت فرو رفته همفریادم، انسانی مملو از شور، که در سکوتی غم انگیز نفس هایش را در تاریکی های صبحی که هنوز نیامده بود، وا نهاد، تا برای سحرخیزان این سحرِ وهم انگیز تنها سکوت را، انگشت به دهان به ارمغان آورد؛ شاید این سکوتِ پر از همدردی از رنج های بیشمارش بکاهد، رنجی که انگار بر شانه های ما نیز انداخت و رفت، تا بر آن، تا ابد سنگینی کند.

در "خور روز" چنین سحری، به هنگام بر آمدن خورشیدِ سرد و بی رونق چنین روزی، که خود به سردی شب های تار می ماند، بسته ایی از درد را در این زمینِ سرد مدفون کرده اند، و او چنان بر این مدفن آتشناک است، و بر دردهای جانسوزش می خروشد که هیچ گلویی را توانِ حمل فریادش نیست، دردی چنان سنگین که کلماتش را مُقَطّع ساخته و من نمی فهمم حرفایش حامل شکایتی دردناک است یا نفرینی جگر سوز، حدس می زنم باید مخلوطی از شکایت، نفرین و نفرت باشد، اما او با تمام خشم جگرپاره های اعتراضش را از گلویی صدمه دیده از فریادهای مکرر و بی اثر مانده، بیرون می ریزد؛ صدایش بند آمده کلماتش نامفهوم، چهره ی سپید و بی خونش پر از خون به جوش آمده ایی است، که پرده های قلب صدمه دیده اش، بیشمار به رگ های ورم کرده اش پمپاژ می کنند، و جگرپاره های خشم در صورتی مملو از خون و فریاد، گُل انداخته، به نظر می آید، و روزگار ستبر با دل هایی خالی از مهر و مملو از خودپرستی، بیروح و سرد، به سان سردی که تنِ مرداری را فرا گیرد، بر این صحنه ها شاهدند، کاش بر این استوانه های درد، هرگز چنین شاهدانی نیز نبود.

و گرگ ها، بدین فریادهای قطعه قطعه شده، خیره و خوشحال، در اندیشه ی دریدن گلویی که از نفس ها، این چنین به شماره افتاده، برای آنان نشانه های واگذار کردن جانی را می فرستند، که منتظر ستاندنش هستند، تا درندگانی این چنین تشنه به خون، فرمان آخرین دریدن را دریافته، کار را تمام کنند، و او را نیز، چون طعمه های بیشمار دیگرشان، از صفحه ی روزگار سیاه درندگی ها، که در ذیل زوزه های بی پایان جاریست، برچینند. 

گرگ ها زوزه کشان بر بلندای تاریکی نشسته و نظاره گرند، با زوزه هایی ترسناک، ترسی که از انتهای وجودِ سردشان بر می خیزد را، بر تن های گرم و پویای این دشت می نشانند، تا از مکیدن گرمی خون آتشناک زندگان، سردی وجودشان را گرما بخشند.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.