میله های بی انتهای این قفس را تا به آسمان کشیده اند!

تا حتی آسمان را هم، از دیدرسمان دور کنند،

آسمانی پر از ابرهایِ اشکناکِ پر از باران،

که اشکی سرخ را، گاه به گاه، بر میله های زنگ زده ی این قفس می بارد،

 

پاییز از راه رسیده است!

اما هنوز چلچله ها را، شوقی بر آمدن نیست،

تا لانه ایی بسازند،

و جوانه ی زندگی در آن، بتوان دید؛

 

دُرنای تنهای این مرداب،

هرساله به انتظارِ فوجی از دُرناها،

همواره، مرگ را به انتظار نشسته،

و باز، از امید تهی نیست،

 

صدای لاینقطع جیرجیرک ها، مغزم را خسته اند،

فریاد کشیده ی اعتراضم، تنها برای لحظاتی سکوت شان را به همراه می آورد،

 

اشعه های آفتاب، گاه سَرَکی، از سَر بی رغبتی، بر شانه هایم می زنند،

اما این تن خشک شده، در رطوبت دردآور مرداب را، قصد گرم کردن ندارند،

 

در این پاییز بی بارش،

اما چکاوکان، چنان در رقص آسمانی خود موج می زنند،

که تو گویی تمام امید را، در تن نحیف آنان نقش زده اند،

و در تناسخ، دور خسته کننده ایی، از رفتن، و نرسیدن ها،

تو گویی مقصد را در تن زیبا و ظریف آنان، به تصویر کشیده اند،

شکارِ بازهایِ تیزتکِ همواره تشنه به خون های تازه و گرم نیز،

در میان موج خروش حرکت چَرخان چکاوکان، گم می شود،

تو گویی شکارشان، نه به چشم می آید، و نه دیگر هراس انگیز است،

 

در میان زوزه های توفان خشک و بی بارش،

این تصویرِ رقصِ باران است، که طراوت می پراکند،

زندگی می بخشد،

امید می آفریند،

به جوشش می خواند،

که تا شاید این "ایستاده مردن" ها  [1]

عبور از "دروازه‌ی آزادی" را به ارمغان آورد،

تا "اشکهامان" را پاک کنیم،

و به "شستنِ زخم‌های درختان و پرنده‌ها" بنشینیم

 و "بی اختیار" صورت از خاک ره، با اشک های گریه ی شوق، پاک کنیم،

 

[1] - "این روزهایِ سُربی" عنوان شعر زیبا و جدیدی از استاد، دکتر سید عبدالحمید ضیایی است که این چنین بسان ترنم باران، سروده اند:

محبوبِ اندوهگین من

که نامت زیباترین سوگند است!

این روزهایِ سُربی

هرچند آستینِمان

بی‌اختیار

از گریه تَر خواهد شد

رودی که زمزمه‌اش

اورادِ رفتن نباشد

به دینِ آبیِ دریا کافر خواهد شد

وقتی شهادتِ افرا و آویشن

و ایستاده مُردن

پوزخندی

بر "بادِ بی‌نیازیِ خداوند" است

بگذار اشک‌هامان را بگذاریم

برای روزهای گذشتن از دروازه‌ی آزادی

و شستنِ زخم‌های درختان و پرنده‌ها

محبوب من

که نامت زیباترین سوگند است! ...

عبدالحمید ضیایی

abdolhaidziaei@

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.