چشماها را دیگر توان این همه دیدن نیست

گوش ها، از شنیدن این همه ناشنیدنی ها، به عجز آمده؛

بدن دیگر بر تازیانه ایی بیش از این که نواخته اند، تحملش نیست

گویا ناف انسان را با تداوم ظلمی بی پایان بریده اند، که هرچه می رود، عمر ظلم بی پایان است.

نکند او هم در کنار خصم ایستاده، که چنین زورمدار و دیرپای گشته است؟!

خصم را هرگز بدین مقدار، توان نبود؟!

گویا دستی بزرگ، وزنه اش را چنین سنگین نمود؛

آسمان دیگر از نظاره آنچه بر زمین می رود، شرمگین است،

باران را هم توانی بر روبیدن این همه آلودگی ها نیست،

خورشید را نیز از پاک کردن ویروسی بی مقدار از صفحه زمین درمانده می بینم،

دریاها از خروش ایستاده اند، و گویا مرداب، بر دریا هم مستولی گشته است،

دیگر موجی هم، بدین ساحل مردابی نمی خورد،

گند زدگان، بر آنچه زدند، مفتخر و شادابند،

لب دوختگان را نیز، خون از چشم ها جاریست،

اقیانوسِ دردشان، در چشم هاشان خونابه می شود،

له شدگان را، رمقی بر تکان خوردن نمانده،

پولاد هم نرم شده، بیکاره به گوشه ایی افتاده، و از ته دل بر حال خود می گرید،

رستم هم صحنه را باخته، به تماشایِ رقصِ مرگِ، دیو سیاه نشسته است،

ضحاک از نوشیدن شیره جان انسان سیر نمی شود،

فریاد کمک خواهی، چون سیل از کوهساران زندگی انسان جاریست،

دریغ از صدایی، نگاهی، که به فریاد رسی، رَسَنی اندازد؛

انگار همه خدایان، به هپروت فراموشی، رفته اند،

دیگر خدایی نمانده است، که از پرده به در آید، دعوی دادرسی کند،

گویا دادرسی را، همه به فراموشی سپرده اند.

و او تنها میان این همه هیاهو، انگشت حیرت به دهان، مبهوت، و با خود زمزمه می کند :

چرا اینجا هستم؟!

اینجا کجاست؟!

به کجا باید رفت؟! که چنین نباشد!

آیا انسان، به قدر قبری، میان گورستانی، امان خواهد یافت؟!

زندگی پیشکش؛ زندگان را گر یافتی، نگاه مان را، بدان سو باز گردان!

این است سرانجام آن همه پویش و جوشش؟!

کاش هرگز نه پویشی بود و، نه جوششی.

کاش در مرداب خود، با هر طعم و مزه ایی که داشت،

مخمور و مست از شراب عدم، میان همه ی نبودن ها، خماریِ روزگار بودن می کشیدیم؛

دیگر این قدر دردناک نبود،

آرزویی بود، به آینده ایی که شاید هرگز محقق نمی شد،

ولی چه باک،

که هرگز راهی را نرفته بودیم، که به بیراهه ایی این چنین دهشتناک ختم شود.

تمامش کن! این قصه را، نخواستیم

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
ح‌سین ق‌دیانی, [4/26/2024 12:01 PM] از هادی_چوپان درس بگیریم آیینه‌ی توماج_صالحی باشیم ح‌سین ق‌دیانی...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
محکومیت به خواندن کتاب شهید مطهری در کنار مجازات زندان! محمد مطهری یک قاضی محترم، شروین حاجی‌پور ...