"در تقّلای عبادت، غافل از مقصد شدیم     از سفر واداشت ما را، توشه ی سنگین ما" [1]

توشه ایی نَبوَد بجز رُکع و سجودی در میان،    سجده ایی یا رُکعه ایی بر خاکِ سردِ کوی ما

ساقی ام، وایم نهاد، اندر میان سنگ و خاک،    سنگ و خاکی شد، همه، خود معبدِ والای ما

گرد این معبد هزاران سال، ما گردیده ایم،    گردش ایام بُرد، در خواب، بی پروا چو ما

مقصدی ما را، جز انسان شدن، در پیش بود؟!     مقصدِ بی مقصدان، گردید اینک، راه ما

توشه ایی باید، که آن، خود بال پروازم شود،      توشه ایی ناید به کار، جز بالِ پروازی ز ما

مقصدم شهر عبادت، معبدم خاک زمین       بی عبادت پر کشیدند اهلِ دل، از بام ما

سال ها مویه گرم بر بخت نا فرجام خویش،     نوحه گر در عرش نا دیدم، کُند بر حال ما

عرش و فرشُ، تخت و تاجِ نو سوارانِ زمین     بر تن نوحه گران تازان و، هم بر جان ما

دیده بردار از زمین، ای راکع و ساجد! به آن،    تا ببینی اهل پرواز از زمین، تا عرش ما

توشه ایی خواهی بدین راه بلند و پر فراز،       توشه را نِه بر مدارِ اِنس بودن، در جهان ظلم ما

به نظم در آمده در 16 اسفند 1400

 

 

      

                    

 

 

 

[1] - شعر از فاضل نظری، برگرفته از توئیتر، کانال شعر  
شعر فارسی افغانستان    @sheer_farsi_af

 

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.