ناامیدیم از خدایانِ زمین و آسمان [1]
کهنه بت ها بر زمین و آسمانم چیره اند بت مگو، بتساز اعظم بر جهانم چیره گشت
تنگ شد، قلب و دلم در بتکده از این مقال کین بتم، بر بتکده، آرام، در فصلِ شرابی، چیره گشت
بتگری بر خاک گورِ چون منی، بت ساز شد خدعه و تزویر بود، بر خاک پاکم چیره گشت
هر بتی بت ساز شد، از بی کسانی همچو من، صورت و زانو به خاک، فخر و تکبر چیره گشت
عابدان بر خاک معبد، سجده گر شد بی حساب، رونق بتخانه بر این، بت پرستان چیره گشت
نا امیدم از بت و بتگر بدین شرح فریب، بت گر و بت ساز هم، خود بر زبانم چیره گشت
بتگری، بر جان و مالم، بین کمند انداخته، خود خدای سازگارم شد، بر خدایم چیره گشت
می خزاند نرمی این تازیان خون چکان، بر تن و جانم، کنون، بر این جهانم چیره گشت
می خروشد بر لبانم، ساز ناکوک حضور این بتان، ترکه ی بیداد بر جان و جهانم چیره گشت
به نظم در آمده در 18مرداد 1401
[1] - این دنیا که ما دیدیم، رنجیدن ندارد!
زندگی آنقدرها هم ارزشِ دیدن ندارد! این تُهیجامِ شکسته، لطفِ بوسیدن ندارد
بیجهت، زیر درختانِ نظرکرده نشستیم میوهی اِغوای باغِ خوابها، چیدن ندارد!
ناامیدیم از خدایانِ زمین و آسمان هم کهنهبُتها را، کسی رویِ پرستیدن ندارد!
این نقابِ کهنه را از چهرهاش بردارد ای کاش دلقکِ غمگین که شغلی غیرِ خندیدن ندارد!
ریشههای شاخسارِ رنج، در خـاکِ تمنّاست ورنه این دنیا که ما دیدیم، رنجیدن ندارد!
رستگاری، خانه دارد بر پُلی سست و مُعلّق اضطرابِ جاودانماندن که جنگیدن ندارد
هیچ فرقی گوئیا بین عروسی با عزا نیست چارهای گل یا گلایُل، غیرِ پوسیدن ندارد
بادها لال و بِلاتکلیف و دلگیرند از صبح آسمانِ ابریِ شب، قصـدِ باریدن ندارد....
نظم نوشته ایی از استاد عبدالحمید ضیایی