باران نگاه تو

باران نگاهت چون بر تن رنجور من فتاد     شست غمم، به هم کرد همه، بیماری مرا

چشمت که سلسله ها در پسش، شکسته دلند       بیمار می کند دلم، و تازه زخم های مرا

‎ دلم به کام دلت ناتوان شد و اکنون    منم به کام دلت، کامروا کن دل مرا

‎ به گِل نشسته ام، می نوشم جام پی در پی     ننوش تو ز جام فراق، و فراموش مرا

‎ فراق گشته سکوی جان و دلم کنون،    هوای یار میکند در این تب، بیمار مرا‎

مرغ دلم پژمرد به داغ یار،      داغی که زنده می کند این دم، هوای دل مرا

مَنعَم مَکن ز مسجد و میخانه، که اوست      یارم به لبِ جام، و غزل سراست، مرا

‎ من هم شدید مرده دلم در هوای او      مرده مخواه تو دلم، را در این کنار مرا

‎ این جامِ می ناب که تو می بینی به برم،     از برکت شب تاری است، که با یار مرا‎

این رنگ رنگ سخن را که می شنوی تو زمن،     گمان مبر که خلعتی است پرنگار مرا‎

شدم تهی ز خودُ، اکنون با تو ام       تویی که یار برایم، و هم نگار مرا

هوای این دل افسره چون برون ریزد     برای یارست، که رنگ رنگ دیده است مرا‎

منم به روی تو ای عاشق نکو منظر،      هزار دلبسته، و هزار امید، به دیدار مرا

ای تابِ دل بی تاب، کمی هم به من بِتاب    بر این دل تابیده به پای دلِ بی تاب مرا

دوشنبه - 7 مهر1397

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.