"من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است" [1]
در پس دیوار اما،
هزار روزنه امیدِ به رویش باقیست؛
امید به پروازِ بلند،
سوی یک نورِ شگرف،
سوی یک آگاهی،
یا سقوطی به تاریکیِ سرد؛
هر دو اش پرواز است!
رفتن از دامِ بزرگِ ماندن،
فقط یک رفتن!
چه سوی نابودی،
یا که یک اوج بلند،
به بلندای نور،
یا که افتادن،
به یکی دره هولناک و عجیب؛
من در اندیشه خود
افق دید بلندی دارم،
می رسم من در اوج،
اوج انسانیتِ به یغما رفته به باد،
میان فریاد،
یک هیاهوی عجب،
دیو و دَد در جوشند،
منِ مبهوت، از غرش خصم،
این چنین بی پروا،
دم از این دام بزرگ،
می زنم از خشم؛
دم از این زندان، با دارهای بلند،
می زند باورِ ناباورِ من؛
در بلندای آفتاب،
در جوشش هر چشمه ی آگاهی ها،
آه،
که این بی شرمیست،
درس تحمیق است این،
که میانِ خط خط شعرِ آزادی،
می نویسد تزویر،
می برد او به محاق،
آنچه در روشنی صبح،
همه او را دیدند،
که نوری هم هست،
همه دیدند که چراغی افروخت،
بر سرِ دار،
یا که در کُنج سیاهچال تکبر،
کاوه از سوختنِ، اصل درفشش می گفت،
آرش از سرقت تیرش می سوخت؛
بعدِ مرگِ ضحاک،
بعد افتادنِ نمرودِ تکبر در چاه،
باز این دیو و دَدَند،
کز دلِ مرده دلان، آتش سونده کِشند؟!
مگر می شود اینبار به یک پشتکُ وارو،
مرده ایی زنده کنند؟!
از پس این همه دیوار بلند،
بوی آگاهی،
بوی آزادی انسان به مشامم آید؛
همه پاکان دانند،
غافل از سحر مدکارانِ خصم،
دست موسی صنمی از پس چوبی ناچیز،
همه سحرِ خَسان را،
به باد، خزان خواهد برد؛
میانِ، این همه بیم و امید،
این همه تنهایی،
گوشِ من، زمزمه ی شعر رهایی شِنود،
بر دماغم بویی چند،
ز رهایی برسد؛
آه ای جغد نگون بختِ تزویر!
بر بلندای دارِ چوبی خشک،
کوس مرگ آزادی، به دهان داری چند؟!
یا که غرقی در جهل،
یا که ماندن،
در گِل چسبنده صد تزویر عجیب؟!
تو قفس فریاد زنی؟!
رو تو خاموش شو، ای جغد شوم!
زین همه بد فرجامی،
دور تکرار به پایان خواهد رفت،
این تسلسل به سامان خواهد رفت،
وقت آگاهی انسان،
همه تزویر، به پایان خواهد رفت،
به نظم در آمده در 13 فروردین 1401
[1] - قسمتی از شعر بلند و زیبا به نام"ارغوان" ، سروده استاد هوشنگ ابتهاج که این چنین سرودند :
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهاست هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید...
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
که بر این درد غم میگذرند؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من...