من تو را خاموشستان می نامم، تا آرامستان! و تو به واقع قبرستانِ سکوتی! [1]

چراکه چنان آرام به نظر می رسی، که انگار خفتگان در تو "از هفت دولت آزادند" [2]

اما شما ای خفتگان از هفت دولت آزاد گشته در خاموشخانه شهر ما! ای غرق شدگانِ در سکوتی بی پایان!

آنروز که باید سکوت می کردید، تا منِ تازه وارد، فرصتی یافته، و خود به چشم خویش دنیای خود را می دیدم، لمس و تجربه می کردم و...، تا در انتها بر "دین آبا و اجدادی" ام [3] نمانم و...، شما سراسر سخن بودید، و لحظه ایی از گفتن باز نماندید، و فرصتی ندادید تا در خود فرو روم، و روز و روزگارم را خود کشف کنم، و بدین سان فرصت فکر کردن در آرامشِ تازه واردی خود را نیافتم، و در بمباران سخن شما مشغول و مقهور انواع و اقسام سخن ها و نظرات بودم، و...

شما گفتید و گفتید، و بر طبل گفتن آنقدر کوبیدید تا آنچه را حقش می پنداشتید، همچون میخ بر سنگ وجودم، فرو کنید و...

تا اینکه تنها، مرگ بر دهان تان مهر اتمام سخن زد،

آنروز من و شما با هم در آنچه می دیدیم، لمس می کردیم و می شنیدیم، مشترک بودیم، با این تفاوت که شما مدعی بودید "آنچه ما در خشت خام می بینیم، شما در آینه هم نمی توانید دید"، [4] و گاه می گفتید که "تو مو می بینی، و ما پیچش مو" [5] و...، به هر تقدیر هر دو در افقی می نگریستیم، که در ایستنگاهش لااقل اشتراک داشتیم.

اما امروز که در ایستنگاه مان تفاوت داریم، و من شدید نیاز دارم، تا زبان بگشایید و از دنیایی بگویید که در آن غرقید و از آن مطلع، و حال آنکه ما از آن کاملا بی خبریم، و در عطش دانستن از آنیم، زبان به کام گرفته اید، و هیچ سخن نمی گویید، گویی که می خواهید ثابت کنید که، آخر عاقبت آنانی که از دانندگانند، خاموشی است،

و گویا تقدیر بر این است تا انسانِ مملو از سوال، در دنیایی از سوال های بی پاسخ بماند و در نادانی خود بمیرد، و او نیز چون شما، تنها بعد از مرگ، حقیقت را تجربه کند، که سال های دراز عمر را، با ندانستنش دست به گریبان بود.

اما دیگر این دیدن و تجربه بعد از مرگ، سودی بحال این دنیای ما ندارد، چرا که بعد از این دیدن، دیگر بازگشتی بدین دنیا نخواهد بود، و این است که این دانستنی بی سود به حال این دنیای مهم  سرنوشت ساز ما خواهد بود و...

پس ای خفتگان در سکوت بی پایان مزارها! ای رها شدگان در خاموشستان این خاک!

 بخوابید تا ما در هزارتوی سوال های بی پایان و لاجواب خود غوطه خوریم، تا روزیکه با شما هم سفره سکوت شویم، و آنروز چه سود، این دانستن به سان "نوش دارویی، بعد از مرگ سهراب" خواهد بود. [6]

و تو گویا "هر که را اسرار حق آموختند، مهر کردند و دهانش دوختند؟!" [7].

و نمی دانم این چه رسمی است، که بر دهان دانندگان مهر سکوت می زنند، و لب هان شان را می دوزند، تا بشر در نادانی خود بماند، و در زمین جهل خود، کورمال کورمال به سوی مسیری ناشناس و نامشخص پیش رود؟!!   

[1] - ما انسان ها هنوز که هنوز است در نامیدن محل دفن مردگان خود هم ناتوان مانده ایم، نمی دانیم آن را قبرستان، آرامستان، و یا به نظر نگارنده این سطور خاموشستانش بنامیم

[2] - ضرب المثلی به معنی رها از تمام قید و بندهای ساخته اهل این دنیا

[3] - طبق تعلیمات قرآن انسان ها باید در فکر فرو رفته و در دنیای خود اندیشه کنند تا بر باطل از اجداد رسیده نمانند و بر حق و حقیقت سر تعظیم فرود آورند تا آنچه از گذشتگان بدان ها به ارث رسیده است، از تفکر گرفته تا حتی محل زیستن

[4] - ضرب المثلی که مدعیان دانش می گویند که در تیز بینی آنقدر پیش رفته اند که در خشت کدر و سیاه آنان چیزهایی می بینند که افراد عادی در آینه صیقل خورده هم نمی توانند دید.

[5] - ضرب المثلی پارسی حکایت کننده عمق دید افراد است که بعضی در جزییات می مانند و دیگران آنقدر عمیق می شوند که از بدیهیات گذشته و به دیدن جزئیات رسیده اند.

[6] - ضرب المثلی پارسی که حکایت از دیر هنگام بودن اقدام و امری دارد که اگر زودتر به انجام می رسید سود فراوان داشت و امروز به رغم اهمیت ش وجودش سودی نخواهد داشت،

[7] - این شعر را از سخنرانی های مرحوم کافی به یاد دارم 

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.