برون بیا تو ز پرده، خودی نشانم ده
کنار گذری می خواهم به خلوت دل که دل را سزاوارِ گذر از دل است و بس
محتاج آن دلی شدم که زنده است به عشق عشق است سرانجام، سزاوار این دل و بس
هیچم مپرس که دل را کجا نهم من می نهم دل و رازم به دل، و بس
در خلوتم سخن عشق می کنم با یار به خلوت دل، راز و نیازست و بس
این مستی و خماری و این جام و این لبم تنها تلالویی میان رخ و جام دلبرست و بس
حکم است ما را که جام نهیم از پی جام زیرا که جام ز یار است و، با دوام و بس
هر جام که نوشیده شد زان لب یار به گاه مستی زان پس این یارست که سخن می کند ز ما و بس
زدم به جام، و جام به می شده خونین کنون این جام، پر از خون دل ماست و بس
حکایت این جام و دلبری چون عطار حکایت صبح عشق است و دیدار یار و بس
منم کنون ز پی عطار، بار کِشم باری به سنگینی عشق و می و جام و یار و بس
فرو نهد هر مرد و زنی که زَنَد ره بدین سبب این راه که نیست، چاهست به سان راه و بس
منم که بسان عطار گشته ام به چاه من عاشقم بدین چاه ،که تنها راهست و بس
حکایت این عشق، راه است و چاه چاهی میان راهی که باید گذشت، و بس
مرا به شهر عشق ره نداده اند کنون گذر به راه عشق، رهیست که باید رفت، و بس
ره وصال رهیست که بی تو رفتن نشاید ما را وصال تنها با تو شود حاصل به یار، و بس
کنون تو بگذر از این وادی بی وفایی خود که در ره عشق وفا به یار باید و بس
منِ غریب بدین وادی شدم خراب خراب تر مخواه که خراب هستم و بس
خراب روی خوشمثال تو گشته ام من، کنون مرا به روی تو محتاج هست و بس
برون بیا تو ز پرده، خودی نشانم ده که من به عشق دیدن روی تو گریانم و بس
سکوت می شکنم من به شب، جدایی را سکوت این لب من ز خاری جداییست و بس
مرا به محکمه عشق مبر تو ای جانا که این حکایت سنگین دوریست و بس
تو بشکن این سکوت و رنجِ دوری را که دل شکستن شد هنر عاشقان و بس
کمانِ ابری خود باز، کمانِ لب بگشا که من رها میان این دو کمانم، سرگردان و بس
تو ای بتِ زیبای بیمثال عشق من، برخیز که این حزینِ رها ز تو، رخصت دیدار خواهد و بس
کنون که تو را رخصتی به دیدارم نیست سماع کنان به گرد عشق باید رقصید و، بس
حقیقت رخ تو مسطور مانده است به دلم، سماع و رقص من از نادیدن است، و بس
دمی به جام زنم لب، دمی ز می خورم جرعه نمی شود که فراموش کنم رُخت را، بس
مرا بدین شعر و قافیه گم شد هوای عشق تو، که جانم می دهد و بس
نوشم من آن جرعه عشق را که تو پرداخته ایی ما را به بدین سان، پرداختِ دل رواست و بس
حکمی که از زلال عشق، فرو هِشته در دلم من را روان به سوی جام یار می کند، و بس
حکایت غریبی است، ظلم بی حد یار این ظلم را به جان خود خریدارم و بس
ما را به ظلم فرو کرده اند در مدار عشق، عشقی خوش است، که بدین ظلم آغشته است و بس
بردار داغ ظلم، و بجایش نشان تو عشق کین یار ظالمم، به من عاشق بود و بس
این بار را بدوش من افکند او ز ظلم ظلمی چنین میان این همه ظلم، لازم است و بس
بخواب ای مه بِشکُفته در خیالم امشب، ما را به دمی خیال تو درمان بوده و بس
بخواب و فراموش کن تو این بار که بر دوشم نهادی و رفتی، و در خیالت ماندم و بس
کنون تو هستی و خواب و رهایی ام زین یار که او سوی خویش رود، توراست خواب و من را بس
بخواب و نبین که ما را چیست در انبان پر است از جدایی و فراموشی و غمست، و بس
گَرَم تو را راحتی به خواب و ندیدن غم هاست بخواب که ما را خوش است، به یاد یار و بس
مبند بر من غمگین تو این دل شادت را کین سلسله را، سهم یار رنج بود و بس
سروده شده در یکشنبه, ۱۸ فروردین ۱۳۹۸