و اندر آن سکوت هم من، باز فریادم
قسم بر اشک، قسم بر باد، قسم بر سیل،
قسم بر هرچه خواهد بُرد،
دلم را بردنی، بر داد می خواهد،
نمی دانم چه باید کرد!
به رسم روزگار، شمشیر باید زد؟!
نوای خون و ضجه، بر افلاک باید زد؟!
و یا در رقص قلم، در بسترِ نرمُ سپیدِ، کاغذی بِنگاشت،
داد و دادگر، بی کاست باید خواست،
میان این دو راهی، سخت سرگردان و حیرانم،
چه باید کرد؟!
دلم را لُخت کرده، در مسیر باد بُگذارم،
که تا بادش بَرد آنچه، در دلم، من باز می دارم،
و یا پیچیده دل را، در بستر این خاک بگذارم،
فراموشش کنم دل را، نصیب خاک گردانم،
قسم بر آب ها،
آنگه که جاری شد، بر این قصه،
بر این انبان پر از غُصه های دردُ، رنجُ، ضجه،
بر این شانه،
ستبر از کوله باری سخت و سنگین از خشم،
قسم بر سیل،
که تا با خود بَرَد دردم،
به اقیانوسی از دردهایِ ناتمامِ دل،
روایت می شود دردم، و یا در قعر غم، مسدود می گردد،
که تا برخیزدُ، خروشی بر ناروایی ها زند یکدم،
نمی خواهم خروشش را،
خروش دل، به جز ویرانیم، حاصل نیامد چند،
ولی بگذار تا در این سکوت شب،
خروشش را زند او، در این تاریک هایِ بی حاصل،
قسم بر کوه، آنگه که گردد منبع، سِّر و اسرارم،
قسم بر باد،
آنگه که بُرد او، نغمه های درد را، اندر دلِ دشتی پر از گوش هایِ کَرِ بیداد،
قسم بر آب،
آنگه که آتش را کند خاموش،
نسوزد این دلُ، تازه بماند داد، از این بیداد،
از این بیداد، سراسر گشته ام فریاد،
ولی آهی نیامد، تا کُند ویران،
از آن آهی، که سوزد، تمام چرخه ی بیداد،
قسم بر اشک،
آنگه که شست او، گونه هایِ بنفشِ صورتِ گل هایِ سردِ صحرا را،
که این اشک از دلم آمد،
از میان لاله های سرخ وحشی،
میان لایه های دردِ بی باپان،
میان دردهای، آتشفشانِ دل،
ستبرُ، بی نهایت، کلفت گردیده است، بیداد،
ولیکن شایدم روزی،
شکستم پشتش را،
به ناز و سازِ این دلِ شوریده از فریاد،
بدین راز گویی های سوزناکِ دل،
اگر در او بود گوشی!
گمانم خالق هستی،
بر این بیداد، گوشی بهر نشنیدن نهاد او را،
ولی من زمزمه خواهم نمود این درد را دائم،
که تا میرد دلم، آنگه شود آسوده گوش این فلک از دردهایِ مانده بر جانم.
و اندر آن سکوت هم من، باز فریادم،
نظم نوشته ایی به تاریخ 27 مهرماه 1398
سوختن ، دود شدن، این رسم بیداد دل است
سوختن ، دود شدن، این رسم بیداد دل است
خانه دل سوخت از بیداد، خاکسترش دودی است که بیداد خواهد کرد
خانه دل سوخت از بیداد، خاکسترش دودی است که بیداد خواهد کرد
صورتم سرخ است از آتش، ولکن من داد را فریاد خواهم زد
صورتم سرخ است از آتش، ولکن من داد را فریاد خواهم زد
و اندر آن سکوت هم من، باز فریاد خواهم بود
و اندر آن سکوت هم من، باز فریاد خواهم بود
صخره های دل موج بیداد را خواهد شکست
صخره های دل موج بیداد را خواهد شکست
افق سرخ است از بیداد، ولی او همچنان بر داد خواهد تاخت
افق سرخ است از بیداد، ولی او همچنان بر داد خواهد تاخت
شمشیر را نیز بر داد باید برداشت و زد
شمشیر را نیز بر داد باید برداشت و زد
وزیدن باد داد بر صورت بیداد نیز زیباست، چه آنکه بیداد رفته ایی
وزیدن باد داد بر صورت بیداد نیز زیباست، چه آنکه بیداد رفته ایی
نهال نرم امید را باید به جان پاسش داشت
نهال نرم امید را باید به جان پاسش داشت
چشم بر افق، داد را جوید و بس
چشم بر افق، داد را جوید و بس