من محو خدایم و خدا آن منست

هر سوش مجوئید که در جان منست

سلطان منم و غلط نمایم بشما

گویم که کسی هست که سلطان منست

جلال الدین محمد بلخی 

در این نوشتار کوشش کرده ام بیشتر از واژه های پارسی سود جویم.

سپاسگذار خواهم بود اگر مرا به ناراستی هایش، بخشایشگر باشید.

هنگامه های سخت زندگی که فرا می رسند، رخساره های مان ناخودآگاه به سوی آسمان ها روانه اند، و در پایان کرانه های دور دست آسمانی، هستیِ زورمند و فراسوی جهانی، به نام خداوند را جستجو می کنند، چراکه بر این باوریم که او دستی بالاتر از تمام دست هایی را داراست، که در زمین در کارند، و می تواند دستی رسانده، و در پهنه های جانگداز زندگی ما، دگرگونی بخشد، او آخرین امید انسان درمانده است.

این روزها سرزمین های زیادی دچار کارزار، آشوب، دستبرد، گرسنگی، آوارگی، چیرگی و خونریزی اند، اگرچه همه ی چشم ها بسوی نبرد خونین و سنگدلانه گسترده بین فلسطین و اسراییل کشیده شده است، اما در همین روزها افغانستان، اوکراین، یمن، سومالی، سوریه، کردستان و... همه یا در کشتار گرفتارند، یا در آوارگی، گرسنگی و آشوب؛ اما به راستی در این گیر و دارهای هراس انگیز زندگیِ انسان، خدا کجاست؟! نهان ترین هستی، در این میان خدایی است که صدها میلیون انسان را در این کارزار هولناک می بیند، و به حال و روز تک تکِ آنان آگاه است، و مردم گرفتار در تمام دنیا چشم به یاری او دارند؛

اما راستینگی در این است که خداوندگاری که ما می شناسیم، بر آن نیست که در روش روامند در این دنیا دستی برده، چه روندهایی که انسان برای خود فراهم ساخته، و یا حتی روندی که انسان ناخواسته بدان گرفتار آمده است، او گرفتار آمدگان در زیر آوار زمین لرزه ها، ویرانی سیل ها، آتش سوزناک آتشفشان ها و... را هم رها می کند، تا بلکه انسان هایی دیگر، آستین بالا زده، از راه در رسند و به رهایی شان بشتابند، چه رسد به انسان هایی که در اثر جهانداری نادرست و کجکردار انسانی، گرفتار درد و رنج و ناامیدی شده و می شوند،

کارنامه گذشتگان نشان می دهد که خداوند به دست ها و چشم های رو به آسمان مانده ی و یاریخواه بیش از 45 میلیون انسان گریبانگیر مرگ و نیستی، و میلیون های انسان اسیر و آواره ی بیدادگاه بزرگ نبرد دوم جهانی هم، نگاهی نکرد، و آنان را در درد و آسیب های شان رها گذاشت، تا با زندگی و نیستی دردناک خود، رو در رو شوند، میلیون ها انسان بی پناه مانده و سرگردان، در مقابل یورش ملخ وار مغول و... نیز، دستی از آسمان ندیدند، و در درد و رنجِ چنین تاخت و تازی رها شدند، چه رسد به هزاران فلسطینی و اسراییلی که در این تاخت و تاز کشته شده، و می شوند، این شمارگان کشتار، در برابر کشتار نبرد های ایران و عراق، سوریه، اوکراین، یمن، افغانستان و... بسیار ناچیزند، هر چند یک کشته هم برای انسانیت بسیار است، اما در آن نبردها نیز، دستی آسمانی نیامد، و اگر هم آمد این همان دست های انسانی بودند، که گاه به یاری رسیدند، و آشوبی و بلوایی را خاموش کردند، و مردم بی پناهی را رهانیدند.

زندگی میلیارد ها نفر در همه گیری بیماری های ترسناک و گسترده، پریشان شد، همین "کوید 19" دنیا را شخم کرد، کُشت و یا به خاک سیاه نشاند، اما باز خداوندگار ما آگاه بود، و نشست و نگریست، و باز این همان ساز و کارهای انسانی بود که با ساخت واکسن و... آمدند و دست به کار شدند، و بر این روند غمبار لگام زدند، و تا اندازه ایی بر این بیماری و نشانه هایش افسار کشیدند و...،

این است که کارنامه گذشته انسان و خداوندگارش، که نشان می دهد، دارای خداوندگاری سخت نگرنده و آگاه هستیم، که ساز و کارهای ژرف نگرانه ایی برای آفرینش خود نگاشته، و پایدار و استوار ساخته است، و سپس انسان و دنیای آفریده شده اش را به حال خود رها کرده است، تا انسان خود چاره ایی بیندیشند و آن را سرپرستی کند، و درد و رنج زندگی خود را کاهش دهد، این است که خداوند، در پهنه های جانگداز انسانی، نهان دیده می شود و...،

این است که می بینیم، خداوندی هست و می بیند، و در دیدگاه ریزبین و درشت بین او، یک مردم در افغانستان نیم سده است که زیر چرخ های کشتار و غم له می شوند و رهاییگری از میان دست های آسمانی، میان ناله های سوزناک و رهایی خواه، آنان را در نمی یابد، برای رهایی آنان دستی بالا نمی زند، و امروز یک مردم همگی، کُرپان و پیشکش تخت فرمانروایی ملاهای طالبانی شده، و می شوند، طالبانی که پیش از این خود را رهاننده افغان های آسیب دیده از آشوب های بی پایان زمان مجاهدین افغان ابراز می کرد، و آمده بود تا آشوب های پس از پیروزی مجاهدین بر سپاه چنگ انداز روس را، پایان دهد، اما در پس پیروزی بر آشوب ها و نبردها، خود دگربار بیدادگری زورگو، و کشتار کننده ایی چیره دست شد، و زمانه ایی درازی از آشوب، خونریزی و بیداد و زورگویی را از سر گرفت، و خود آسیبی بی پایان بر جان و داشته های این مردمِ ستمدیده شدند، به اندازه ایی کشتار و درد و رنج بر این مردم روا داشته و می دارند که زمانه چنگ اندازی روس ها یک سو، و رنج و آوارگی و گرسنگی این مردم در زیر زمامداری بیدادگرانه طالبان هم سوی دیگر؛ امروز تمامیت خواهی و بیداد طالبانی ده ها میلیون انسانِ گرسنه بر جای گذاشته، و ده ها میلیون افغان را آواره، و راهی دیگر کشورها کرده است، و بزرگی و ارج، زندگی و فرهنگ این مردم بیداد دیده، را زیر نماد پرسشی بزرگ قرار داده است.

اوکراینی ها، زن و مرد، کودک و بزرگسال، هر روز بمباران می شوند، و نبرد بین یک سپاه کوچک (اوکراین)، با بزرگترین ارتش دنیا (روسیه) مدت هاست که جریان دارد و آنان یا آواره اند، و یا در نبرد و ستیز با چنگ اندازی سنگدل و آهنین دست، دست و پنجه نرم می کنند؛ یمنی ها فراموش شده ترین سرزمین و مردم، میان آسیا و افریقا هستند، و هرچه بر سر این مردم بیاید، نادیده گرفته می شود، نوای پر دردشان، حتی شنیده هم نمی شود، زیرا آنها پیوندی با دنیا ندارند، که فن آوری های نوین، نوای تلخ سر داده از دل های رنج دیده اشان را با خود به دور دست ها برده، و پیش چشم اهل دل آورده، آنان، آنرا ببینند و بشنوند و دستی برای یاری و رهایی آنان دراز کنند؛

سوری ها میان گاز انبر یک خودکامگی ادامه دار تا پایان عمر، هراس انگیز و با منش چپگرای بعثی، از یک سو، و گمانِ زمامداری اپوزیسیون اسلامگرای سنگدل داعشی و... از سوی دیگر، گرفتار آمده اند، بودن در زیر هر یک از این دو شکل زورمدار سنگدل، جز زیان و نابودیِ بزرگی و ارج انسانی، و رهایی آنها، چیزی در بر نخواهد داشت.

کُردها در چنبره کشورهای گرداگرد خود گرفتارند، و همواره در ترس و دلهره ی نبرد و نیستی پاغوشیده اند (غوطه ورند)، گروه های چپگرای رهاییبخش کُرد، که امروز به نام مردم کرد نبرد می کنند هم، اگر کامیاب شوند و زمامداری در دست گیرند، باز مشخص نیست چه خودکامگی هراس افکنی را، خود ایجاد خواهند کرد، چپگرایی، خودکامگی و تمامیت خواهی در خود دارد، و کردها دهه هاست در چنین سامان دردناکی گرفتارند، و آینده ی هراس انگیز این چنینی هم در پیش رو دارند، میان تاخت و تاز اسلامگرایان سنگدلِ هراس افکنِ خالی از منش انسانی چون داعش و... و زمامداری نژادپرست، و یا فرماندهان خودکامه در همسایگی خود گیر کرده اند، و به خاطر زبان و فرهنگ ناهمگون شان، همواره در کشتار، ناآرامی و... نگه داشته می شوند.

در این بین فریاد دادخواهی مردم ستمدیده که در این جایگاه های هولناک زندگی می کنند، به هیچ جایی نمی رسد، بی گمان برگی از درختی نمی افتد، مگر اینکه خداوندگارمان از آن آگاه است، اما این آگاهی خداوند، شاید در دنیایی دیگر به پاداش و آزاری و شکنجه ایی برای بیداد دیدگان و بیداد کنندگان پایان گیرد، اما در این دنیا، جنبش شایسته ی دیداری، از دست های زورمدارِ خداوندی دیده نمی شود، تا به دگرگونیِ روندِ درد و رنج انسان، ره گیرد، دردی کاهش یابد، بیدادی پایان پذیرد و...

اما راه رهایی چیست و در کجاست؟!

آنچه می ماند دو چیز است که می تواند رهایی بخش باشد، یکی ندای درونی در اندرون انسان پاک، و دیگری منش انسانی، که با هم انسانیت ساز می شوند، اگر انسان ها را، از راه این دو نیروی درونی بتوان مهار کرد، دیگر برونداد هایی همچون آنچه که از ستیز و کشتار و چپاول و... که دیده می شود، دیگر دیده نخواهند شد، ورنه همچنان چشم ها و رخسارهای انسانیِ رو به آسمان، خواهند ماند، و چشمداشت برای رهایی دهندگان فراسو زمینی، درازتر از آنی است که بتوان فکر کرد.

کارنامه در دسترسِ گذشته ی خدایی کردنِ خداوندگار ما، نشان می دهد که او خدایی است برای پرستش، که می توان او را در کنار خود دید، با او درد دل کرد، می توان در برابر او به نیایش نشست و خود را سبک نمود، می توان از او چاره جُست، و در پیگیری دریافت کمکش، امید از دست نداد، می توان با او به راز و نیاز نشست و مدت ها گریست، و سبک شد، و دردها و زخم های پاره پاره درونی را چندی درمان نمود و... اما آنچه انسان را در کوتاه ترین زمان، رهایی خواهد داد، ندایی درونی است که او را بر دادگری و درستی و راستی، و منش انسانی فرا می خواند، که باید این دو نیرو را در دل فرزندان، و همچنین خود، نیرومند ساخت، و بدین راستی و درستی، در زندگی خود و دیگران، دگرگونی ایجاد نمود، و راه دگرگونی در نهشت (وضع) انسان را، به او آموخت، تا با پشت گرمی بر این نیروی درونی، که بدآن "رسول باطن" می گویند، دنیایی بهتر را، در پس این سنگدلی ها و بیدادگری ها شکل داد، و دنیا را پر از آرامش و آسایش ساخت. 

تو ای نگارین حق مطلق!

فکر می کردم که تو را یافته ام، و هر قدم که بر می دارم، در جوار، و به موازات توست، و به تو منتهی خواهد شد؛

فکر می کردم که تو را می شناسم، حال آنکه انگار نمی شناسمت، در حالیکه آشناترینی؛

گُمت کرده ام، در حالی که پیداترینی؛

در ذره ذره وجود حضور داری، اما غایب ترینی!

به سانِ گم گشته ایی تاریخی، که نسل اندر نسل، جویندگان برای یافتنت، جان و خانمان داده اند و... اما در پیچ و خم این روزگار سیاه، گم گشته و ناپیدایی؛

ایزدا!

در خلال این همه تناقض بزرگ، که قهار و جباری چون تو، این چنین غیر فعال، در میان تاریخی دراز دامن از ظلم و هجوم دردهای بی امان، که بی شک درمانی سهل و آسان، تنها در "رهایی" دارد و... اما گریبان خلق تو را چنان گرفته، که رهایی از آن، تا کنون، میسر نگردیده، و آینده این اسارت بی پایان هم، در امواج دود آلود تاریکی، چنان فرو رفته است، که آینده اش نیز، تاریک تر از اکنون، می نماید، اما تو نیز در سکوت و غیبتی طولانی قرار داری، آیا تو نیز با خستگان این روند جاری همراه گشته ایی؟!

اگر قرار بود ما ناتوانان، چون تو "فعال ما یشایی" [1] در این روند و روزگار همراه می بودیم، پس تو را با ما چه فرقی ست؟! اگر قرار بود قادر متعالی چون تو، و انسان های ضعیفی چون ما، بر این پدیده، شاهد و ناظری بی عمل می بودیم، پس این همه حضور چون تویی در این هنگامه بروز نازیبایی های بی پایان، از بهر چه بود؟! در حالی که ما را چشم به آسمان، و رسیدن انواع کمک های آسمانی کرده اند، تو در صبر و سکوتی طولانی، که برای ما طول عمر نسل ها محسوب می شود، به کار خود مشغولی، و ما نیز در امواج تباهی و رنج، غرق!

در همین حال بوق مدعیانت، مثل صدای طبل های توخالی بزرگ، هزاره هاست که تمام زندگی انسانی را فرا گرفته، و صبح و شام، وقت و بی وقت، بی توقف می کوبند، و به خصوص در هنگامه های افزایش رنج و سوال، صدایش گوش ها را کر، و ذهن ها را دائم به خود مشغول می دارد، و میان این همه صداهای دلخراش از فریاد ضجه ی به غارت رفتگان، جان باختگان، له شدگان و... درمانی نبوده اند که هیچ، خود نیز ما را از درد و درمان خویش باز می دارند، و به خود مشغول می کنند، تا در این دردی که درمانش تنها رهاییست، بی تصمیم، ماندگار شویم، و در این ماندگاری، میان درد و بی تصمیمی، حتی زمزمه اهل ذکر تو را هم دیگر نشنویم، و بدان آرامشی نیافته و قوتی در دل ها نیاید.

به راستی در میان این همه هیاهوی طلب کنندگان یاری در زمین، چطور می توان صدای ذره ذره وجود را که همه به یاد تو، خدا خدا می کند را شنید، و حس کرد؟! اصلا چرا باید به آنها گوش فرا داد، حال آنکه روشن تر از آن همه ذکر، فریاد تظلم خواهی خلق تو، برای یاری و خلاصی، آشکارا به هواست، راز و نیازی بی پایان، که نیازی به تمرکز برای شنیدنش نیست، چرا که روشن تر از نور خورشید، پدیدارتر از سیاهی شب، بر هر کوی و برزنی شنیده می شوند؟!

بیدادگری درازدامن مخلوقت، به خصوص مدعیان تو که سودای ساخت دنیایی خاص را دارند، که در سایه تحقق شعاری که هرگز تحقق نیافت، زنجیره ایی از ظلم آفریده و می آفرینند، و هر چه تاریخ است این نیز ادامه دارد، و نسل ها از ما را ضایع و نابود کرده، در حالی که نسل شان لاینقطع، سلطه اشان برقرارترین، کشتارشان وسیع ترین، ظلم شان سوزناک ترین، شکنجه اشان دردآور ترین، استبدادشان درازدامن ترین و وسیع ترین، مستبدین شان مخوف ترین، داروی خواب آورشان، منگ کننده ترین مخدرهاست و...

که هرچه در ظلم فرو رفتند، قدرت بیشتری در خود احساس کرده، حتی به شهادت متون منتسب به تو، در اوج ظلم، خود را تو، مجری اوامر تو، و یا چون تو دیده، ادعای خدایی و قدرت خداگونه کرده اند، حال تو اینان و ما را که هر دو در منجلاب تباهی غرق شده ایم را، اشرف مخلوقات خود خوانده، به حال خود رها کرده، و در عین حال که تو همه این عالم را فرا گرفته ایی، به سان غایبی بزرگ، بر این وضع اسفناک دست در جیب صبری بی پایان فرو برده ایی؛ صبری که ما را لبریز از ناامیدی، و گوش و چشم ما را از تو کر و کور کرده، احساس خود را نیز در خلال آن همه انتظار رهاییِ تحقق نایافته، از دست می دهیم، و تو را هم در این درنگ بی پایان، و هیاهوی مدعیانت گُم می کنیم.

به نام نامی ات که دیرآمدترین نام هاست، به بزرگی ات، که بزرگترینی، به قدرتت که قدرترین قدرت ترینی، به وسعتت که وسیع ترینی، به رحمتت که واسع ترین بر خلق جهان است، به مهرت که مهربان ترینی، به شکنجه ات که تلخ ترین و سوزناکترین است، به بخشش ات که بخشاینده ترینی، به وجودت که دیرپاترین و پاینده ترینی و... قسم، که این راه و رسم زیستن بر مدار ظلم و جهل، زیبنده خلق و عالم تو، و دستگاه حکمت تو نیست!

می دانم که تو مرا "من" آفریدی، تا "خود" باشم، خودی مسئول، رها و تصمیم گیر، تا بر ابزاری که بر آن دست می یابم تکیه کنم، و به پیش بتازم، تا به تو برسم، چون تو شوم، آزاد و رها، قوی و قدرتمند، قائم به توانایی خود، و در تو که انتهای سعادتی، منتهی شوم، اما به جایی رسیده ایم، که "خود بودن" ها را از ما ستانده اند، ما را موجوداتی از خیل جاده صاف کن های تسلط این و آن بر دیگران تبدیل، واژه رهایی و آزادی و "خود بودن" به بی ارزش ترین و گاه ضد ارزش ترین ها بدل شده است؛

اینجا که باید عرصه و سکوی تعالی ما به سوی تو می شد، به عرصه ی مسابقه ایی بی پایان، برای سلطه تبدیل، و همه و آنچه که هست، حتی تو و من، به کار گرفته می شویم، تا سلطه ایی تحکیم، و دوام و بقایش تضمین گردد، مداری از سلطه گری و سلطه جویی های بی پایان، انسان را فرا گرفته، و دنیا را در منجلاب خود غرق کرده است؛

 در میان این سکوت و انتظار سوال برانگیز، غایب بزرگ، تو هستی و من، تو از آن جهت غائبی، که صحنه را بدین تاخت و تاز ها واگذاشتی، و من هم چون تو غایب هستم، از آن جهت که مرا نیز از خود تهی کرده اند، که در نهایت امر، در میدان داری آنان، سرباز پاکباز این سپاه و یا آن لشکر، برای تحکیم سلطه این و یا آن خواهم بود.

راز و نیاز مرا بشنو ای حکیم!

حکمت نما،

ز عزت رهی نما،

لطفی، نگاهی، قدمی سوی ما بدار،

عدلت نما،

مهرت عیان کن، تو از وفا،

مهرت کجاست، که چنین غرق در بی مهریند خلق تو،

فعال ما یشا تویی،

فعالیتت کجاست؟!

ای غایب از نظر، ز که پیدا کنم تو را        ای ذات پر وجود! کی، هویدا بینمت تو را

عمر و هستی ام، رفت به تاراج ناکسان       قهار بی مثال! کی و کجا، فعال بینمت تو را

 

[1] - بر هر آنچه اراده کند، و بخواهد هم قادر است و توانا، و هم عامل است و توانگر

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.