شدم کنون خودِ آتش، از چه باز سوزانم

کنار آتشمُ، دمادم ز شعله سوزانم      شدم کنون خودِ آتش، از چه باز سوزانم؟!

میان آتشم و، غرق در خیال رهایی،      چه سوزنده خیالیست، این خیال سوزانم

دوا نکرد دلِ شمع را، سوختنِ پرِ پروانه   کنون به دلفریبی شعله های شمع سوزانم

نفیر ناله ام، نسوخت دلِ شمع را، به شب       سکوت چاره نکرد، ز سوز ناله سوزانم

شب است و، تاریکی و، خطر در کمین دلم          قسم به صبح، کزین شب ظلمانیم گریزانم

چشیده ام روز را، به نورِ پرتوافکنِ صبح،           به لمحه ایی به شب افتادم و، باز سوزانم

دمید صبحِ امید، به شاخه های درختِ دلم          به نیم نارسیده، خزان شد، بدین خزان سوزانم

تو ای طلیعه دارِ صبحِ بیکسان غریب       غریب نواز باش، بدین شامِ ناتمامِ سوزانم

تمام کن تو سلسله شب های بی پایان تاریکی        تمام کن تو شب های بی صبحِ شامِ سوزانم،

به نظم در آمده در  24/دیماه/1399   

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.