پروردگارا!
دیده ام، که چون دلی در آشوب شود، خَلق کند،
در حیرانی افکار غرق شده، دنیا پر از چشم انداز های بدیع نماید،
اما تو ای یار بی همتای من!
قلب تو نیز، در آشوب بود، که به خلق مان، دست زدی؟!
تو نیز به مستی عشق مبتلا گشته، خلق کردی؟!!
کاش دلت آشوب نشده بود، که چنین خلق کند!
کاش وقتی به خلق مان، دست می زدی،
حالت مستیُ عشق، از سرت پریده بود!
و آنگاه به خَلق، همت استوار می داشتی،
در این صورت، شاید دنیای ما اکنون در این بلبشو و گرفتاری نبود،
اگر بنیادش بر عشق نبود، و کمی منطق روشن، بر این خلق حکفرما می شد!
آنگاه شاید، منطق دیگری بر ارتباطات کنونی ما نیز استوار می گشت،
ایزدا!
یکتای بی همتای من!
اکنون که می نگرم،
زورگویان از منطق عشق و عاشقی توست، که جبّار گشته اند!
مالک شده، مُلک از خود دانسته، خود مَلِک انگاشته، قهّار شدند،
کاش نه مَلِک بودُ، نه مالکُ، نه مُلکی
آزاد، ز مالکُ، مَلِکُ، قَهّارُ، جبّارُ، ظالمُ ظلم،
کاش این ناروشنی ها را، بدین ظلم ختم نمی شد،
کاش دنیای ما را هم، ساده تر از این ها می آفریدی،
در میان درزهای ناروشنِ خلق ما،
هزار شیطانُ خصم، به کمین مان نشسته اند،