صبح دلم به تاریکی شب های تیره شد یارب کجاست شبروی، یا که شبخیز خفته است
تنگ است مجال، باید کزین شبان گذشت ماندیم تا به کی، دلمان بر خون نشسته است
باید که تیرگی ز ساحت صبحدمان زدود صبحی که از درش، جور و ستم، رُفته است
ای اختر و ستاره ی فروزان شب، بتاب نور تو مرحمی، بر این تن سرخ گشته است
صبح تجلی، و یا صبحدمان کجاست؟! گاهی به گریه، گهی به شکوه، شب ها گذشته است
تاراج رفت هرچه را که ز حُسن کِشِته ایم، این رُخ کجا نمود، که چنین ناپاک و نَشُسته است
فریاد آرشُ، دادِ دلِ چون سپند او برده ست نوید و امیدُ، کشتی ما را، گِل نشسته است
سهراب هم به خونِ فتنه دوران خود تپید رستم کمر شکست، به داغ جوانان نشسته است
پردیس و پردیسیان، در آرزوی پردیسی بزرگ او کاخ بلند فردوسگون سخن، به ویرانی برده است
نی نامه ها، سازها، به زوزه گرگان، به هم شدند شب را صفا، صبحی به تاراج خزان برده است
به نظم در آمده در جمعه 4 مهر 1399