خاور در خون غوطه ور ما، به نظاره جولان شب نشسته است
"کفش هایم کو" [1]
از راه مانده ام،
در بیدادگاه دلم گیر کرده ام،
راهی دراز به تو دارم، به بلندای یک یلدای طولانی و تاریک،
مملو از سنگلاخ جهلُ نفهمی هایم،
درازتر از گیس خونی که بر سنگفرش زمانه بی رحم ما، دائم جاریست،
و من در لوچ این خون افتاده ام،
گلویم را حُناق گرفته، تا حتی فریاد را نیز از من بستاند،
و آنان نیز، داد را به بیداد برده اند،
دادستانی نیست، که داد ستاند،
دادستانان خود به بیداد، بیداد را داد می زنند،
سگ های بی روحِ خشنِ خشمُ خشونت،
به تسخیر و فرمان دیوان، در آمده،
شب را به واق واق ممتدّ خود آلوده اند،
تحفه این شب را جز تاریکی نیست،
که این نیز، وعده اش نزدیک، نقد و حاضر است،
در پس چارچوب هر درب و پنجره ایی، یک دنیا تاریکی به کمین نشسته است،
سنگینی این همه سیاهی، بر هر بام و برزن، خود را تحمیل می کند،
مناره ها دیگر از توحید نمی گویند، به ستایش شب و شب نشینی نشسته اند،
کُلُفتی لحاف شب، مناره ها را نیز در خود غرق کرده است،
گویا شب را نیز، پایانی نیست،
دیگر امشاسپندان [2] نیز فرمان اهورا رها، به نظاره جولان دیوان نشسته اند،
گاه به یزدان دادگر خود نیز شک می برم،
که او نیز، انگار به ماندگاری روز شب شده ما خاور نشینان، رضایت داده است،
"مرا به چه کار آفریدید؟ کیست آنکس که مرا پدید آورد؟ خشم و ستم و سنگدلی و گستاخی و زور مرا به ستوه آورد!" [3]
میدان های تحریر با هزار امید، پر و خالی می شوند،
اما از حریت جز نامی نمانده، و این زنجیر هاست که بر خروجی میادین، حکم می رانند،
"آزادگان در بندند" [4] زنجیر بر گردنان جولان می دهند،
هرمله وار، گلوی نهال آزادی را، مقابل چشم میلیون ها چشم به راه آن، فشرده،
سخن از هر آنچه دوست ندارند را، به تمسخر، "حرفای صدتا یه غاز سرهم کرده" می خوانند،
دیگر خروس ها هم سحر از صبح تشخیص نداده، تا نوای بیدار باش زنند،
من در هیاهوی شب، و صدای زنجیرها، در کوچه پس کوچه های خفته در تاریکی، پرسه می زنم،
دریغ از شمعی، یا چراغی که مرا به خود خواند،
گویی نسل چراغ به دستان نیز منقرض شده اند،
و خاورِ در خون خود غوطه ور ما،
به نظاره جولان شبُ، شب پسندان نشسته است،
چشم به خاور دوختگان هم، آب در هاون می کوبند،
طلوع را باید، در پس ورق آخر کتاب آگاهی به انتظار نشست،
[1] - برگرفته از سربند شعر مرحوم سهراب سپهری: "کفشهایم کو؟ چه کسی بود صدا زد سهراب؟ آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ مادرم در خواب است و منوچهر و پروانه و شاید همهی مردم شهر شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد بوی هجرت میآید بالش من پر آواز پر چلچله هاست صبح خواهد شد و به این کاسهی آب آسمان هجرت خواهد کرد باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره میبینم حوری -دختر بالغ همسایه- پای کمیابترین نارون روی زمین فقه میخواند چیزهایی هم هست؛ مثلا شاعرهای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت و شبی از شب ها مردی از من پرسید تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟ باید امشب بروم! باید امشب چمدانی را که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند یک نفر باز صدا زد: سهراب! کفش هایم کو؟"
[2] - طبق آیین زرتشت، امشاسپندان نمایندگان شهریاری و توانایی اورمزد بزرگ و بی همتا، خدای ایران باستانند که در جهان مینوی، پاسداری فلزها و دستگیری و فریادرسی بینوایان بر روی زمین؛ کار آنان است.
[3]- آیه ایی از کتاب مقدس پیامبر ایرانی زرتشت، اوستا، ص 35 بخش "آهانودگاتا" نوشته استاد ابراهیم پورداود، سازمان انتشارات فروهر، تحقیق و توسعه هاشم رضی
[4] - برگرفته از شعاری که در زمان انقلاب فریاد زده می شد "آزادگان در بندند، پلیس تو بی گناهی، فرمانده ات..."