سفر به سرزمین های بختیاری در استان چهارمحال پایان یافت، معدن بی پایان و تجدید شونده آب های شیرین ایران، که 11% از کل آب های شیرین کشور، در این منطقه، هر ساله تجدید، و به سوی تشنگان ساکن در سرزمین های جنوب باختری، و مرکز ایران سرازیر، و آنانرا سیراب می کند، و من در این سرزمینِ به غارت رفته از هجوم ناجوانمردانه کسانی که، بر گرده این مردم سوار شدند، و اسب قدرت را هر طور که خواستند، بر بدن آنان تاختند، به سوی جنوب سرازیرم، و بر این خاک خسته از هجوم های سیل وار ظلم بی پایان، ره می سپارم.
من اکنون این سرزمین سبز و رویایی را وا نهاده، حاشیه های زردکوه رویایی و تمدن خیز، را پشت سر می گذارم، تو گویی سوار همان اسب به عاریت گرفته شده توسط آن ایلدار بختیاری ام، که در امتداد دره ها تاخته بود، تا ببیند بر ایل و مردمانش، در دوره غیبت او و پدرش، چه رفته است، و وقتی با شرایط جانشینان پدرش مواجه گشت، ناکام بازگشت، تا این بازگشت خود سبب شود، سرنوشت این دیار و وطن را تغییر دهد، و من اکنون در امتداد مسیر او، به سوی جنوب پیش می تاختم، [1] در امتداد سرزمین زایشگر مبارزان خیزش افتخار آمیز مشروطیت، و جنگآورانی که هر وقت ایران بدان ها برای تهاجم و یا دفاع نیاز داشت، در دفاع از آزادی و تمامیت ارضی و کرامت انسانی، و فرهنگ و تمدن این مردم پیشقدم، و پیش قراول بودند،
بعد از مدتی حرکت در مسیرهای تاریخی حاشیه های اندیکا [2] و... در کنار بلندترین ارتفاعات رشته کوه زاگرس یعنی رشته کوه دنا که از "مال خلیفه" تا یاسوج و حتی بعد از آن، چند ده کیلومتر ادامه دارند، رشته ایی که قله های بلندش از هم گسسته نمی شوند، حالا من وارد شهر زیبا و دیدنی یاسوج شده ام، اینجا به عکس چهارمحال بختیاری، کوه ها پوشیده از جنگل های بلوط هستند، در چهارمحال انگار جنگل های بلوط نابود شده اند، اما اینجا در یاسوج جنگل های بلوط پرپشت، و درختانش پر تعداد می درخشند، تا ادامه زندگی را فریاد زنند.
بلندترین ستیغ شکوهمند در این رشته ی دراز از قله ها، چکاد دنا با بیش از 4419 متر ارتفاع است، که در سمت راست این قله، پای رشته کوه دنا، یا همان منطقه "پادنا"، "سی سخت" در پای یک قله نزدیک به 4200 متری قرار دارد، که آنرا اولین مقصد گردشگری ام در یاسوج قرار دادم.
نام سی سخت برای من یادآور زلزله ایی نسبتا شدید است که آنرا در نوردید، اما یکی از اهالی محل به سان من تصور نامناسبی از آن زلزله ویرانگر ندارد، چرا که این زلزله باعث شد مقداری پول و سرمایه، به سمت این منطقه سرازیر شود، و کسانی که سرمایه ایی برای تجدید بنای زندگی خود نداشتند، این امکان را بیابند، که زندگی خود را تجدید کنند، او زلزله را برای این مردم محروم "نعمت" می بیند!
"زلزله خسارتبار است، ولی زندگی ما را آباد کرد، و این زلزله باعث شد که دولت به این منطقه نگاهی انداخت، و کمک ها به سوی ما سرازیر شد، کسانی بودند که خواب یک ساختمان نو را هم نمی دیدند، اما این زلزله باعث شد زندگی اشان تجدید بنا شود. این هم از شانس حکمداری ماست که برای برخی از مردم باید بلایی طبیعی نازل شود، تا تغییری در وضع شان رخ دهد، دیده شوند و کمکی به سوی آنها جلب شود!"
او نام "سی سخت" را برگرفته از سی قهرمان و از جان گذشته می داند که برای نجات دیگرانی که در یخ و سرمای دنا گرفتار شده بودند، رفتند و خود یخ زدند، و در مسیر جان دادند، و مردم به افتخار آنها، این منطقه را "سی سخت جان" نامیدند و نام "سی سخت" بر این منطقه ماند و رایج شد.
به سمت سی سخت که می رویم، بنرهایی از جوانانی چشم ها را به سوی خود بر می گرداند که، همشهریان یاسوجی خود را به شرکت در مراسم بزرگداشت شان دعوت می کنند، چهره هایی بسیار جوان، که هرگز وقت خزان آنان نبوده و نیست، متعجب شدم، از یکی از اهالی از دلیل مرگ این همه جوان پرسیدم. پاسخش دردناک بود، "من از علت مرگ این ها نمی دانم، اما در منطقه ما آمار خودکشی بالاست، علت بسیاری از این خودکشی ها هم، عموما فقر و شکست عشقی است، در باقی موارد تصادف و گاه بیماری و گاه هم درگیری های محلی علت بسیاری از این جوانمرگ شدن هاست".
35 کیلومتر آنطرف تر از یاسوج، بعد از گذر از مناطق مادوان، مزدک، ده بر آفتاب، سی سخت زیبا و جذب کننده قرار دارد، پر از باغات و ویلاهایی که بر دامنه دنا ساخته اند، "چشمه میشی"، در پای "کوه گل" غلتان و ریزان پایین می آید، و به منطقه زیبایی می دهد. گردشگران بسیاری خود را به اینجا رسانده اند تا شاهدِ آب و آبادانی باشند.
یکی از اهالی محل مدعی بود که : "استرالیایی ها به ایران پیشنهاد کردند که مدیریت گردشگری منطقه سی سخت را به آنان بسپارند، تا آنرا به بهشت گردشگری تبدیل کرده، در آن سرمایه گذاری کنند، تامین گردشگر برای آن را نیز خود عهده دار شدند، ولی دولت ایران به این سرمایه گذاری تن نداد، سی سخت اگر مدیریت گردشگری درستی می داشت، به یکی از مراکز جهانی آمد و شدهای گردشگران جهانی تبدیل می شد، و رنج محرومیت، و چهره فقر از آن رخت بر می بست."
[1] - پس از قتل حسینقلیخان، برادرانش؛ امامقلیخان و رضاقلیخان، نسبت به فرزندانش رفتار و عملکرد نامناسبی داشتند. علیقلیخان سردار اسعد در کتاب "تاریخ بختیاری"، این واقعه را اینگونه روایت میکند: "موقعی که پدرم «ایلخانی» را کشتند و من و برادرم «اسفندیارخان» در حبس بودیم، عموها و عموزادههای ما برای تصاحب مایملک پدرم، مادر پیرم را زیر فشار گذاشتند. هنگامی که من از سیاهچال «ظلالسلطان» آزاد شدم، با لباس کثیف و مندرس و موهای ژولیده و پای برهنه در کوچههای اصفهان سرگردان بودم و نمیدانستم چه بکنم… بعضاً بهخاطر آوردم که پدرم مبلغی وجه نقد نزد یکی از دوستان قدیمش که تاجر معتبری بود، دارد. لذا به خانه او رفتم و دقالباب را کوبیدم و کمی بعد در باز شد و آن تاجر اصفهانی در آستانه در نگاهی به من انداخت و فوراً مرا شناخت، ولی بدون اینکه کلمهای گفتوگو کند، در را بهروی من بست. من از این برخورد بسیار ملول و افسرده شدم و با خود گفتم، بهتر است به میان ایل برگردم و نزد عمویم «حاجی ایلخانی» به چقاخور بروم. با این خیال اصفهان را با پای پیاده بهسوی چقاخور تَرک گفتم. در حوالیِ چقاخور به چند سیاهچادر متعلق به یکی از طوایف بختیاری برخورد کردم. در میان رمه در کنار سیاهچادرها، چند مادیان را در حال چَرا دیدم، به طرف آنها پیش رفتم. خوشبختانه صاحب آن مادیانها مرا شناخت و یکی به رسم امانت به من داد تا خود را به چقاخور رسانیدم. از دور چادر بزرگ سفید درپوش پدرم را که در میان دشت برافراشته بود، دیدم و اندوهی جانکاه به من دست داد و کوهی از غم بر دلم نشست. لاجرم پیش رفتم و افسار مادیان را به گوشهای بستم و با آن هیئت ژولیده وارد چادر شدم. دیدم عمویم «حاجی ایلخانی» در صدر مجلس نشسته و تمام خویشاوندان و رؤسای طوایف بختیاری به ترتیب در کنار هم نشستهاند. در مقابل عمویم تعظیم کردم. بهطور اجمال مرا ورانداز کرد و بدون اینکه یککلمه بگوید، سر را به زیر انداخت و برای یکلحظه همه نگاهها متوجه من شد و بعد سرها برگشت و سکوت سنگینی سراسر مجلس را فرا گرفت. هیچکس نپرسید کی هستم و از کجا آمدهام؟ همانطوری که سرپا ایستاده بودم، گوشهوکنار مجلس را نگاه کردم و چشمم به یکی از بستگان پدرم که همیشه از احسان و محبت او برخوردار بود، افتاد و رفتم در کنار او نشستم، یکوقت متوجه شدم که آن شخص کمی از من فاصله گرفت و روی خود را از من برگردانید. من چنان از فضای مشمئزکننده آن مجلس و رفتار نامردمیِ عموها و خویشاوندان و دیگر برادران بختیاری منقلب شدم، که بلااراده از جا بلند شدم و سوار همان مادیان لخت شدم و به طرف اصفهان حرکت کردم. در حین اینکه سوار میشدم، یکی از بستگان پدرم که زمانی منشیِ او بود، به من نزدیک شد و آهسته گفت: «آ علیقلی، خدا پسری به تو عنایت کردهاست.» من به قدری نومید و افسردهخاطر بودم که در جوابش گفتم: «من در چنین حال و روزی بچه میخواهم چهکنم؟» در بین راه مادیان را به صاحبش برگرداندم و پیاده به طرف اصفهان رفتم. نوکری داشتم که قبل از دستگیریام همراهم به اصفهان آمده بود، بعد از آنکه زندانی شدم در اصفهان ماند و با شغل عملهگی گهگاهی پولی پسانداز میکرد و در زندان به من میرسانید. وقتی به اصفهان برگشتم، همان شخص با مختصر پساندازی که داشت، یک جفت گیوه برایم خرید و با همان پای پیاده خود را به تهران رسانیدم و یکراست روانه خانه صدراعظم «امینالسلطان» شدم. هنگامی به درِ خانه رسیدم که کالسکه صدراعظم دمِ دروازه ایستاده بود و ظاهراً «امینالسلطان» میخواست به دربار برود. نوکری که جلوی دروازه ایستاده بود، از من سؤال کرد که چه میخواهم؟ گفتم به صدراعظم عرض کنید که «علیقلی» پسر «حسینقلیخان» ایلخانیِ بختیاری هستم. آن مرد در نهایت تعجب سراپای مرا ورانداز کرد و به داخل حیاط رفت. من از گوشه دروازه که نگاه میکردم، دیدم نوکر به درون خانه رفت و طولی نکشید که پرده درِ ورودی کنار رفت و صدراعظم در آستانه ظاهر گردید، ولی به مجردی که از برابر چشمش به من افتاد، خود را عقب کشید و پرده را انداخت. من از دیدن این صحنه یکه خوردم و داشتم ناامید میشدم. طولی نکشید که دوباره همان نوکر به سراغم آمد، اما اینبار با احترام تعارف کرد که همراه او بروم. او مرا مستقیماً به حمام برد و بعد از یکسال و اندی که حمام نرفتم، شستوشویی کامل کردم و حمامی مرا کیسه کشید و مُشتومال حسابی کرد و سلمانی مرا پس از مدتها اصلاح کرد و هنگامی که خود را به قسمت بیرونیِ حمام رساندم و روی صفحه نشستم، همان نوکر یک بقچه جلویم گذاشت، وقتی آن را باز کردم، یکدست لباس کامل در آن دیدم و با کمال تعجب یک کیسه پُر از اشرفی برای مخارج توجیبی روی لباسها گذاشته بودند. بعد از آنکه لباس پوشیدم، همراه او به اتاق راهنمایی شدم و پس از صرف یک ناهار لذیذ، صدراعظم وارد اتاق گردید و با کمال فروتنی از من احوالپرسی کرد و آنگاه دستور داد تا مرا به ریاست فوج سوار منصوب کردند."
[2] - گویند اینجا زادگاه کوروش کبیر هخامنشی بوده است شهرستان اندیکا یکی از شهرستانهای بختیاری نشین استان خوزستان است و مرکز آن، شهر قلعه خواجه است