خاموشی بر دردِ بیدرمان، خود حیرانی است
  •  

04 اسفند 1399
Author :  
شاعر خراسانی سرکار خانم مخفی بدخشی

      

سال ها، خاموشی ام [1] درد و فغانم را فُزود     درد را درمان ندیدم، خاموشیست درمان ما؟!

بهر ما درد و فغان تقدیر کردست آن حَکیم؟!    حُکم حِکمت را بُود دارو! درمانست اینکخواه ما

حکم بر خاموشی زدند، زین سوختن های بزرگ      لیک درمانی نشد، از این سکوت بر کام ما

شب شده طولانیُ، شب شکاران بیش ز پیش      شب به شب پروانه بر آتش شدُ، تاریک گشت امید ما

خاموشی بر دردِ بیدرمان، خود حیرانی است       اندر این حیرانیِ حیرانکده، نابود گشت امید ما

چشم در چشم افق، با دود و آتش شد مصاف    چشم گریان، دود و دم بیداد کرد بر روی ما

دیده خونبار است از داغِ همه دل سوخته گان    در سحرگاهان، سکوت و درد کرد خاموش باز امید ما

شمع و پروانه کنار هم نیایند، چون به صلح     هر دو را سوختن بُود تقدیر، یا که این تقدیر ما؟!

رو تو بشکن این سکوت از سوختن های مُدام    تا که پایانی پذیرد، سوختن از کامُ هم، از بام ما

به نظم درآمده در 4 اسفند ماه 1399 

[1] -  این نظم نوشته را در پاسخ به بیتی از ابیات خانم مخفی بدخشی (۱۲۵۵ – ۱۳۴۲) خورشیدی اهل فیض‌آباد استان بدخشان افغانستان، تحت عنوان"در طریق سوختن خاموش چون پروانه باش" سرودم، نام این شاعر بزرگوار پارسیگوی خراسانی که در این سوی آمودریا می زیسته است، سید نسب، بیگم نسب، پاچاجان بود، که با نام هنری مَخفی بَدَخشی شعر می گفت. ایشان دانش عمومی خود را به‌گونه ایی مخفی و به‌ دور از نظر سیاسیون وقت، و بزرگان و آگاهان خانواده خویش فرا گرفت. ایشان هم عصر با شاعر نامدار ایرانی خانم فروغ فرخزاد است. نیاکانش از امیران محلی بدخشان بودند و در روزگار امیر عبدالرحمن خان از بدخشان به قندهار تبعید، و در شانزده سالگی سرودن را آغاز کرد. بیشترین اشعارش را در محله‌ قره ‌قوزی آرگو سروده، ازدواج نکرد و بیشتر عمرش را در حالت تبعید سیاسی در شهرهای کابل و قندهار به ‌سر برد. او دختر میر محمود شاه بدخشی (میر محمود عاجز) بود که او نیز شاعر و کتابی هم به نام "چارباغ" بدو منسوب است که اینک در دست نیست. برادران مخفی، همچون میر محمد غمگین و میر سهراب سودا هم، شاعر بودند.آثار او زیر عنوان "لعل‌پاره‌ها" در مجله "کابل" به چاپ رسیده‌است. پارک مخصوص خانم ها و دبیرستانی در بدخشان نیز به این بزرگوار نام گذاری شده ‌است. روحش شاد و روانش در کنار بزرگان اهل ادب پارسی در آرامش باد.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (2)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

نقد دکتر سیدمهدی زرقانی، استاد گروه زبان و ادبیات پارسی در دانشگاه فردوسی بر "من ایرانم"
اندر مصیبت‌های زبان فارسی (۲)
چند روز پیش و بر حسب اتفاق، کلیپ شعر خوانی "غفران بدخشانی" نزد "هوشنگ ابتهاج" به دستم رسید. من پیش از این هیچ شناختی از شاعر بدخشان نداشتم اما شیوه‌ی انشاد وی و حس عمیقی که در تک تک کلماتش جاری بود، با آن ته‌لهجه شیرین فارسی دری که آدم را به اعماق هزاره‌ی اول آهوی کوهی می‌برد، برای لحظاتی روزگاری را پیش چشمم آورد که هنوز مرزهای کاذب سیاسی و بازی‌های روزگار و اهل روزگار ملت‌های فارسی زبان را از یک‌دیگر جدا نکرده بود و ما امت واحده‌ای بودیم که گل‌های سر سبد فرهنگ‌مان رودکی‌ها بودند و فردوسی‌ها و سنایی‌ها و دیگران و دیگران. گویا او همان «پاره‌ی لعلی» بود که اقبال لاهوری از آن سوی عالم در بدخشان دیده بود: «پاره‌ی لعلی که دارم از بدخشان شما». خوب که دقت کردم، متوجه شدم حس من، به شکل قوی‌تر و عمیق‌تر و شاعرانه‌تری در نگاه‌های مبهوت و تحسین‌برانگیز سایه هم موج می‌زد، آن‌جا که غفران با معصومیتی شرقی می‌سرود:
«درود ای همزبان!
من از بدخشانم».
غفران می‌خواند و سایه گُر می‌گرفت. من تاکنون این مایه مبهوت‌شدن و متأثر شدن ابتهاج را در برابر شعرخوانی کسی ندیده بودم. شعر شاعر بدخشان شاید از جهت هنری چندان درخشان نباشد اما روح فرهنگی و انسانی عمیقی که در سرتاسر شعر جریان دارد، چنان بر دل و جان مخاطب چنگ می‌اندازد که بی اختیار زبان به تحسین شاعر می‌گشاید و چونان قند مکرری است که از شنیدن‌های پی در پی آن خسته نمی‌شود. اگر هم‌چنان در «صمیمیت سیالِ» نجوای دل‌انگیز غفران حرکت کنی، شاعر به این‌جا که می‌رسد
«مرابشناس!
من آنم که دماغم بوی جوی مولیان دارد
و در چین جبین مادرم روح فرانک می‌تپد.
از روی و از مویش
فروهر می‌تراود، مهر می‌بارد»
ناگاه رودکی و فردوسی و خیام و مولوی در برابرت پدیدار می‌شوند و به قلمرو فرهنگ ایرانی و زبان فارسی فکر می‌کنی که روزگاری از آن سوی کوه‌های هندوکش تا سواحل دریای مدیترانه را زیر پرچم خود داشت و در هر کوی و برزنی نوای دل‌انگیز شعر فارسی طنین‌انداز محمل‌ها و محفل‌ها بود و روشنی‌بخش دل‌ها و جان‌ها. اکنون چه بر سر زبان فارسی آمده که غفران بدخشانی، این آوای برآمده از عمق جان ملتی بزرگ، خطاب به سایه این‌گونه می‌سراید؟
«تو از تهران من از کابل
من از زابل، من از سیستان
تو از مشهد، ز غزنی و هریوایم
تو از شیراز و من از بلخ می‌آیم...
نگاهم کن نگاهت گر پذیرد
برگ سیمایم ز بومسلم و سیس و بومقنّع صورتی دارد...
من ایرانم!
خراسان در تن من می تپد
پیوسته در رگ‌های من جاری است»
زبان فارسی، زبان ملت‌های هم‌جوار ماست که در همسایگی ما نشسته‌اند و شاهد تحلیل تدریجی این میراث بزرگ ملت‌های فارسی‌زبان شرق هستند و بر نعش این شهید عزیز نوحه‌ها سر می‌دهند. این‌که ما در سرتاسر جهان کرسی‌های فارسی‌آموزی بر پاکرده‌ایم و دلمان خوش است به این‌که هر سال تعدادی از استادان فارسی به اقصای عالم سفر می‌کنند و الفبای فارسی را به چند نفری آموزش دهند، خالی از لطفی نیست اما چون نیک بنگریم ما خادمان شریفی برای زبان فارسی نبوده‌ایم. نه غفران بدخشانی در این ماجرا یک فرد است و نه شعر او سرودی ساده که از سر احساسی زودگذر برآمده باشد، او فریاد استغاثه‌ی یک ملت است؛ ملتی که «خراسان در تنش می‌تپد و پیوسته در رگ‌هایش جاری است». کسی چه می‌داند وضعیت زبان فارسی در بخارا و سمرقند و تاشکند و کابل و هرات چگونه است؟! چرا کسی نمی‌پرسد مگر ما در کشورهای هم‌زبان و همسایه چه کردیم که به جای آن‌که «همزبانی با همدلی» جمع آید، آن‌ها مانع فعالیت فرهنگی ما در سال‌های اخیر شده‌اند و رایزنی فرهنگی ما را در برخی کشورها تعطیل کرده‌اند؟ از دیگر سو، چرا باید آموزش الفبای فارسی به اروپاییان و آمریکاییان، که ممکن است حد اکثر تا چند سال با این زبان ارتباط‌شان را حفظ کنند، آن‌قدر مهم باشد که هر سال میلیون‌ها دلار هزینه کنیم و چشم‌مان را به روی وضعیت زبان فارسی در میان مردمی که بیخ گوش‌مان زندگی می‌کنند ببندیم؟ آیا این دلیل که همسایگان ما به زبان فارسی سخن می‌گویند، مسئولیت ما را در قبال حمایت، ترویج و گسترش زبان فارسی در کشورهای مذکور کم می‌کند؟ وقتی زبان و ادب فارسی می‌تواند عامل تقویت پیوندهای کهن ملت‌های نزدیک شود، چرا ما به افق‌های عقیمی چشم دوخته‌ایم که به گواهی شواهد و قرائن، نتیجه‌اش چندان چیز دندان‌گیری نبوده و نخواهد بود؟ بماند که آن‌چه در این میان دل هر انسان فرهنگ‌دوستی را به درد می‌آورد، وجه‌المصاحه شدن زبان فارسی در دعواهای سیاسی میان بنیاد سعدی با وزارت علوم است. هر کدام از این دو نهاد، مدعی گسترش زبان فارسی در گوشه و کنار عالم هستند اما روابطشان با یک‌دیگر رقابتی است نه رفاقتی. معلوم نیست کسانی که چنین بنیاد پر هزینه و فخیمه‌ای را بر پای کردند چه کاستی‌ای در عملکرد دفتر گسترش زبان فارسی در وزارت علوم دیدند که به جای رفع مشکلات همین دفتر و بر طرف کردن کاستی‌ها و تقویت جنبه‌های مثبت آن تصمیم گرفتند خودشان بنیاد مستقلی را تأسیس کنند؟ آن‌ها چه هدفی را از این استقلال دنبال می‌کنند؟ اگر کسی از سر حوصله مصاحبه‌ها و آماردادن‌های اهالی بنیاد سعدی را دنبال کند متوجه می‌شود که چرا من می‌گویم زبان فارسی در این جدل‌ها و جدال‌های میان دو نهاد، تبدیل به گوشت قربانی شده است. در چنین شرایطی، چاره‌ای برایت نمی‌ماند جز این‌که هم‌نوا با خواجه‌ی شیراز «مویه‌های غریبانه» سر دهی و با خود زمزمه کنی: «کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست!». وضعیت زبان فارسی در دست مدعیان و وکیل مدافعانش بی اختیار داستان «عدل» صادق چوبک را به ذهن متبادر می‌کند. این قصه، با آن عنوان متناقض‌نمایش که وجه آیرونیک به آن می‌دهد، ماجرای اسبی را روایت می‌کند که در یک روز برفی پایش شکسته و خون سرخش بر روی پهنه‌ی سفید برف‌ها جاری است. اسب در حال جان کندن است و جماعتی بر گرد حیوان گرد آمده‌اند و هر یک راه حلی برای رهایی اسب پیشنهاد می‌کنند؛ در حالی‌که یا کیف چرمی‌شان از پوست همان اسب ساخته شده یا منفعت‌شان در مرگ اسب است و یا پز روشنفکری‌شان چشم فلک را کور کرده اما کاملاً معلوم است آن‌چه برای‌شان هیچ اهمیتی ندارد، اسبِ رو به موت است. شکوه‌های غریبانه‌ی غفران بدخشانی، صدای اعتراض غیر مستقیم ملتی بزرگ است به متولیان فرهنگی کشور عزیزمان ایران که چرا مدعیان گسترش و تقویت و ترویج زبان فارسی، چراغِ رو به خاموشی خانه را رها کرده‌اند و سیر در اقصای عالم می‌کنند؟

مصطفوی
This comment was minimized by the moderator on the site

مخمس مخفی‌بدخشی بر غزل قصاب ‌کاشانی :
ایام به کام دل ما نیست، چه حاصل؟
شامیست که صبحش ز قفا نیست، چه حاصل؟
رنجورم و امید شفا نیست، چه حاصل؟
دردی که ازو کام روا نیست، چه حاصل؟
در گلشن دهر است دلم غنچه‌یی افسوس
نشکست لب ما به شکر خنده‌یی افسوس
هردم بکشیم آه و به هر لحظه‌یی افسوس
بر سر نزدم از غم او پنجه‌یی افسوس
زین باغ گلی بر سر ما نیست،چه حاصل؟
در گنبد افلاک که هر نی، به نواییست
هر سوخته دل را که بود سوز جداییست
در سینهٔ هر غمزده، آهنگ و نواییست
اینجاست که دل شده را، راه به جاییست
درد است فراوان و دوا نیست، چه حاصل؟
زاهد که ترا بار ریا کرده دوتا پشت
این ریش دراز تو چه یک زرع، چه یک مشت
ای بی‌خبر این گنبد دستار کشت
عمامه به سر، خرقه به بر، سبحه در انگشت
چون روی دلت سوی خدا نیست، چه حاصل؟
عمریست که دل بستهٔ آن حلقهٔ گیسوست
دیریست که جان بسمل آن غمزهٔ جادوست
"مخفی" چه توان کرد که بی‌مهر و جفا خوست
"قصاب" سرا پای نگارم همه نیکوست
در فکر من بی سر و پا نیست، چه حاصل؟

مصطفوی
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

حلالیت‌طلبیدن یا عذرخواهی چند ماه پیش یک استاد جامعه‌ شناسی دانشگاه تهران فوت کرد. او گرایشات مذهب...
- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
اگر حمله موشکی جمهوری اسلامی به اسراییل را برد نظامی بدانیم؛ حمله به زنان سرزمینم توسط «گشت ارشاد ای...