پروردگارا! وقتی به خود احسن می گفتی نگاهت به کجا بود
  •  

15 فروردين 1399
Author :  
خلوتی خواهم که گویم راز دل

ایزد یکتای من! ای آخرین پناهگاه ما! ای مرجع رجوع به هنگام بیکسی! ای آخرین افق و جهت نگاه مظلومان و برخاک نشستگان! ای نخ تسبیح جهان خلقت! کجایی نمی بینمت!

تو را نمی شناسم، برایم نام هایی هستی که طول و عرض و ارتفاع وجودت را می گوید، اما تبلورش از چشمم دور است. نمی بینمت، نه در طول، نه در عرض، و نی در ارتفاع، در حالیکه طول و عرض و ارتفاع را مملو از تو می دانم، در چهار جهت که می نگرم، تو را نمی یابم، در حالیکه معتقدم در هر جهت که بپیماییم، باز به تو ختم خواهد شد، بودنت را حتمی دانسته، اما این بودنت، ما را چه سود، که حتی فریاد مان آنگاه که "کارد به استخوان رسیده است" [1] را هم نمی شنوی، چه رسد به زمزمه های دائمی [2] که هر روز و شب در مقابل تو تکرار می شوند.

می دانم هستی، و به حتم هم باید باشی، که اگر نباشی، وای بر ماست! آنقدر حساب و کتاب هاست که در نبودت از بین خواهند رفت، که دود از سر انسان عدالتخواه و منتظر برگزاری دادگاه های مبتنی بر عدل تو، بر هوا خواهد خواست،

ایزدا! اگر تو نباشی و حساب و کتابی نکنی، باید از اشک چشم ها کور شوند، چرا که هزاران هزار شکایت را خود، در این عمر کوتاه، به چشم خودیش دیدم، که صاحبانش، آن را در حضور جمع شاهدانی چند، به بازپرسی دادگاه های عدل تو سپردند؛ [3]

در یک قلم، پرونده کشتارهای بی حساب و غارت زندگی های متعدد، به بلندای تاریخ شنیدن نام تو توسط بشر، در انتظار رسیدگی است، [4] میلیاردها میلیارد جان و مال به غارت رفته و تجاوزهای بی حد و حساب آنانی که برای تو کشته ایم، و یا از ما کشته اند، منتظر رسیدگی، و دادن پاداش و عذاب است، که حساب این همه غارت جان و زندگی های بر باد رفته، و خون های گرم و تازه نام آورانِ در زمین خشک فرو رفته که فقط در کشاکش برپایی حاکمیت تو بر زمین ریخته شد و... خود پرونده ایی است کلفت به قُطر تاریخ، که تنها تویی که می توانست حسابش را نگهداشت، تو را تنها صاحب اَبَر ماشین حسابداری می دانیم که توان محاسبه قدر و اندازه هر فریاد برخواسته از دل مظلومان را در این روند بی پایان توان محاسبه دارد.

و این که در ورای این همه ابهام و سوال، اگر تو نباشی، که تو را در آن سیاهی نادیدن ها، نفهمیدن ها، ابهام ها، شک و تردیدها و... قرارت دهیم، و بر این ناشناخته ابدی، مشغول نباشیم، دیوانه خواهیم شد؛ و این دلمشغولی به توست که اجازه نمی دهد، به حال و روز خود آگاه شویم، و در پس آن بی قراری های دیوانه وار بر ما هجوم آورند، آنگاه که با دیوارهای فرو ریخته، زمین های سوخته و ویران شده، نسلِ انسان های به نابودی رفته، کرامت انسانی بر باد رفته، عزت نایاب شده، تزویرها و حیله های بر باد دهنده، دروغ های بزرگ ویران کننده و... مواجهه می شویم.

که اگر تویِ مبهم و ناشناخه نبودی، که فکر و افکار انسان را به خود مشغول نمی داشتی، کاری که "سندرم روز تعطیل" [5] بر روان انسان شش از هفت روز دویده می کند، در چند صد برابر وسعت و قدرت تخریبی، بر سر کل انسان هوشیار شده به وضع خود، فرو خواهد ریخت؛

اما خدای من! در این چلچله عمر، و در اوج، وقتی در افق، و از عمق تجربه اندوخته ام می نگرم، گذشته از نظمی که چون قانون جنگل [6] است، و به ادامه رویش و خیزش می انجامد، و ادامه نسل را ممکن می کند، چیزی جز آمدن ها و در تباهی دست و پا زدن ها، و در نهایت رخت بر بستن های غم انگیز نمی بینم،

در این عمق گرفتاری بشر تا کنون، که نه کرامتی برای او ماند و نه عزتی، او که بر تغییر وضع خود چنان ناتوان است که همواره از چاه به چاله ایی، و از چاله به چاهی در کشاکش تدبیر نیروهای زر و زور و تزویر در رفت و آمد است، گاهی می کُشد تا بماند، گاهی می کُشد تا کشته نشود، گاهی نیز می کُشد تا تو را عزیز و حاکم نماید و...، با خود می اندیشم وقتی تو بر خود به خاطر این "خلق کردن" تبریک و "احسن" [7] نثار می کردی، به کدام روند، به کدام جهت، به کدام نتیجه نگاه می کردی، کدام افق را در نظر داشتی، که این چنین مدهوش بر کار خود شدی؛ چیزی که من امروز هر چه در پس تاریخ خود می نگرم، نمی بینم، و در پیش روی نیز به همین صورت است، و هر روز دریغ از دیروز، و حال و روز امروز ما را هم که دیگر خود روشن است، نیازی به توضیح ندارد!

خدایا! نمی دانم می توانم با تو بی پرده سخن گویم یا خیر؟! آنچه می بینم درست یا غلط این است که در این دنیا بازی زیبا و بی نقص مفرحی جریان دارد، اما این تفریح و زیبایی سرگرم کننده، تنها برای نظاره گرهاست، نه بازیگران اصلی آن، بازی گلادیاتورها برای نشستگان بر صندلی های استادیوم کولوسئوم زیبا و جذاب است، نه برای آفرینندگان اصلی این بازی خون، یعنی گلادیاتورها.

پروردگارا! گوشه ایی از آن افق نگاهت، به هنگام نثار تبریک به خود را، بر ما نیز بنمایان،

[1] - کنایه از پایان تحمل، خروج انسان از صبر در افزایش شدت درد. فریادی نشانه اوج درد غیر قابل تحمل

[2] - آیه قرآن که می فرماید "بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را" ادعونی استجب لکم

[3] - این فریاد مظلومان که در اوج استیصال می گویند : "باشد، بکن! خدایی هم هست" یا در اوج استیصال و کم زوری می گوید "به خدا واگذارت می کنم" یا آن موقع که ساز وکار عدالت دنیا را به هیچ می گیرد و مظلومی فریاد می زند : "بالاخره قیامتی هست" و یا آنجا که می گوید "بالاخره خدای ما هم بزرگ است" و...

[4] - در تاریخ بشر که می نگری هر دینی برای خود خدایی، و مومنینی که برای برای رضایت او کوشش می کنند، کوششی که گاه در قالب نوعی جهاد مسلحانه صورت می گیرد تا فرمان خدایشان را استقرار دهند و در این بلبشوی نام ها و استقرار فقهی که عده ایی بر آن معتقدند، این جان انسان هاست که در دو سوی نبرد ریخته می شود و... حال آنکه دین وسیله آسایش و فراهم کننده زندگی است، نه سلب کننده جانی که خدای داده است و تنها اوست که لایق گرفتن آن است،  

[5] - سندرم روز تعطیل آشوب روانی و بی قراری و استرسی است که از یک منبع ناشناخته در وجود انسان صنعتی امروز بروز می کند، وقتی که او پس از شش روز هفته کار شدید و مشغولیت، هنگامه استراحت و تعمیر روح و جانش فراهم می شود، این استرس روز تعطیلش به جهنم اضطراب و بی قراری تبدیل می شود، و در آن لحظاتی که باید استراحت و خود را بازیابد، آنقدر بی قرار است که آرزوی روز شنبه کاری را می کند تا از این استرس نجات یابد. این را سندرم روز تعطیل می گویند، که در واقع در موقع فراغت از کار، که کار خود مخدری است قوی، که در روز استراحت وقتی انسان بر زمین می نشیند از این مخدر خالی، چرا که از کار فارغ شده است، و بدون مخدر کار او به حال خود آگاه می شود و این آگاهی از مسایل، اصطراب به عمق رفته را به سطح می آورد.

[6] - تبلور این قانون در سلطه قوی بر ضعیف است و از بین بردن ضعیف برای بقای قوی می باشد

[7]- قرآن روایت می فرماید که وقتی خداوند از خلق انسان فارغ شد بر خود احسن گفت و فرمودند "فتارک الله احسن الخالقین"

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.