کاش در جماعت مورچگان بودم، تا مشرف به اشرف مخلوقات
  •  

17 خرداد 1400
Author :  
کاش در جماعت مورچگان بودم، تا مشرف به اشرف مخلوقات کاش در جماعت مورچگان بودم، تا مشرف به اشرف مخلوقات

 

اکنون چنان از زیست در اجتماع اسارتبار انسانی خسته و فرسوده ام، و چنان بر حال انسان ها و نوع زیست و مصائب شان شاکی ام، که دوست دارم چنانچه خالق انواع، اگر جهان را بر قاموس تناسخ [1] سرشته است، دگر بار هرگز مرا در اجتماع انسان ها، بدین جهان و یا هر جهانی نیاورد، که جهان حیوانات بر نحوه ایی روشن تر و زیبا تر استوار است، تا جامعه انسانی؛ به قول دوستان هندی ام "کم سه کم" (حداقل) در دنیای حیوانات هر زجری هست، زجر دانستن و آگاهی، دیگر بر اعضایش بار نیست، اجتماع حیوانات برسم و رسوم بهتری از استحکام، نظم و برنامه نهاده شده، تا بر جماعت اشرف مخلوقات! که گاه با خود فکر می کنم این انسان چگونه اشرف مخلوقات خواهد بود، در حالی به ویرانگرترین نوع خلق، بیشتر می نماید، و بر زندگی انسان انگار روال بر ویرانگری است و پایه های اجتماعش، بر ویرانه های زندگی دیگران، و یا دیگر مخلوقات نهاده شده است.

اجتماع انسانی اساسش بر ظلم، عداوت و حق کشی استوار گردیده، رقابتش بر نابودی و بی سهم کردن دیگران، و بالا آمدن پاهایی گنده، که از پله هایی صورت می گیرد که بر دوش نحیف انسان های بی پناه بنا نهاده شده است، اینجا مَلَکه اش، انگار تنها بر غریزه حفظ و تحکیم قدرت خود خلق شده، که جز به قدرت خود، هرگز نه فکر، و نه عمل می کند، او بر اساس عهدی بزرگ، بر کرسی مُلک می نشیند، اما در اولین فرصت، عهدنامه ایی که پله بالا رفتنش بود را، زیرپای خود نهاده، ناخوانا، نافهم و بی اثرش می کند، تا کسی را توانایی بالا آمدن از پله های عهد نباشد، که از او، بازخواست عهدی را کند، که او بر بالش سوار شده و از یک انسان عادی، تبدیل به یک اوج نشین ش کرده است.

کاش اگر خالق این جهان، چنانچه برای روح جاودان ما، ظرفی خواست دوباره در نظر گیرد، و فرایند تناسخی را به جریان انداخت، اینبار ما را در اجتماع مورچگان بدین دنیا وارد کند، مثل مورچه ایی کارگر، که لااقل برای مَلَکه و کُلونی ایی کار کنیم، که هر یک از اعضایش وظیفه ایی دارند، و بر هر یک عهدی که، برای استمرار کلونی بر عهده گرفته اند دقیق و کوشایند، بدون دغل و تزویر، و قل و غش، چرا که در همان حال که جماعت کارگران با رنج بسیار دانه از زمین بر می چینند، ملکه نیز فکری به جز باروری ندارد و هر چه می تواند بارآوری می کند، تا اجتماع مورچگان را دوام و بقا بخشد، نه این که خود مخل نظم، عهد و قانون اجتماعی باشد که بر آن مَلَکه گشته است. در آن اجتماع گرچه تو مثل جماعت چهارپایان کار خواهی کرد، اما ملکه هم به سان عضوی منظم و بی هر حرکت اضافی، خالی از زر و زور و تزویر، نسل تو و دوام کلونی مشترک مان را تضمین خواهد نمود.

مورچگان چه ملکه و چه کارگران، کسی، کسی را خدمت نخواهند کرد، همه خدمتگذار همه، و از جمله خود، خواهند بود، و برای کلونی کار می کنند، ملکه بچه هایی را به دنیا خواهد آورد، که بعد از تولد رهای شان می کند، تا در روند اجتماعی خود نقش در خور خود را گیرند، و بدون اینکه او نظری بر تعیین هیچکدام شان بر جانشینی خود داشته باشد، تنها آنان را یک به یک به دنیا می آورد، و در رقابتی عادلانه رهای شان می کند، تا یکی از هزاران زاده ی او، شایستگی خود را در روندی طبیعی نشان داده و به اثبات رسانده، و بر جای او، روزی که از پای افتاد، نقش گیرد، بی آنکه او برای ابقای نعش بی مصرفش تلاشی اضافی کند، چرا که می داند، به لحظه ایی خاص که برسد، تبصره ایی وجود ندارد که ریاست مرده بی مقدار مصرفش را تمدید کند، و باید پست را به شایسته ایی دیگر واگذارد، ترک صحنه کند.

ملکه مورچکان هرگز نه کارگری را می کشد، نه کلونی مورچگان را متوقف به تحقق منویات دل خود می کند، نه رقیبی دارد که آنها را کور، زندان، تحریم، تبعید و... کند، و نه نری را بر چشم خود می نهد، نه ماده ایی را در کنار خود سوگلی می کند، و نه هزاران مورچه دیگر را در رنج تامین خواست هایش قرار می دهد، تا مثلا یکی از فرزندان خاص و مد نظرش را به جای خود، بر مقام مَلَکه بر می گمارد؛ برای ملکه مورچگان، تمام فرزندانش به یک میزان اهمیت، قدر و مقدار دارند، او به هیچکدام توجه و یا فکرهایی اضافی ندارد؛

این است که انسان ها باید عدالت، نظم، حکمرانی و اجتماع را از اجتماع و ملکه مورچگان بیاموزند، جامعه ایی منظم، هدفمند، سیستماتیک و خالی از هر گونه کبر، غرور، فساد، تباهی، تباهی خواهی، برده دیدن دیگران، رقابت های ظالمانه، توزیع های ناعادلانه و...، رنجی که در کلونی مورچگان هست رنج کار است، نه رنج تحقیر، عقب نگه داشتگی، تبعیض، ظلم، نابرابری های تحمیلی و..؛

نمی دانم وقتی جامعه مورچگان چنین پاک و منزه است، چرا باید جامعه انسانی با این همه کاستی های گریه آورش، جایگاه اشرف مخلوقات را از آن خود کند؟! این را من نمی فهمم.

چقدر دوست دارم، بعد از مرگم، جسدم هم حتی در اجتماع انسان های مرده قرار نگیرد، چرا که رنج تبعیض های ناروا و طبقاتی، حتی آنجا هم دامن بشر را رها نمی کند، سنگ قبرها، محل دفن های لاکچری و فوق تصور و... هزینه های میلیاردی برای خرید محل دفن، در جوار این و آن و... حتی یقه جامعه مردگان انسانی را هم رها نمی کند. دوست دارم بی نام و نشان، بدون سنگ لحد، بی سنگ مزار، در پای درختی تنها، بدون هیچ مصالح ساخته و نساخته ایی، بدون هیچ تشریفات مذهبی، رسمی و غیر رسمی، دفن شوم، هرگز دوست ندارم جسدم بر شانه های انسانی حمل شود، نمی خواهم صدایی در تشیع خود بلند ببینم، حادثه مرگم را دوست ندارم با هیچ اعلامیه و بنری جار بزنند، نمی خواهم حتی کفنی با خود به زیر خاک برم، جسدم را شایسته مصرف لیوانی آب، برای شستشو نمی بینم، مثل تمام موجودات دیگر، لذت دیدن خورده شدنم توسط موجودات نیازمند دیگری که چشم به مقدار پروتئینی دارند که در سلول های مرده ام ذخیره است، زیباترین صحنه بعد مرگم خواهد بود، آنگاه که شکمی سیر می خوردند و دست از خوردن بر می دارند و سر به سوی آسمان می برند و در حالی که دور دهان خود را پاک می کنند، خداوندشان را برای این لقمه غذایی که برای شان مهیا کرده است شکر می کنند، لیس های لذت بخشی، به دهان خود کشیده، و آرام و سیر به سوی لانه های شان می روند و...

دوست ندارم لیوانی آب را برای شستن جسد مرده ام آلوده کنند، و سپس تمیز در خاکم نهند! هرگز آروزیی بر شرف داشتن بر دیگر خلق خدا ندارم؛ جسد مرده هیچ مورچه ایی را نه کفن می کنند، نه شسته و نه در تابوت می نهند، کلونی را برای مرگ هیچ مورچه ایی، چه مَلکه، و چه سرباز، و چه کارگر و نگاهبان و... سیاهپوش نمی شود، هرگز دستان پینه بسته مورچه کارگری را بر طمع لقمه نانی، به کندن قبری مجبور نمی کنند، و هر مورچه مرده ای را فارغ از شغل او در کلونی، در طبیعت رها می کنند، تا پروتئین های باقی مانده در بدن مرده اش، طعمه مورچه خواری شود، یا اگر مشتریی نداشت، لاشه خشک شده اش، را باد بدین سو و آن سو می برد، تا خرد و خمیر گشته، در خاک گم شود و...

اما حال که خداوند و یا جبرئیل! [2] ما را چنین تنبیه کرد و در جماعت انسان ها، با دستان پرتوان آفرید، تنها از دوستدارانم انتظار دارم، برای رهایی از تعفن و فساد جسدم، مرا زیر درختی، بدون هیچ صورت قبری، دفن کنند، تا مورچگان و... بر بدنم به راحتی دست یافته، آن را بخورند، و در کوتاه ترین زمان به خاکی بازم گردانندم، که از آن گِل مرا سرشته اند.

[1] -  تناسخ (Reincarnation) که به عنوان تجدید حیات یا مهاجرت نیز شناخته می‌شود، اعتقاد فلسفی یا مذهبی است که ذات غیر فیزیکی موجود زنده (روح) پس از مرگ بیولوژیکی، زندگی جدیدی را به شکل فیزیکی یا جسمی متفاوت آغاز می‌کند. رستاخیز فرایند مشابهی است که در برخی ادیان فرض شده‌است، و در آن روح در همان بدن زنده می‌شود. در اکثر اعتقادات مربوط به تناسخ، روح به عنوان یک جاودانه دیده می‌شود و تنها چیزی که از بین می‌رود بدن است، یعنی با مرگ فرد، روح او به نوزاد (یا حیوانی) جدید تبدیل و انتقال داده می‌شود تا دوباره زندگی کند. تناسخ یک اصل اصلی در ادیان هند است (یعنی هندوئیسم، بودیسم، جینیسم و سیک گرایی) اما گروه‌هایی هستند که به تناسخ اعتقاد ندارند ولی در عوض به زندگی پس از مرگ معتقد هستند. اگرچه اکثر فرقه‌های مسیحیت و اسلام معتقد نیستند که افراد تناسخ می‌یابند، اما گروه‌های خاصی در این ادیان به تناسخ اشاره می‌کنند. این گروه‌ها شامل اصلی‌ترین جریان‌های تاریخی و معاصر کاتاریسم، علویان، غُلات شیعه، اهل حق (یارسان)، آیین مانوی، دروز، و چلیپای گلگون هستند.

[2] - ظریفی را به راهی دیدم که به طنز می گفت :  "چون موقع خلق این جهان رسید، خداوند همه چیز را آفرید، تا این که نوبت خلق انسان رسید، خالق با خود گفت بهتر است، لحظه ایی بیاسایم، آنگاه در پس آن آسودن، به دل فرصت به خلق این موجود کامل بپردازم، تا او گُل سر سبد خلفت شده، همه را به تعظیم بر او گماشته، احترامش را بر همه واجب نمایم، اما او چون لمحه ایی خسبید، جبرئیل دستگاه خلقت خداوندی را بدون اجازه صاحبش، روشن کرد و راه انداخت، و شروع به خلق انسان نمود، اما چنان گندی به کار خلقت خداوندی زد، که از پس آن، تاکنون خالق هستی، 124 هزار مصلح، پیامبر، منذر و مبشر بر زمین فرستاد، تا این خرابی به سامان باز برند، اما نشد که نشد".

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.