به تو خواهم رسید، یا در سرگردانی ...
  •  

16 تیر 1400
Author :  

 

ایزد بی همتای من!

می دانم که مرا می شنوی!

اما نه آن شنوایی که همواره خیز بر انجام عملی دارد!

پا در رکاب اسب راهوار واکنش،

گویا تو انگار فقط برای شنیدن، نشسته ایی!

سنگ صبوری که،

میلیاردها دل،

رازها بر او، زار می زنند،

و او تنها شنونده ایی ست، صامت!

 

و تو ای هستی نیست شدگان!

هرگز آنی نیستی که من، تو را در ذهنم ساخته ام،

یا برایم ساخته اند،

هرگز آنی نیستی که دوست دارم باشی،

و یا انتظار داشتم که می بودی!

پا به رکاب اسب راهوار غضب و مهر!

که به مهری بنوازد، و به ظلم و تجاوزی راه غضب گیرد و...

گویا تو بر ظالم و مظلوم، تنها به نظاره نشسته ایی!

و آن دو، در حال خود غرقند،

بی تعرض، و یا دستگیری!

 

خدای من!

تو ما را به حال خود رها کرده ایی!

تو انگار هرگز آنی نیستی، که نیازی بر طرف کنی، دستی رسانی، گره ایی وا کنی و...

و انگار خزانه دارانت نیز،

دست به هیچ بخششی خارج از اسلوب و سیاق قوانینت نخواهند زد و...،

 

و من!

مثل زنبورهایی سرگردان کوه،

وز وز کنان بر هر گلی سرک می کشم، تا یکی را مراد دهنده، یا واجد داروی دردهایم یابم!

اما انگار نه مرادی می دهند، نه مراد دهنده ای را در قوانینت، سرشته ایی و...

و هر مرادی باید در نهج طبیعی، بی خلل، و منطبق بر طریق خاص نگاشته بر قاموس دنیای تو، بر آید و...!

 

ای محرم راز دل ها!

اما تو انگار، مرا از جویندگان مرادهای آسمانی ساخته اند،

چرا که همواره چشم به آسمان تو دارم،

تا مائده ایی از سر لطف، به رغم قوانینت، فرو ریزد،

و آن وقت تو را شکرگزار شوم!

اما!

گذشت زمان، بر من نیز روشن ساخت که، هرگز کاسه ایی بی دلیل نمی شکند، و ماستی به لطف و یا غضب تو نخواهد ریخت!

الا!

آنگاه که قوانین و سنت طبیعی ات، محقق شود، و موجودی را، مانعی در پیش پای در غفلت مانده اش، در افتد، و بر زمین خورد، تغاری بشکند، و جهان به کام کاسه لیسان گردد!

تغاری به اذن تو، سرنگون نخواهد گردید!

از حکمت تو به دور است، و به واقع اذنی در کار نخواهد بود!

چرا که از همان اول، اذن خود را در سنت و قوانین ثابت خود جاری ساختی،

و به کناری، به تماشای جریانش نشستی!

 

ای جبارترین جباران!

و تو چون جباران زشتخوی عالم ما نیستی،

که رسم و قانونی برای خلق بنویسی،

و خود، و اهل خود را از اجرای آن مستثنی کنی!

تو هرگز خود را فرای قوانین خود نوشته ات، نخواستی ببینی!

هر چند می توانستی در فرای همه آنان باشی؛

تو خود بر قوانین نگاشته بر دنیای بزرگ و منظمت، اصرار بیشتری بر اجرا و تحقق داری، تا مخلوقاتت!

 

ای مهربان ترین مهربانان!

با این حال،

تمام سلول های بدنم را، رسوب انتظاری فرا گرفته!

انتظار برای رسیدن مائده ایی از آسمان،

آسمانی که مدت هاست دیگر از آن نزولی، زین دست ثبت نکرده اند!

و منتظران نیز همواره طعمه شیادان بیرحمی، از خود شدند،

که به غارت داشته و نداشته ی آنان، بازار مکاره چپاول و سرگردانی چیده اند؛

 

خداوندگارا!

با این همه!

نمی دانم،

چرا باز می خواهم با تو، سخن از این دست بگویم!

گویا این عادت گدایان است که همواره به گدایی بنشینند، و سخن از فقر گویند، و انتظار مائده ایی که در افتد!

می خواهم دیگر بی نظرداشت به دستان دهنده ات!

تو را در عظمتت، ستایش کنم،

اما گویا باز مقهور قدرتت شده ام،

نمی دانم از ترس توست!

یا ناشی از کرنشی است، که ما انسان ها را در مقابل قدرت، به رکوع و سجود وا می دارد!

و چقدر بی مقدار است سجده و رکوع مقهور شدگان!

و چقدر بی اساس است ستایش چنین کرنش گران!

 

ایزد یکتای من!

نمی دانم تو را دوست دارم، یا از تو می ترسم و...

اما این را حس می کنم، که تمام سلول های بدنم، مرا به سوی تو می خوانند،

گرچه مملو از نیازم،

اما می خواهم، بی هیچ درخواستی، صدایت کنم!

اما نمی توانم، باری بدین گرانی از نیاز را، بر زمین نهاده، تنها و خالی و سبکبار سوی تو آیم!

 

ای مالک ملک هستی!

مانده ام،

چرا با همه این ها،  

که باز نمی دانم، درستند، یا نه؟!

اما، هر کدام از سلول هایم، مثل گداهای معروف سامرا،

تو را از آن دست، باز فریاد می کنند!

به خود که می آیم،

می بینم که با ما هرگز آنی نیستی که باید و شاید!

اما باز!

سلول به سلولم تو را می طلبند،

بی آنکه بدانم این طلب، از چیست،

بدنبال چیست،

آیا مقهور قدرت توام؟!

یا مشهون حضورت؟!

یا مفتون جمالت،

جمالت را، در میان ابرهای تیره راستی و ناراستی آموزه هایی که از تو دارم، گم کرده ام و...

اما انگار تو نمایندگانی در وجودم داری،

که ذره ذره وجودم را متوجه ات می سازند،

به سوی قبله ایی تنظیمم می کنند،

که تنها لایق انتها، به چون توست!

 از این روست که سعی دارم، تو را در ذهنم بسازم،

می دانم که ذهن و روانم، به وسعت اقیانوس هاست،

اما تو هرگز در آن جا نخواهی شد،

اما باز سعی می کنم،

تصویر واره ایی از تو در ذهنم بسازم، با آن خو بگیرم،

زین روست که تو را می سازم، و خراب می کنم،

و باز می سازم و دوباره خرابش می کنم،

 

و تو ای راهنمای سرگردانان!

نمی دانم روزی به تو خواهم رسید،

یا در سرگردانی ...

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (2)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

وقتی انیشتین در دانشگاه‌های ایالات متحده سخنرانی میکرد، سوال تکراری بیشتر دانشجویان از او این بود :
آیا به خدا اعتقاد داری‌.‌...؟

و او همیشه پاسخ میداد :
- من به خدای اسپینوزا ایمان دارم...

باروخ دو اسپینوزا فیلسوف هلندی، به همراه دکارت، از بزرگ خردگرایان فلسفه قرن 17 بود.

اسپینوزا میگفت :
خدا میگوید :
دست از دعا بردارید.
کاری که من میخواهم انجام دهی این است که از زندگی لذت ببری.
من از تو میخواهم آواز بخوانی و لذت ببری.
از همه چیزهایی که برای تو ساخته‌ام.
دیگر از رفتن به آن معابد تاریک و سرد که خود ساخته‌ای دست بردار و نگو آنجا خانه خداست.
خانه من در کوه‌ها، جنگل‌ها، رودخانه‌ها، دریاچه‌ها و سواحل است.
من در همه جا با تو زندگی میکنم و عشق خود را به تو ابراز میکنم.
از سرزنش خود در زندگی دست بردار.
من هرگز به تو‌ نمیگویم مشکلی داری یا گناهکاری.
مرا بخاطر هر آنچه باور تو را برانگیختند سرزنش نکن.
اگر نمیتوانی مرا در طلوع آفتاب،
در منظره ای،
در نگاه دوستان یا در چشمان پسرت
یا ذره ذره وجودت دریابی...
در هیچ کتابی پیدا نخواهی کرد...!!!
دیگر از من نپرس که چگونه کارم را انجام میدهم؟
به عقلت رجوع کن خواهی فهمید.
دست از ترس من بردار.
من تو را نه قضاوت میکنم،
نه انتقادی.
نه عصبانی میشوم و نه اذیت میشوم.
من عشق خالص هستم.
تقاضای بخشایش را متوقف کن،
چیزی برای بخشش وجود ندارد...

اگر تو را ساخته‌ام ...
پر از احساسات،
محدودیت‌ها،
لذت‌ها،
نیازها،
ناسازگاری‌ها ...
و اراده آزاد و اندیشمند ساخته‌ام...

اگر به چیزی که در تو قرار داده‌ام پاسخ دهی چگونه میتوانم تو را سرزنش کنم....؟؟؟

چگونه میتوانم تو را مجازات کنم که چرا اینگونه هستی، اگر من آنم که تو را ساخته...؟؟؟

فکر میکنی آیا میتوانم مکانی برای سوزاندن همه فرزندانم که رفتار بدی داشته‌اند ایجاد کنم...؟؟؟

چه خدایی این کار را میکند...؟؟؟

به همسالان خود احترام بگذار و آنچه را برای خود نمیخواهی برای دیگران هم نخواه...
تنها چیزی که از تو میخواهم این است...

به زندگی خود توجه کن، هوشیاری راهنمای توست. محبوب من، این زندگی نه امتحان است،
نه یک قدم در راه،
نه یک تمرین و نه مقدمه‌ای برای بهشت...

این زندگی در اینجا و اکنون تنها چیزی است که به آن نیاز داری. من تو را کاملا با اراده آزاد و عقل خلق کرده‌ام،
نه جایزه و مجازاتی،
نه گناه و فضیلتی،
هیچکس سابقه‌ای را ثبت نمیکند.
در زندگی کاملا آزادی...
بهشت یا جهنم...؟؟؟
من به تو نمیگویم که آیا چیزی بعد از این زندگی وجود دارد یا نه،
اما میتوانم یک نکته را به تو بگویم :
طوری زندگی کن که انگار بعد از این زندگی چیزی نیست.
این تنها شانس برای لذت بردن و دوست داشتن است.
بنابراین، اگر بعد از این چیزی وجود نداشته باشد، از فرصتی که به تو داده‌ام لذت خواهی برد.
و اگر وجود دارد، مطمئن باش که نمیپرسم که آیا رفتار صحیحی داشته‌ای یا اشتباه،
من میپرسم :
خوشت آمد....؟
خوش گذشت...؟
از چه چیزی بیشتر لذت بردی...؟
چی یاد گرفتی...؟
به چه حدی از کمال رسیدی...؟
دیگر از اعتقاد به من دست بردار.
ایمان، فرض و حدس و تخیل است.
من نمیخواهم به من ایمان داشته باشی،
میخواهم که به خود ایمان داشته باشی.
میخواهم وقتی معشوق خود را می‌بویی،
وقتی دختر کوچک خود را لمس میکنی،
وقتی سگ خود را نوازش میکنی،
وقتی در دریا استحمام میکنی،
مرا در خود حس کنی...

دیگر از تعریف و تمجید من دست بردار،
فکر میکنی من چه نوع خدای خودخواهی هستم...؟
حوصله ستایش ندارم.
خسته شدم از تشکر،
احساس قدردانی میکنی...؟
این را با مراقبت از خود،
سلامتی، روابط خود و دنیا ثابت کن.
شادی را ابراز کن....
این راه ستایش من است.
دیگر چیزهای پیچیده را متوقف کن و آنچه را در مورد من آموخته‌ای یک بار دیگر مرور کن.

به چه معجزات بیشتری نیاز داری...؟
این همه توضیح...؟
تنها چیز مطمئن این است که تو اینجایی ‌و زنده.
و این دنیا پر از شگفتی است.
پس انسان باش و زندگی کن..

اسپینوزا

مطالب مرتبط با این پست
This comment was minimized by the moderator on the site

یا خدا چقدر طولانی است همانند شاهنامه هست یا گلایه نامه

ولی
حال خوب
حال خوب از درون میاد .بالا بری پایین بری دنیا بخری یا بفروشی بری روی قله یا ته دره و هر چیزی که تو فکرش را میکنی در نهایت حال خوب از درون میاد اگر روزی به این باور رسیدی منتظر خوشبختی باش و اگر نرسیدی در دنیای ازرافت دنبال نیازی باش که کلیدش در درون خوته ...روز و روزگارتان خوش

هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

حلالیت‌طلبیدن یا عذرخواهی چند ماه پیش یک استاد جامعه‌ شناسی دانشگاه تهران فوت کرد. او گرایشات مذهب...
- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
اگر حمله موشکی جمهوری اسلامی به اسراییل را برد نظامی بدانیم؛ حمله به زنان سرزمینم توسط «گشت ارشاد ای...