خلاصی از مردگی ها

دریاهای هولناک عدم!

چون جویباری،

زنده،

به سویت رهسپارم،

مرا نه به تو رغبتی است،

و نه به تو عشقی در دل دارم،

در این دست و پا زدن ها برای زنده ماندن است که حرکتم به سوی تو حتی تند تر هم می شود،

مرا به زندگی شوقی بیشتر است تا پیوستن به کوهی از عدم،

هر چند گاه پیوستن به عدم نیز خود نعمتی بزرگ خواهد بود،

خلاصی از مردگی ها!

کاش روی زندگی را می دیدم،

قبل از این که عدم مرا در خود فرو برد،

کاش زندگی،

روی زیبای خود را نشان می داد،

به چشم هایی که خیره در افق در انتظار دیدنش کور شدند،

کاش می توانستم چون صادق هدایت،

پرده انتظار را،

خود با دستان خود پاره کنم!

این کودتا به اقلیم زندگان بلاست

در انتظار رستخیز، در افقم خیره صبح و شام،          بی رستخیز، قیامت عظماست، صبح و شام،

جمعی "لت و کوبِ" خسانند به بام و بر،                       جمعی به دار، در نوسانند صبح و شام،

 بی نفخ صور، ز گورها خاستند مردگان،                            مبهوت و مات، نگرانند صبح و شام،

این کودتا، به اقلیم زندگان بلاست،                           بی کودتا، به زنجیر کشانند صبح و شام،

کو مرده ایی که ز جای خیزد به مرده زار،                 ای گورخواب ها! ز گور مجویید صبح و شام،

از گور کجا توان رسید به اکسیر زندگی؟!        ما را بگو! ز خفتگان گور، مددجویانند صبح و شام!

این مردگان علی الابد را چه حاجت به زندگی؟!          بر خفتگانِ مزار، ضجه کنانند صبح و شام!

او را به خواب برده تریاق دیرپای مردگی                         بر خواب مردگان نگرانند، صبح و شام!

بر خواب شان خرده مگیر که زین مجال،              بر مردگان بجز خواب، چه خوانند صبح و شام؟!

از حال و قال مردگان مزار مجویید زندگی،                     کین مردگان، غرقِ مزارند صبح و شام

به نظم در آمده در 29 مرداد ماه 1402

روزها، مقهور شب ها گشته اند

در هیاهوی سکوت،

مرده اند مردانِ مرد

رفته اند گردآفرینان

تا که در آزرمِ شرم

تن سپارند، به هر سردابه ایی، سردُ ذلیل،

 

خو گیرند با شب،

شب شکاران لجوج،

یا به در برده، جان،

تن زنند، بر آب های سردُ سختِ مردگی؛

 

روزها، مقهور شب ها گشته اند،

تاریکی، بر نور غالب گشته است

نور امید، کنون گم شد، در تزویر شب

زده ام چنگ به هیچ،

خار و خسی، شد دستگیر،

 

میان یک افق امید، توفان بلا آمد پدید

برد نورش را به غارت،

جغد شومِ بد فریب،

 

دیده ها وا مانده از نامردمی

دست ها خالی،

سینه ها، مملو از آتش،

رها اندر میان یک جهانی مردگی،

دیده خالی ز هر امید یا نوری که امید آورد،

کاروان گیر است میان یک هوا واماندگی،

 

برد آن غارتگر امید در دل های گرم،

هرچه از انصاف بود و، نورِ وجدانِ نحیف،

 

زده فالی که فریاد رسی می آید،

نی نیامد،

یا نشاید که بیاید،

شایدم آمد و رفت!

من ندیدم! 

که از آمدنش خاست کسی،

سروده شده در تاریخ 10 آذر 1400

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.