در هیاهوی سکوت،
مرده اند مردانِ مرد
رفته اند گردآفرینان
تا که در آزرمِ شرم
تن سپارند، به هر سردابه ایی، سردُ ذلیل،
خو گیرند با شب،
شب شکاران لجوج،
یا به در برده، جان،
تن زنند، بر آب های سردُ سختِ مردگی؛
روزها، مقهور شب ها گشته اند،
تاریکی، بر نور غالب گشته است
نور امید، کنون گم شد، در تزویر شب
زده ام چنگ به هیچ،
خار و خسی، شد دستگیر،
میان یک افق امید، توفان بلا آمد پدید
برد نورش را به غارت،
جغد شومِ بد فریب،
دیده ها وا مانده از نامردمی
دست ها خالی،
سینه ها، مملو از آتش،
رها اندر میان یک جهانی مردگی،
دیده خالی ز هر امید یا نوری که امید آورد،
کاروان گیر است میان یک هوا واماندگی،
برد آن غارتگر امید در دل های گرم،
هرچه از انصاف بود و، نورِ وجدانِ نحیف،
زده فالی که فریاد رسی می آید،
نی نیامد،
یا نشاید که بیاید،
شایدم آمد و رفت!
من ندیدم!
که از آمدنش خاست کسی،
سروده شده در تاریخ 10 آذر 1400