بعد از صعود به سبلان، سومین چکاد بلند ایران با 4811 متر ارتفاع، اکنون بر آمدن بر قله علم کوه، با 4850 متر ارتفاع در برنامه صعودم قرار دارد، که بعد از دماوند با 5671 متر، در رتبه دوم ایستاده است؛ مناسب ترین و عمومی ترین مسیر صعود به قله علم کوه از مسیر کلاردشت، ونداربن، تنگ گلو، حصارچال و در نهایت قله علم کوه خواهد بود.

بدین منظور، خود را از اردبیل، به کلاردشت در استان مازندران رسانده، در محله رودبارک در دهانه ورودی به دره ایی مستقر شدم که به علم کوه پایان می گرفت، فرصت مطالعه زیادی نداشتم، این صعود بدون مطالعه خاص انجام می گیرد، تنها مواردی از این صعود می دانستم، که در سخن و خاطرات دیگر همنوردان با من بازگو شده بود، که از این مسیر گذشته اند، و مطالعاتی که خود روی تصاویر و نقشه های ماهواره ایی، گاه از سر کنجکاوی روی منطقه رویایی حصارچال داشته، و در گرداگرد بلنداهای بیش از 4 هزار متری متعددش، سیر کردم، و آن را روی نقشه هایی این چنینی دنبال کردم.

دوشنبه، 23 مرداد ماه 1402 روزی است که تلاش خود را برای فتح دومین قله ی بلند، از سری بلندترین قلل برند ایران را به انجام رساندم، تا صعودهای خود را تکمیل نمایم، که متاسفانه به شکست انجامید و علم کوه اجازه صعود بر خود را به من نداد، این کوه ترسوها را نمی پذیرد، ترسوها مقهور شمایل آن می شوند، و من نیز نتوانستم بر این قله شوم، من این صعود را به ترس از ارتفاع خود، و شیب های تند و وضع صخره ایی این قله باختم.

و این در آخرین گام، قبل از رسیدن به قله بود، که شیب شدید، و خطر از دست دادن جان، مرا با ترسی عجیب قرین و همراه نمود، و بازگشتم، برای اینکه ترس خود را به همنوردان منتقل نکنم، که گروه گروه عازم قله بودند، و می گفتند "حیف است تا اینجا آمده اید، بقیه را هم بیایید، دیگر چیزی نمانده است، من حتی از گرده آلمان ها هم آمده ام به شیبش نگاه نکن، چیزی نیست، تو می توانی و..." و من پیچ خوردن مچ پا را بهانه کرده، و باز گشتم، در بازگشت گروه های زیادی که پیش از این، از آنها سبقت گرفته و گذشته بودم، سوال می کردند، "خیلی تا قله مانده؟" و "صعودتان مبارک!" و پاسخ لازم و روحیه بخش را می دادم، و رد می شدم،

در غیر این صورت سعی می کردم با دیدن گروه های راهی قله، خود را که اولین نفر بودم که امروز رو در مسیر بازگشت و پایین آمدن داشت، با پشت کردن به آنها و...، و مثلا دیده نشدن، از سوال و... فرار کنم، ولی عشق آنان به صعود کنندگان، آنانرا از سوال باز نمی داشت، و مجبور بودم دروغ خود را تکرار کنم و واقعیت را از آنان مخفی دارم، چرا که در این گام های آخر، شاید پاسخ درست، آنها را هم در صعودشان متزلزل می کرد.

دوست همنورد و همراهم آقا جعفر که از تنگ گلو با من همراه شده بود، و او نیز تنها صعود می کرد، تنها کسی بود که واقعیت امر را می دانست و او بعد از جدایی از من، بزرگوارانه وضع مرا درک کرد و راه صعود خود را با یک گروه چند نفره که آماده خیز آخر بودند، در پیش گرفت، بدون این که اصراری به ادامه مسیر صعود کند، رفت، ولی دیگران را سعی کردم از این واقعیت دور نگه دارم.

آقا جعفر که خود خزینه ایی از دریای ادب این آب و خاک است در مسیر راه بارها مرا با اشعار پر مغزش از بزرگان ادب این آب و خاک شارژ کرد، از جمله این غزل ها از جناب حافظ شیراز که :

زلف ‌آشفته و خِوی‌کرده و خندان‌لب و مست

پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صُراحی در دست

نرگسش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینهٔ من خوابت هست؟

عاشقی را که چنین بادهٔ شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانهٔ ما نوشیدیم

اگر از خَمر بهشت است وگر بادهٔ مست

خندهٔ جامِ می و زلفِ گره‌گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

و یا :

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟

ساقی کجاست، گو سببِ انتظار چیست؟

هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجامِ کار چیست

پیوندِ عمر بسته به موییست هوش دار

غمخوارِ خویش باش، غم روزگار چیست؟

معنیِ آبِ زندگی و روضهٔ ارم

جز طَرفِ جویبار و میِ خوشگوار چیست؟

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند

ما دل به عشوهٔ که دهیم اختیار چیست؟

راز درونِ پرده چه داند فلک، خموش

ای مدعی نزاعِ تو با پرده دار چیست؟

سهو و خطایِ بنده گَرَش اعتبار نیست

معنیِ عفو و رحمتِ آمُرزگار چیست؟

زاهد شرابِ کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواستهٔ کردگار چیست

 

و این ابیات از حکیم خیام نیشابوری را که می فرماید :

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش

 

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست

 

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

میترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بیخبران راه نه آنست و نه این

 

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من می‌گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کآواز دهل شنیدن از دور خوش است

 

و اما گزارش صعود :

نیمه شب، ساعت دوازده بیدار شدم و کارهای پیش از حرکت، از جمله تدارک و تغذیه را انجام دادم ساعت یک و نیم شب بود که توسط یک نیسان پاترول به سوی قرارگاه "تنگ گلو" در مسیر صعود به علم کوه حرکت کردم جایی که آخر جاده ماشین رو است و ماشین ها آنجا متوقف می شوند تا کوهنوردان از آن پس، خود پای پیاده به سوی قله حرکت کنند، اما زمانبندی این صعود بدین شرح می باشد:

حرکت از رودبارک (فدراسیون کوهنوردی در کلاردشت) ساعت 1 و سی دقیقه شب،

ساعت 1 و 56 دقیقه، حضور در ونداربن، آخرین روستا،

ساعت 2 و 47 دقیقه رسیدن به تنگ گلو، آخر جاده ماشین رو، که در ارتفاع 3200 متری قرار دارد. از این جا تا قله علم کوه باید 1650 متر ارتفاع گرفت.

بلافاصله حرکت در امتداد سردآبرود به سوی میدانی که بزرگان 4 هزارتایی، بر گرداگرد آن نشسته اند، یعنی حصار چال [1] ،

حرکت به سوی قله علم کوه با کوهنوردانی که شب را در حصارچال، چادر زده و مانده، و در ساعت 4 و 45 دقیقه صبح برای صعود به حرکت در آمده بودند

رسیدن به سیصد متر آخر در ساعت 7 و 21 دقیقه صبح، که دیدم استرس پرتاب شدن به پایین نمی گذارد ادامه دهم، و تصمیم به بازگشت گرفتم. این فوبیا همواره در صعود های مختلف مرا آزار داده است و دست بردار نیست.

برگشت به سوی پایین، که ساعت 11 و 13 دقیقه در حصارچال توقف کردم و بعد از کمی استراحت به سوی تنگ گلو بازگشتیم، و ساعت 13 و 47 دقیقه در تنگ گلو ماشین گرفته به سوی رودبارک در کلاردشت باز گشتم.

در تمام مسیر تا حصارچال سردآبرود با ماست، لذا آب تا حصارچال تامین است و همنوردان نیازی به برداشتن آب اضافی ندارند.

 

کیفیت مسیر:

از رودبارک که آخرین محله کلاردشت در مسیر منتهی به فدراسیون کوهنوردی می باشد، کمی بالاتر جاده آسفالته تمام می شود و جاده از آنجا تا تنگ گلو خاکی خواهد بود، مسیری حدود یک ساعت و ربع با ماشین، که البته جاده خاکی خوبی است، و اصلا با جاده خاکی بین شابیل و پناهگاه در مسیر صعود به سبلان قابل مقایسه نیست، تو گویی در برابر آن، این خود یک جاده آسفالته باید در نظر گرفت.

در تنگ گلو که از اتومبیل پیاده شدیم، تنها یک چادر قرار دارد که مربوط به قاطرچی می باشد که بار کسانی که نمی خواهند کوله کشی داشته باشند را، از تنگ گلو با سه فروند قاطر به حصارچال می برد، از محل این چادر باید خود را به روخانه رساند و از یک پل چوبی گذشت، و خود را به سمت چپ سردآبرود رساند، همان رودی که از آب شدن یخچال های حصارچال جاری می شود، و به سوی روبارک و کلاردشت و نهایتا چالوس راهیست، ساعت 2 و 48 دقیقه بامداد از این پل گذشتیم، و مسیر خود را در سمت چپ رودخانه به سوی حصارچال ادامه داده و در ساعت 3 و 31 دقیقه به پل چوبی دوم رسیدیم که ما را از سمت چپ سردآبرود به سمت راست منتقل کرد.

در تاریکی شب بدون مهتاب، راه خود را در پاکوبی کاملا روشن و مشخص ادامه داده در ساعت 4 و 6 دقیقه صبح به یک دو راهی رسیدیم، راه سمت راستی را ادامه دادیم،

در ساعت 4 و 25 دقیقه در دشت حصار چال بودیم، راه خود را به سوی انتهای دشت که گوسفندسرا و همچنین محل کمپینگ کوهنوردانی است که شب را در این جا خوابیده اند، ادامه دادیم.

در ساعت 4 و 41 دقیقه چراغ پیشانی (هدلایت) کوهنوردانی را دیدیم که صعود بامدادی خود را آغاز کرده و در سمت راست دشت حصارچال به سوی قله راهی اند، از روی تعداد آنها متوجه شدیم که مسیر علم کوه را در پیش دارند، خود را به مسیر پاکوب آنها رسانده، راهی قله شدیم.

اینان از یک یال کوتاه بالا می کشیدند که ما در ساعت 4 و 52 دقیقه به این یال رسیدیم، و ساعت 5 و 11 دقیقه بالای این یال بودیم، سپس در پای یک دامنه ریزشی راه خود را ادامه داده و پیش رفتیم، تا به پاکوب های صعود از این ریزشی ها برسیم که من در ساعت 6 و 14 دقیقه در پای پاکوب های این ریزشی ها بودم.

شیب این محوطه ریزشی کمی زیاد است ولی پاکوب خوبی دارد و من این پاکوب ها را از ساعت 6 و 14 دقیقه تا ساعت 6 و 43 دقیقه پیمودم،

از این پس تا گردنه ایی که کمی سرازیر می شود، و سپس گام آخر صعود، باز مسیر جهت صعودی به خود می گیرد، مسیر نسبتا کفی است، و من این مسیر را از ساعت 6 و 43 دقیقه تا 7 و 21 دقیقه پیمودم.

دماوند در افق دامنه های علم کوه

نمایی از دماوند قهرمان در دامنه های علم کوه

آخرین گام را نتوانستم بردارم و از اینجا بازگشتم:

مرحوم پدرم جمله کوتاه و حکیمانه ایی را می گفت که "ترس برادر مرگ است" و این یعنی که افراد ترسو، احتمال مواجهه با مرگ را بیشتر از دیگران تجربه می کنند، و این کاملا در کوهنوردی درست و بجاست، و مصداق دارد، عامل ترس باعث سست شدن عضلات کوهنورد می شود، و گام های محکم او را سست می کند که همین سستی در کنار دیگرا عوامل باعث ایجاد حوادث در کوه و حین صعود می شود، چرا که شما باید با گام های محکم به تکیه گاه های اندک موجود در گذرگاه های کوه، پاکوب ها و... پا و دست خود را بچسبانی، تا در پرتگاه های بیشمارش پرت نشوی، و ترس مانع از این کار می شود.

در مدت نزدیک به یک دهه کوهنوردی، اگرچه توانستم تا حدود زیادی بر فوبیای ارتفاع خود غلبه کنم و از کوهنوردی استفاده کرده و ریه های صدمه دیده خود را ترمیم کنم، اما این ترس و فوبیای بیمارگونه هرگز مرا ترک نکرد، و بارها و بارها عضلاتم را در بزنگاه های صعود، سست یافتم. این بود که با خود عهد کردم که این آخرین حضورم در ورزش زیبای کوهنوردی باشد، ورزشی با مردمانی خاص، عقاید و اخلاقی متفاوت و... که بودن در بین آنان همیشه برایم مغتنم بود و آنان را دوست داشتم، روح همکاری، گذشت، برادری، دلسوزی، همنوایی، همنوردی و... اینجا موج می زد، لذا به رغم این، با خاطری بسیار ناراحت و گریان از این حضور، در دامنه های علم کوه که مرا نپذیرفت، با تمام کوه ها خداحافظی کردم، در حالی که این جملات را هنگام بازگشت، با کوه های اطرافم زمزمه می کردم :

بدرود ای بلنداهای افتخار و شکوه!

بدرود ای آشیانه های رمیدگان از دنیا!

بدرود ای پناهگاه متواریان از اجتماع!

بدرود ای جایگاه دور از دسترس جبّاران!

بدرود ای آسمانخراش های سر در آسمان فرو برده!

بدرود ای میخ های در زمین فرو رفته!

بدرود ای جایگاه پیام آوران!

بدرود ای مهربانانی که عاشقان خود را حتی بعد از مرگ هم در آغوش خود حفظ می کنید!

بدرود ای فضای نورانی!

بدرود ای فضای معنوی و عرفانی!

بدرود ای جایگاه های راز و نیاز!

بدرود ای جایگاه های بلند که انسان کوتاه را نیز با خود به بلندا می برید!

بدرود ای چشمه های باز حکمت، که در تو باز می شوند!

بدرود ای جایگاه آزادگان!

بدرود ای الهام بخش اذهان مرده!

بدرود ای احیاگر ارواح خسته!

بدرود ای منبع راز!

بدرود ای نزدیک ترین مکان به خدا!

بدرود ای آشیان بلند پروازان!

بدرود ای منتهای آمال آرزومندان!

بدرود ای پرورش دهنده رادمردان و رادین زنان!

بدرود ای عرصه تاخت و تاز خونخواهان!

بدرود ای سنگر دلیرمردان!

بدرود ای بیدار کننده خفتگان!

بدرود ای جایگاه اسرار مگو!

بدرود ای مخفیگاه گنج های بزرگ و ارزشمند!

بدرود ای ذخیرگاه های دست نخورد از ظلم درازدستان!

بدرود ای جولانگاه عاشقان!

بدرود ای مرحم زخم های عمیق!

بدرود ای داروی دردهای بی دوا!

بدرود ای الهام بخش فرزانگان!

بدرود ای همنشین زمزمه های دردآلود!

بدرود ای سجدگاه اهل خضوع!

بدرود ای خم کننده ی گردن های فراز!

بدرود ای آوردگاه دل های قوی!

بدرود ای انجمن گردآفرینان و سلحشوران!

بدرود ای جایگاه سیمرغ!

بدرود ای سخت دل ترین مهربان طبیعت!

بدرود ای آرام بخش دل های مشوش و ناآرام!

بدرود ای بستر بروز مهربانی ها!

بدرود ای پذیرای قربانیان بزرگ!

بدرود ای حصارچال!

بدرود ای سفره ایی گسترده از چهارهزارگان!

بدرود، بدرود، بدرود

ترس بین من و تو جدایی افکند، تو جایگاه شیر مردان و شیر زنانی، و من از منش شیرمردان و شیر زنان روزگار فرسنگ ها فاصله دارم،

بدرود ای بلنداهای افتخار!

بدرود!

من با ترس خود، لایق حضور در جایگاه رمیدگان روزگار نیز نیستم، با این ترس، قادر به ساخت پنگاهگاهی در دل تو نیز برای خود نبودم،

بدرود ای کوه های بلند!

تو بر کسانی که دیگر گلیمی در اجتماع خود برای ماندن نداشتند، نیز پناه شدی، اما من با تو نیز رفاقتم کوتاه بود، حتی آهوان نیز، از ظلم بشر به تو پناه می برند، و من از آنان نیز کمترم، جایی در بلندای تو ندارم، این ترس را نمی دانم از کودکی، چطور و چه کسی با من همراه کرد، تا مرا از دوستی با تو نیز باز دارد.

فرومایگان ترسو، نه حق طلبند، و نه جرات حق گویی دارند، و نه حقی را برای خود و یا دیگران استیفا خواهند کرد، ترس مرا را با تسلیم شدگان همراه کرد، و من امروز از تسلیم شدگان بودم، هر چند تسلیم شده ایی در کنار خود ندیدم، فرومایگان ترسو، در ترس و تسلیم خود نیز در میان رادمردان و رادین زنان تنهایند، اینجا بلندای شکوه است جایگاه فرومایگان ترسو نیست،

بدرود ای جایگاه زایش زال!

پای گذاشتن در چنین بلندایی برای اهل ترس مباح نیست، عرصه نام آوران، جایگاه اهل ترس و تسلیم نیست، گاهی فقط ادای رادمران را در می آوریم، "تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف" اینجا زال باید زاده شود، تا از او رستمی پدید آید، که ایرانیان را از خفت ظلم و تعدی و اجبار نجات دهد، جایگاه چون منی نیست.

بدرود علم کوه که به درستی مرا لایق بلندای خود ندانستی!

بدرود مرجی کش، بدرود تخت سلیمان، بدرود سیاه کمان، بدرود آزادکوه، بدرود خلنو، بدرود ریزان، بدرود دماوند، بدرود سبلان، بدرود سهند، بدرود بینالود، بدرود شاهوار و...

اینجا جایی است که رادین مردان و زنان به آغوش مرگ می روند، تا زندگی را دوباره احیا کنند، جای خس و خاشاک نیست، اینجا صخره هایی به سفتی سنگ های علم کوه می خواهد، تا در سیر و سلوک عرفانی، و قدرت جسمی، چنان تسلطی بر خود یابند، که از شیب تندی نترسند. دل به دریای مرگ دهند، تا یاقوت زندگی در میان سنگ لاخ های سخت آن بیابند، وابستگی های دنیا پای شان را در راه کسب زندگی نبندد، خوف مرگ آنان را از زندگی باز ندارد، غلبه بر ترسِ مرگ، شروع زندگی است، رمیدگان از مرگ، زندگی را نخواهند چشید.

و من از ترس مرگ، از راه ماندم، باید جان بر کف دست نهاد، تا زندگی را از بلندای گردنِ گردفرازانِ جبارِ روزگار بیرون کشید، و به دست آورد، گردنکشانی که بشر را به انحراف و اضمحلال بردند، ترس، تو را در مقابل آنان ذلیل و تسلیم خواهد کرد.

بدرود ای بلنداهای مقدس!

بدرود ای جایگاه های رمیدگان به گوشه تنهایی!

بدرود ای گوشه خلوت خودسازی کنندگان!

تا خود را بسازند و از پلیدی ها پاک کنند، تا در خیل جباران و گنهکاران و دیو صفتان نباشند،

بدرود ای جوششگاه حکمت حکیمان!

در آخرین صعود، شکست خورده ایی به تو بدرود می گوید، تا داغی همیشگی بر دلم باشد، که ترس را بر ادامه راه ترجیح دادم، در اوج شکست و تسلیم، با تو بدرود می گویم، تا این تنبیه تا آخر عمر با من بماند، در کنار خفت همه ی صحنه هایی که باید می جنگیدم و نجنگیدم، در کنار خفت تمام حقی را که باید می گفتم و نگفتم، در کنار خفت تمام گناهانی که مرتکب شدم و نباید می شدم، در کنار خفت تمام تسلیم هایی که مقابل جبّاران روزگار از خود نشان دادم.

 آری زندگی عزتمندانه برای اهل تسلیم حرام است، کسانی که چون مرگ را می بینند، دست های خود را به نشانه تسلیم بالا می برند، من از خود متنفرم، به خاطر تسلیم شدنم، به خاطر فرار از مبارزه؛ و من به این خواری و ذلیلی خود معترضم، من با دیدن مرگ به بادی لرزیدم، زانوانم سست و لرزان شد، این مشخصه مردانِ مرد نیست، کسانی که به خاطر دوری چند روزه از زندگی، که به واقع همان مردگی است، متزلزل می شوند، اینان باید جایگاه رادمردان و رادین زنان را ترک کنند، و من بدین جایگاه، بدرود می گویم،  چرا که از خود نتوانستم اعتماد به نفس نشان دهم، اینجا جایگاه متزلزلان نیست.

مردان راه را به هیکل و جُسه اشان نمی توان شناخت، نحیف دخترکانی کار رستم پیل تن می کنند، و پیل تنانی ترسو، در شمایل رستم، از راه باز می مانند، و من نیز در این آوردگاه صعود، با هیکلی تنومند، ادعایی در خور، قدرتی بر جا، توانی در حد، از راه ماندم، تا این ننگ بر پیشانی ام تا ابد بماند، و داغی باشد بر پیشانی ترسویان.

اینجا تمرین زندگی است، و من در این تمرین نیز باختم، آمادگی مواجهه با مرگ، حتی در اوج نیز نداشتم! اینجا بهترین جای مردن بود، و من نشان دادم که لیاقت مرگ در اوج را ندارم.

 بدرود ای جایگاه مردان بزرگ، که افکاری بزرگ را در خود پروریدند، حتی اگر به انحراف، حتی به قیمت نابودی اطرافیان شان، حتی کسانی که بشریت را به ضلالت بردند، اما اینجا آمدند و ماندند و خود را ساختند و حاصلش را بر بشر عرضه کردند، دلها ربودند و به خود جذب کردند، پیام آوران آسمانی نیز در این بلنداها به همراه گوسفندان خود آمدند و چشمه های بزرگی به روی آنان باز شد.

و من از ترس، حتی توان مواجهه با بلندایت را نیز نداشتم

مردانی در دل تو خود را ساختند که پوزه جباران روزگار خود را به خاک مذلت مالیدند، جایگاه آن مردان بزرگ در تو بود، الموتیان قلعه های شان را در بلندای تو ساختند، خردم دینان در بر خصم تاختند، احمد شاه مسعود بلنداهای تو را جایگاه نبرد خود ساخت و پوزه خشک مغزان طالبانی و داعش مسلکان روزگار را به خاک مالید و... آنان مردانگی و علم را در تو جستند، و من نتوانستم حتی بر بلندای تو دست یابم، چه رسد به این که خود را بسازم، این شکست را پذیرایم، و تا مرگ داغ آن را، با خود حمل خواهم کرد، این نیز در کنار تمام شکست هایم، مرا همراهی خواهد کرد.

ترسوها و تسلیم شدگان به دامن کثیف کسانی آویزان می شوند که خود مظهر پلیدی اند، آنان که استیفای حق خود را از دیوصفتان می جویند، دیو صفتانی که خالی از انسانیت، اخلاق و جوانمردی اند، تنها مظهر تمکین و توجیه، اطاعتند، و بر تمام انسانیت بی توجه، خالی از مروت، جوانمردی، اخلاق و وجدان، آنان که گوش هایشان به شنیدن کر، زبان شان به گفتن لال، چشم در چشم ظلم دیدگان، تماشا می کنند،

بدرود ای بلنداهای پاک، بدرود

در آفتابی ترین، پاک ترین، آرام ترین روز صعود، و در خیز آخر، از رفتن باز ماندم!

من با شکست ختم شدم

نمی دانم، شاید تغییری در پس این شکست باشد

اما به شما بدرود می گویم،

بدرود ای بلنداهای عنقا نشین!

ولی "هنوز هزار جام نخورده در رگ تاک است"

امید دارم جایی بر این ترس غلبه کرده، خطی بر تمام شکست هایم بکشم، و رو سپید از یافتن فرصت زندگی، دنیا را ترک کنم.

[1] - به گفته یکی از دوستان محلی حصار دو معنی می دهد، در گویش محلی حصار به معنی شبنم یخ زده ایی است که در شبی سرد، بر دشت می زند، اما معنی دیگر حصار همان دیوار است که به درستی این منطقه حصارچال است چرا که میدان چاله مانندی است که در محاصره قله های 4 هزارتایی متعدد قرار دارد.

زمان، زمان صعودهای پرتعداد کوهنوردان است تا در این روزهاT کارنامه های خود را از صعودهای دست نایافتنی پر کنند، و من همچنان بر گرده های توچال کوهپیمایی می کنم، گرده های پر شیبی که هنوز سرسبزند، و امروز مه زیبایی قله را فرا گرفته، و وارد محدوده مه آلوده که می شوی، برخورد قطرات ریز آب با صورت شما، یکی از زیباترین احساس ها را در این روزهای گرم تابستانی، به شما تقدیم می کند، عبور رمه وار ابرهای مه آور، از روی قله و خزیدن آن در یال های آنسوی توچال، مثل رمیدن آب سرریز شده، بر کرت باغ هاست، زیبا و تماشایی؛

بر خلاف پیش بینی هواشناسی که باد را بین ده تا پانزده کیلومتر بر ساعت، بر فراز قله توچال پیش بینی کرده بود، ولی چنین بادی در قله نمی وزد، گروهی از دوچرخه سواران کوهستان بر فراز قله توچال بر آمادگی خود می کوشیدند تا این بار به سمت پایین رکاب را ترمز به تمکین زنند.

جانپناه شیرپلا زنده تر از همیشه، خوشحال از بودن همنوردانی بود، که با حضور در کوه، به کوه زندگی و شادیی ایی دوباره بخشیده اند، و بیشترشان هم از یال سنگ سیاه به سوی نوک چکاد شکوهمند توچال می رفتند، به جز یک تیم که از چشمه پیازچال قله را هدف گرفته بود، و یا آن زوج جوانی که با بیش از بیست متر طناب، قصد صخره نوردی در دیواره های شروین را داشتند، و مهربانانه از روش استفاده از طناب در کوه می گفتند، کاری که با آن بیگانه ام، و از کوهنوردی، فقط، با پیمایش در آن آشنایم، نه استفاده از ابزار فنی.

در این مسیر با همنوردی تندرو، هم قدم شدم که از دوستان همنوردش گفت، که در صعود به توچال و دماوند، رکوردها شکسته بودند، و از جمله در یک بازه زمانی یک ساعت 37 دقیقه، خود را از میدان مجسمه دربند به قله توچال رسانده بودند، و همچنین از حادثه دلخراش کشته شدن عباس کلهر و حامد شاه حسینی در زمستان سرد گذشته، یعنی در دی ماه 1400 گفت، که این دو کوهنورد، هر دو در جریان صعود زمستانه به چکاد شکوهمند و بلند علم کوه، از سمت گرده آلمان ها دچار حادثه شدند و در سرما و باد شدید، جان به جان آفرین تقدیم کردند، و این که عباس کلهر برای نجات حامد شاه حسینی جان خود را از دست داد، [1] و عَلَم ایثار را در گرده آلمان های علم کوه بر زمین زد و خود نیز زمین گیر شده، و روحش به آسمان ها پرواز کرد، او بسیار قدرتمند بود، اما در تلاش برای نجات دوست همنوردش حامد شاه حسینی، که قصد نداشت او را تنها بگذارد، از پا افتاد، چراکه شرایطی که در آن گرفتار آمده بودند، آنقدر سخت بوده است که نیروی نجاتی برای آنان توان بالا رفتن نداشت، و نیروهای نجات وقتی رسیدند که کورسوهای رمق و انرژی باز مانده در تن عباس کلهر نیز رو به پایان بوده، و نجاتی دیگر میسر نمی گردد، و به واسطه شرایط سخت محیطی، حتی انتقال جنازه آنان نیز قرار بود به روزهای خوش آب و هوایی در سال بعد موکول شود، که با تاکید سپاه برای پایین آوردن شان، نهایتا به پایین منتقل گردیدند.

زمانبندی این صعود :

حرکت از میدان مجسمه دربند، حدود ساعت 3 و 30 دقیقه بامداد روز 15 تیرماه 1401، و رسیدن به قله توچال در مدت نزدیک به 7 ساعت و نیم بعد از حرکت.

[1] - داستان فداکاری عباس کلهر : "پس از آن که عباس کلهر به همراه دوستش حامد شاه‌حسینی برای صعود قله علم کوه به منطقه کلاردشت استان مازندران رفتند دو روز بعد و به فاصله چند ساعت در گرده آلمان ها گرفتار شدند. حامد شاه حسینی پس از گرفتاری در سرمای منفی ۴۰ درجه و وزش شدید باد در همان ساعات ابتدایی دچار یخ زدگی شده و جانش را از دست داد اما عباس کلهر هنوز زنده بود و با تماسی که با سامانه اضطراری برقرار کرده بود موقعیت خودش و حامد شاه‌حسینی را گزارش داد تیم امداد به عباس کلهر توصیه می‌کنند که با توجه به توانایی‌هایی که دارد خود را به جای آن برساند تا بتواند شرایط سخت را تحمل کند و تیم امداد خود را به او برساند اما عباس کلهر علی رغم توانایی ‌هایی که داشت و می توانست خود را از این مهلکه نجات دهد ترجیح داد در کنار دوستش تا لحظات آخر بماند و او را ترک نکرد این کار عباس کلهر باعث شد که تا رسیدن امدادگران به حامد شاه‌حسینی شده و در کنار دوستش جانش را از دست داد آنگونه که امدادگران می گویند عباس کلهر ۳۰ ساعت بعد از آنکه با امدادگران تماس می‌گیرد هنوز زنده بود و می‌توانست خودش را به عنوان منطقه امن برساند اما از این کار سر باز زد و رسم وفاداری و رفاقت را تا آخرین لحظه به جا آورد"

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.