تهی ام از عشق،

تهی ام از تو،

تهی ام از انتظارت،

 

دارم از یادت هم خالی می شوم،

چهره ات را هم، فراموش می کنم،

از افق چشمم هم، دور می شوی،

 

چشمانم دیگر انتظار دیدارت را نخواهند کشید،

گوش هایم دیگر تیز به صدایی نخواهند شد، که شاید صدای تو در آن طنین انداز باشد،

دیگر از نسیم صبحگاهی، بوی تو را نخواهم جُست،

بعد از پس زلزله های زندگی ام،

از تو تمنایی نخواهم داشت،

 

فراموشم کن،

همانگونه که من نیز در حال فراموشی ات هستم،

 

زورقم از لنگرگاه انتظار برای دیدارت جدا شده است،

دیگر از تو آزادم،

رها در امواج،

دیگر به ساحلی نخواهم اندیشید، که لنگرگاه انتظار تو را در آن بسازم،

 

می خواهم در هوای بی کسی ها غرق باشم،

مثل تمام آنهایی که بدون تو، غرق شدند و گذشتند،

 من نیز قصد گُذر دارم،

می خواهم در هوایی مُعَلق بمانم، که ندانم کدام نقطه از زمینِ سفتِ حقیقت، فرودگاهش خواهد شد،

 

از وقتی که تو را گم کردم،

از خود نیز خالی شدم،

سبک تر از همیشه،

بی عشق، بسیار سبکترم،

 اما انگار بی تو عشق را هم دیگر معنی ایی نخواهد بود

بی تو شدم،

و از عشق هم گذشتم،

دیگر نمی خواهم عاشق باشم،

هوای بی عشقی را تجربه خواهم کرد،

بیزارم از عشق و رسوایی هایش،

 

بی تو این هوا،

هوایی ست خنثی،

این خنثی بودن ها را نیز تجربه خواهم کرد

 

بی تو در خلا مُعَلقم،

خلا را نیز تجربه خواهم کرد،

 

اما باز با همه ی این حرف ها،

هنوز گاه بیگاه، بی اختیار، و گاه بی سبب، نگاه می چرخانم،

انگار باز تو را می جویم،

فیلِ دلم باز یاد هندوستان می کند،

 

اما تو دیگر هیچ جا نیستی،

حتی در گوشه های قلبی که با یاد تو پر بود، و با چهره ساختگی از تو در آن لحظات، می تپید،

 

هنوز جایگزینت را نیافته ام،

تا در قلبم آن را در جایگاه تو بکارم،

شاید قید این قلب را هم زدم،

 

به چه دردی می خورد؟!

قلبی که سال ها در سنگینی سهمگین هوایت،

تنها سنگینیِ یادت را تجربه کرد،

تا از رفتن فارغ گردد،

از جستن باز بماند،

 

می دانم هرگز جایگزینی نداری،

تو ارزشمندترین داشته ام بودی،

بعد از تو دیگر هیچ نمی خواهم،

می خواهم با خود، سرگردانی ها را سر کنم،

از انتظار کشیدنت، فقط بازماندن هایش برایم ماند،

و انتظاری بی پایان،

ناله ها و دردهایش،

جدایی از دیگران،

و گاه جنایتی برای هیچ،

 

بی تو من پوچم،

هیچ،

سبک تر از کاه،

آزاد میان بادها،

خدا ما را به سوی انسانیت، خدمت به خلق و عشق فرا می خواند

و دنیا ما را به جستجوی موفقیت در قدرت و ثروت می خواند.

پاپ فرانسیس

pope francis

پروردگارا!

چگونه با تو سخن گویم،

و از دلگویه های سفره ی عشق، سر باز کنم،

که همزمان حرامیان نیز،

دم از عشق به تو، و ره به راه تو می زنند،

حال آن که سخت به غارت، جنگ و ظلم مشغولند، [1]

چنان سنگ تو را بر سینه می کوبند که انگار، سینه چاکی بهتر از آنان، برایت نیست!

و من در این راه، چگونه با آنان، همصف شوم؟!

آنان که هزار جهنم را، در راه وصل تو ساخته، و هر روز آن را وسعت می دهند،

جنایت پیشگانی که در دور تند، رقصی مجنون وار از خون را، مشق می کنند،

در جنایت و ظلم، از هم سبقت می گیرند،

و به قصد کسب رضای تو!

می درندُ، می کُشندُ، می بَرند ...

انگار تو را بیخیال، بدین کابین خون و غارت یافته اند،

و بدین نبرد جنایت بار، راضی دیده اند؟!

آیا تو را رغبتی بدین رقص خون آلوده، هست؟!

نمی دانم!

از تو می گویند!

از جان هایی که برای رسیدن به تو، باید بستانند!

از کشته هایی که باید پُشته سازند؟!

از معابدی که باید برای تو، ویران کنند!

از زنجیرهایی که باید بر گردن ها بیاویزند!

از دارهایی که باید همواره برافراشته بماند!

از گردن هایی که به انتظار این دار باید بمانند!

و...

اما در این سو عاشقانی هم هستند، که در کُنج خلوت خود، شعر عشق می سرایند، و ترنم وصال می نوازند،

دهان ها را بسته اند، تا حتی پشه ایی هم، در ورود به خلوت آنان، آسیب نبیند!

لباسی از رنگ سپید می پوشند، تا در اشعه ی نور تو، دیده هم نشوند، در آن محو شوند.

و عشاقی که چهره مخشوش تو را از میان زباله های ذهنی این و آن یافته، جلا می دهند و با آن اظهار عشق می کنند.

بارخدایا!

تو از مظلوم ترین هایی!

همینطور انسانیت نیز مثل توست!

چرا که اعجوبه های جنایت، در جمله خواستگارانت، صف کشیده اند، صفی بلند از مدعیان!

ویترینی بزرگ از جنایت پیشگان تاریخی بلند از قتل و غارت و کشتار، که باز، دم از تو می زنند،

وجود این لیست بلند بالا نیز، چشم ها را، باز به سوی تو خیره می کند!

از سیاه پوشان شب ساز و شب شکار، تا سپید پوشان سپیده دمانِ نَردِ عشق با تو باختن!

عاشقانت گاه در خلوت، بی صدا، تو را فریاد زنند

عشق پیشگانی هم، بر بلندای آشکار، ندای نام تو را سر می دهند،

هر یک بتی از تو ساخته، و با آن، در غیابت، سخن به عشق می کنند،

یکی تو را مظهر زیبایی می بیند، و زیبایی می آفریند،

دیگری تو را ظهور قدرت مطلق می بیند، سعی می کند مثال قدرت مطلق تو باشد،

دیگری تو را مهربان ترین دیده، با مهر، تو را مانور می دهد،

آن یکی تو را خالق عشق می بیند، و آنرا با تو معنی می کند،

دیگری تو را جَبّار دیده، جَبر جَباریّت را بر همگان مستولی می خواهد،

و من در میان این همه،

میان تل انباری از زیبایی و نازیبایی ها،

گاه تو را می یابم، گاه می بازم، گاه می بینم، و گاه گُم می کنم و...

در این قشقرق فریادهای عاشقانه و دردمندانه،

تو غایب ترینی!

و دلم با سکوت پیشگانت قرین تر است.

اما جولان و فریادها، از آنِ بت سازان و بت پرستان است،

ماه رخان مکتب انسانیت هم، تو را می جویند،

و سکوت هم از آنِ آنانی است، که سر در گریبان تفکر کرده اند، تا شاید بتوانند از این صحنه جرم و جنایت، عشق و زیبایی، رمزی گشایند، تا شاید گرهی از کلاف سر در گم انسان باز کنند.

و اما تاکنون نه رمز انسانیت را یافته اند، و نه راز الوهیت تو را،

هر دو در مسطوره هایی مخلوط،

از این دست به آن دست می شوند،

کاروان ما در حال عبور است،

بی تو، و یا با تو، این کاروان در حال گذر است.

[1] - پاپ فرانسیس، رهبر کلیسای کاتولیک، در نشست نمایندگان ادیان مختلف گفته است که دین خدا، بشر را به سوی صلح و آشتی فرا می‌خواند و نه به سوی جنگ و خشونت. رهبر کلیسای کاتولیک مستقیما به جنگ در اوکراین اشاره نکرد اما به گفته ناظران، اظهارات او به معنی انتقادی تلویحی از کریل، اسقف اعظم کلیسای ارتدوکس روسیه است که صراحتا از حمله نظامی روسیه به اوکراین حمایت کرده است. اسقف اعظم کریل با ولادیمیر پوتین و دولت او روابط نزدیکی دارد سخنرانی پاپ در کنگره‌ دینی در پایتخت قزاقستان ایراد شد که در آن نمایندگانی از ادیان بزرگ گرد آمده‌اند. او تاکید کرد که نمی‌توان از دین برای توجیه و دفاع از جنگ، که یک شر است، استفاده کرد و افزود که خدا نباید «گروگان عطش انسان برای کسب و حفظ قدرت قرار گیرد». اسقف اعظم کریل ماه گذشته گفت که در این نشست شرکت نمی‌کند اما کلیسای ارتدوکس روسیه هیئتی را به این نشست اعزام کرده است.

ای دزد دلم، بشتاب به غارت دل من  

که من به غارت چشمت هزار بار محتاجم‎

کمان ابروی تو ریخت قرار صخره های دلم    

به عشق صعود کن، که به عشق نگاهت محتاجم

ای قله های بلند عشق! تاب آورید به جدایی 

 که معشوق هم گفت، که به عشقِ عاشقم محتاجم

  معشوق دلم! چشم بگشا به روی ستم دیده ام ببین

  که با این دلِ عاشق، به صعود مژه هایت هم محتاجم

نظاره کن به روی خسته ام ای عشق، نظاره گر باش 

 که من به عشق روی نظاره گرت هم سخت محتاجم

شراره می کشد شعله های عشق، ز سینه من  

  به تاک پر شراب چشمان پر شرار تو سخت محتاجم

سحر که می شود از چشم هایت زود پرده بردار   

  که من به نگاه پر از عشق تو نیز سخت محتاحم

در لنگ غروب آشنایی امان هم    

 بر ابروان کمان ابروی مه وشانه ات هم سخت محتاجم

ستاره صبح ما! تو بگو که کی طلوع خواهی کرد    

  که من بدان صبح عاشقانه ات سخت محتاجم

تمام عشق عیان شد ز چهره ات وقتی گفتی   

 به لذت نوای عاشقانه سحری ات هم، سخت محتاجم

تو ای غرور سینه های در عشق سرنگون گشته 

    بدان غرور معشوقانه ات هم سخت محتاجم

سرای عشق بدون معشوق پای نگرفت هرگز 

    بدان سرای خوش الحان و سرود عاشقانه سخت محتاجم

ای بلبلان سحر! نوای عاشقانه سر دهید یک بار  

  که چون معشوق، من هم عاشقانه بدین نوا محتاجم

تو ای خدای عاشقانه های صبح گاهی من 

    منم منم که به عاشقانه هایت سخت محتاجم

بیا و بی وفایی، تو بیرون کن ز خصلت خویش

   که من به وفای عاشقانه ات بی قرار و محتاجم

بیش از این رها مکن به تلخی ها ما را

که من به تلخی معشوق وش رویت هم سخت محتاجم

کنون که ناله های تلخِ جدایی، زد پنبه راحت دل من

بدین جدایی و تلخی، هم سخت محتاجم

مرا نشاید بدون تو تفسیر زندگی کنون

منم که به تفسیر زندگی، کنون سخت محتاجم

برو تو ای معشوق دلم رهایم کن

که در این رهایی، به خاطرات تو سخت محتاجم

ای آفتاب بتاب بر سینه تاک پرور من

که من بدین شراب ناب، سخت محتاجم

تو ای سرور سینه ی عاشق، خموش باش و بگذر

که من بدین خموشی و گذر کنون سخت محتاجم

ای نیک بخت بگذر تو از وصال و رها کن تو قصدِ وصال

که من بدین رهایی بی مقصد و مقصود، سخت محتاجم

امروز که در جدایی از تو، گشته ام بدین حد بی معنی

خمار وش به معنای عشق و عاشقی ات، سخت محتاجم

محتاجم و در احتیاج می سوزم چون چوب

بدین نیاز به سوختن هم، برای تو سخت محتاجم

غروب کن تو در افق چشم های خسته ی من

که من بدین غروب و طلوع، هزار بار محتاجم

برو و بیا تا که کنی پنبه، هر چه را که رشته ام

که من بدین نرمی و پنبه وشی سخت محتاجم

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.