مرا به خوابِ این وِردِ خواب آورت بُگذار و بُگذَر،

تا خواب و خماری خوب مرا فرا گیرد،

در خود فرو بَرَد،

بِبَلعَد،

 

می خواهم در مرگی خوابگونه بمانم،

تا تو بُگذری،

و عبور سهمگینِ خسارتبارت را نبینم،

 

چون پناهندگانِ به غار،

که پیش از این،

با خوابی بُلندُ عَمیق،

از داستانِ غم افزا و کراهتبارت گذشتند، و عبور کردند،

و فارغ از سُمِ اسبِ غرورِ بیجایت، خسارتِ عبورِ تو و همراهانت را ندیدند،

من نیز در حَسرتِ حال و هوای ندیدن و نشنیدنی، چون آنانم،

 

نمی خواهم روزگارم را به مِنوال تو بُگذرانم،

سکانس های غم انگیزِ داستانِ بلند و بی پایانت،

مرا از پیگیری این صحنه ی دلخراش و پر آشوب، مُتنفر کرد،

دیگر نمی خواهم ادامه ی روایتِ راویانِ روایتت را نیز بشنوم،

چرا که حتی دیگر انتهایش هم مبهم نیست،

داستانی ست روشن،

به روشنیِ شب های تاریکِ توفان زدگان،

 

صحنه ی مرگِ دلخراش و هر لحظه اییِ غرق شدگانِ کشتی ایی که ناخدایش تویی!

میان امواجِ ناشی از جولان های نابخردانه و مملو از نِخوت و تَکبُرت،

به سانِ برگریزانِ پائیزان، هویداست،

 

آنان که راه و ناوبری را به مغز معیوب و روانپریشِ چون تویی سپردند،

بسیاری در این مسیر، بی آنکه مقصدی را لمس کنند، اینک مرده اند،

نماندند تا حاصل این سُکان سپاری خسارت بارشان را بِدروند، و بَعد بِروَند،

شاید هم دِرویدن ها را دیدند، و از شرم و ندامت، دم بر نیاورده رفتند!

 

ناخدایِ غرقِ در توهمی که لنجِ زندگی پویا و مملو از امید را،

به "گردابی چنین هایل" بُرد،

تا این کشتی، و توفان زدگانش،

عبرتِ روزگار، و رهروان راه شَوند.

 

ره به اشتباه بردن ها،

سماجت و ماندگاری در راهی نادرست و قهقرایی،

 تَک مثالِ مان کرد، 

برای همه ی مسافرانِ راه،

که از پس و پیش ما،

دل به دریایی سپردند، که ما نیز در آن روان بودیم،

آنان که گلیم از چون تویی کشیدند،

و اینک می روند تا چون ما،

از ماندگانِ راه نباشند،

 

و ما مانده ایم و تو!

حسرت و احساسی پر از درد و خسارت، و بازماندن ها،

تا همه، نتیجه دور ماندن از پندهای پیر خردمندِ روشن ضمیر را ببینیم،

 

ما را به عبرت روزگار مبدل کردی،

مثالی گویا، برای روایتِ در گِل ماندگانِ وادی بی تدبیری،

جایی که حکمت و علم بدان راهی ندارد،

و این هوای نفس است که حکم می راند، و راه می نمایاند،

بیراهه هایی در مسیر غرق،

 

تا در روزگاری که کشتی های غول پیکر و یا سبک وزنِ رقیب، از اجسادِ بی رمق مان می گذرند،

آه حَسرتِ برخاسته از دل هامان،

راز از دلِ پشیمان مان بردارد،

طعن و هجو از نظاره گرانِ حالمان، روانه صورت های سوخته و تکیده از شرم مان شود.

 

بعد از به آب انداختن این کشتیِ بزرگِ با افق هایی غرورآفرین در پیش،

امید در اوج، منتظرِ رسیدن ها بود،

و باید اوج نشینِ عزتی ماندگار می شدیم،

 

امروز بر تختهِ پاره های این جهاز به گردابِ توفان ها برده شده،

خاک نشینِ ذلتِ تصمیمی نابخردانه ایم،

که در پستوی نم آلود و دودگرفته ی طبقات زیرین و مخوف و تاریک این کشتی،

در سکوتی خیانتبار، و میانِ چندی معدود، در فضایی مملو از دروغ گرفته شد؛

تصمیمی که باید بر عرشه ی حضور پاکان و ریش سپیدان، میان قیل و قال، و سبک سنگین کردن ها، بیرون می جهید،

تا همچون نوری بر دل کشتی نشینان، مایه افتخار، و اَدِله ی ادامه راهی باشد، که باید پیموده می شد،

تصمیمی که برملا شدنش،

دلسوزانِ راه و رهروانِ بینا و بصیر را دقمرگ و ناامید، به گوشه های تنهایی و ندامت، به دامن افکارِ پریشانِ از تزویر، خَزانید،

تا راهنما و راهبری از پاکان، بر عرشه ی به دروغ سپرده شده، باقی نماند،

و ره به ناکجا آباد ناشی از غرور و هوای نفس بریم،

تا کشتی با تمام داشته هایش، مقابل چشم حیرت زده و حیرانِ همه ی ناظرانش، به غارت و چپاول رهزنِ راه رود؛

 

واژه ها دیگر توان کشیدن بار این همه خِفت را ندارند،

کاش این روزها، واژه ها نیز، آسوده و فارغ از جولانِ تو در سیاهی ها،

از عشق می سرودند، و ترنم شادی را زمزمه می کردند،

از دلدادگان راه می گفتند، وز شادیِ رسیدن ها سرشار می شدند،

از گُذرهای غرور آفرین و عزت بخش، حدیثِ حرکت می کردند،

و رسیدن ها را به روایت می نشستند،

از پاکی های بروز یافته، و راه های به افتخار رفته، می بالیدند،

و به ثبت و درجِ افتخارات مشغول می شدند،

و به طلوع افقِ نورِ آفتابیِ شرقی توجه می دادند،

 

کاش این طلوع شرقی را،

بدین غروبِ غربی و غمناک، رهنمون نمی کردی!

کاش شبی چنین ظلمانی را،

بر این آبراهه ی گُذَر، فرا نمی خواندی،

 

نسلِ احساسِ بی حِست، منقرض باد!

افکارت، به خاکستر سپرده باد!

خاکستری که بر باد، به ناکجا آباد رهسپار شود،

 

کاش هِندوانی در این میدانِ مَرگزار می بودند،

تا افکارت را نیز، با جسدت، به ارباب ناپاک معابدِ خود می سپردند، تا بسوزاندند،

و خاکسترت را به بادی بیموقع بسپارند،

 تا در کویر لوتِ بی ثمری ها، فرود آورده، منزل دهند،

جایی که زین پس، هیچ جنبده ایی را،

حتی خسارت حضورِ خاکسترت، نیز، نَیازارد؛ 

تو راه، رهجو، رهرو، راهوار و راهبران را به فنا دادی! 

شکست خوردگان تاریخ ادعاهای عبور

در این پهنه ی آب های بیکران حیرانی [1] که مدعیان راهبری و گذر انسان، از این وسعت بی انتها، در هر دوره ایی خود را به محک روزگار کشیده، درستی و یا نادرستی ادعاهای خود را روشن کرده، به دید همگان کشیده اند، به هر دوره ایی که بنگری پر است از مدعیانی که هر یک با غرور و تکبر خاصی، خود را، تنها راه و روزنه ی منتها به ساحل نجات دانسته، هر یک چند تخته ایی را سرهم، بر هم میخ کرده، و شناوری به تناسب قد و قواره فکری خود تدارک دیده، از آن به عنوان تنها کشتی نجات یاد می کنند، که هر که بر آن شود، نجات خواهد یافت، و هر که نشود هلاک، و درست و یا نادرست، خود را دروازه ورود به راه نجات و سرمنزل سعادت تصور می کنند، و هر یک ملزومات این سفر را، خاص، و نزد خود دانسته، و اینکه تنها آنانند که از این راه، و کیفیت عبور از آن آگاهند و...،

اما پهنه آب های خروشان و حتی آرام اقیانوس زندگی، مملو از لاشه شناور های شکسته ایی است که از راهبران و سرنشینان آنان، دیگر خبری نیست، و این حکایتگر حوادث سختی است که بر سرنشینان این جزیره های ادعا و... رفته است، و راهبران و رهروانی صادق و ناصادقی را می توان بر این بازمانده های توفان حوادث تصور کرد، که دیروزی، با غرور و اطمینان بر این چند تخته چیده شده بر نظمی خیره کننده، و خاص نشسته بودند، و اکنون آثاری از آن همه ادعا و شوکت و غرور نمی توان یافت، و چون پرده های تزویرِ دکانداران مدعی ادعاهای پر طمطراق، در  رویارویی با موج، در هم درید، و رویاهایی را می توان دید، که در هم پیچیده، و نقش بر آب شده، به نابودی برده، و خود نیز، رفته اند؛

 هر چند گویا منطق گفتاری و تفکری آنان، به همراه دال و مدلول آنان، در زمانی خود به بهترین نحو، در کنار هم خوب چیده شده، و به هم دوخته شده بودند، و چنان درست به نظر می رسید، که تو گویی این میخ و تخته ها، تنها حاملان موفق رهروان راه نجات خواهند بود، حال آنکه به واقع، آنان حتی نتوانستند که نجات دهنده خود، از امواج غرق کننده باشند، حال آنکه امروز به تخته پاره هایی توفان زده، در هم کوبیده و... تبدیل، بر آب های آرام بعد از توفان، و یا به هنگام عبور، شناورند، تا به دیدگان کسانی کشیده شوند، که دروازه های دیدن و شنیدن را بر حواس خود نبسته اند، و چون دل و جان سپردگان، دیدگان، در پس سر راهبران ندوخته، گاه به اطراف خود هم نظری دارند، و در تاریخ این راه، نجات، منجی و...، در جستجوی عاقبت و نتایجند، و می کاوند، و در عاقبت دیگرانِ رفته در این راه ها، غور می کنند.

گرچه دریا حکایت تلخی از شکست و غرق بسیاری در دل خود دارد، آثار زیادی را به نمایش نمی گذارد، اما آنان را که به عنوان مستوره ایی بر سطح آب می آورد، حکایتگر وضع اسفناکِ اساس سست ادعاهایی است که، در روزگار خود چنان مستحکم می نمایاندند، که راهبران و رهروان، بی اعتقادان و شک کنندگان در آن را، لایق مرگ و نابودی می دانستند، اما به هنگام بحران و مواجهه، تمام آن کبر و غرور نقش بر آب گشته، تا هر رهگذری بر این ساحل توفان زده، و بعد از توفان، حکایت مدعیان راه و چاه را، در پهنه دریا، به چشم خود ببینند و حدیث مفصلی از این مُجمل بخوانند.

چه سود، که بعد از هر فاجعه ایی از این دست، اندوه و افسوس هایی بر پا می شود، و به اندک زمانی همه چیز به فراموشی می رود، مدعیان نجاتی، دوباره بر آمده، "روز از نو، روزی از نو" دست به کار می شوند، دکان های ادعا با مدعیانی پر شور، دوباره بازگشایی می شوند، و دکانداران بساط ها می چینند، و حتی از تخته شکسته های بر ساحل رسیده، از اجساد سابقین نیز سود جسته، زورق هایی دگر ساخته، تا عده ایی دیگر از رهروان راه عبور را، راهی راه دراز دریایی که هیچ کس از انتهای آن خبری ندارد، کنند، انگار نه انگار که اینجا عرصه سفرهای بلند و جمعی و فردی است، و واجدان افکار و ابتکارات عمیق می خواهد، تا در روشنای روزهای روشن و بلند، و شب های دراز و تاریک، در مقابل چشم و نظر همگان، راه را وجب به وجب، با کمک عقلی جمعی، در فضایی باز و روشن، پیش رفته، و از ادعا کاسته، خود را به عرصه تجربه ی گذر انسانی سپارند، و پیش روند؛

زورق مدعیان عبور، که تنها مجهز به متاع بازار سازندگان کلمات و جملات زیبا و دلربایند، ره به عبور نتوانند یافت، که مدعیان تهی مغز، این بازار را با کلماتی زیبا و نا زیبای خود سرگرم کرده، و هر یک از قدرت شگرف، و از طراحان قَدر قُدرت عبورِ بی جایگزین خود گویند، و راست و دروغ را به هم آمیخته، چنان از عبور می گویند، که تو گویی که کلید دروازه عبور، تنها در دست آنان است،

اما تاریخ نشانگر یک دنیا دروغ و تزویر و خدعه در این مسیر است، که اکنون نقش بر آب ها بسته و مدت هاست که دیگر، دنیا در عین تشنگی به دیدار ساحل مقصود، می رود تا از حرف مدعیانی که سده ها و بلکه هزاره هاست که، ادعای عبور و عبور دادن دارند، و هنوز عبوری را به ثبت نرسانده اند، عبور کرده، به خود آیند و دیگر افسار و عنان خود، این چنین به شکست خوردگان تاریخِ ادعا نسپارند، و راه به منطق ریاضی قوانین عصر و انسان کشند، و از سفسطه و ملغمه ایی از واژگان تکراری و پر طمطراق بگذرند، و ره به راهی درست زنند، که حرکت در آن، وجب به وجب، قدم به قدم، به دور از ادعاهای بی اساس (و حتی با اساسِ) غیر قابل سنجش، به اساس تجربه جمعی کشیده شده، سفرهای بلند و رویایی، قدم به قدم و وجب به وجب، با اتکا به عقل جمعی، در فضایی روشن رقم خورد.

و این مدیون انسان هایی است که به ساحل های تفکر و مشاهده نشسته اند، و نشانه ها از ساحل و دریا می جویند، تا راز از راهی بگشایند، که هزاران هزار، روزی در آن پای گذشته، در آن گرفتار آمده اند، و این چشم های نکته بین آنان است که می تواند، رازها از این مستوره های کمِ به ساحل رسیده، بگشایند، و پرده از راز خدعه گران دکان و دکانداران راه عبور، بردارند.  

[1] - حیرت از نگاه عارفِ خرقان، ابوالحسن خرقانی : "و گفت: تحیّر چون مرغی بُوَد که از مأوای خود بشود به طلب چینه، و چینه نیابد و دیگر بار راه مأوی نداند." (نوشته بر دریا، شفیعی کدکنی، نشر سخن، ص۲۰۹).  

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در چرا با مبارزین زمان خود، همان ...
دادگاه انقلاب اصفهان توماج صالحی را به اعدام محکوم کرد نگارش از یورونیوز فارسی تاریخ انتشار ۲۴/۰۴/۲۰...
- یک نظز اضافه کرد در مرثیه ایی بر عصر بی پناهی انسا...
آدم از بی بصری بندگی آدم کرد گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد یعنی از خوی غلامی ز سگان خوار تر است...