فرصتهای تاریخی ایرانیان، یکی از پس دیگری گذشت، و رفت، تا به اینجا برسیم که، آه حسرتِ آرزوهای بر باد رفتهمان به هوا رود، سال 1403 هم به روزمرگیهای پیشین، گذشت، به سان همان سالهای خسارتبارِ دیگری که در راهبرد «از این ستون به آن ستون فرج است»، تعریفشان کرده بودیم، و دارد میگذرد؛ اما قفلها همچنان بسته نگه داشته شدند، تا امیدی زنده نشود، توگویی کلیدداران این فضای بسته، میخواهند کلیدداری جهنم خودساخته را، هردم به رخِ به تنگ آمدگان بکشند، و عقدهی حقارتی که با این زجر دادنهای جمعی هم، باز نمیشود، و رهایشان نمیکند، و هرچه از این جام زهر مینوشانند، انگار بر این زجردادنها، تشنهترشان میکند.
آخرین روزها، آخرین نفسها، میآیند و میروند. فرصتهایی که شاید دیگر تکرار ناشدنیاند، که گذشت آنان، در تکرارِ درجا زدنهایمان، دیگر عادی شدهاند، مثل بیماران در انتظار مرگ، که برای رفتن، روزشماری میکنند. برف مرگ بر صورتمان نشسته، زنده زنده، مردن خود را، وجب به وجب روی تن خود، که هرچه بیشتر سرد می شود، دنبال کرده، پیشرفتش را حساب میکنیم.
سنگینی آوارِ کارهای نکرده، پروژههای عقب افتاده، زخمهای بازِ از تیمار مانده، آروزهای به دل نشسته و ماسیده، شرابهای ننوشیده در رگ تاکها، که ماندند و خشکیدند، و در هیزمِ آتش خشمِ باغبان، در انتظار ریختن به کورههایاند، که برای سوختن اجسادمان فراهم شدهاند و... ما را هر دم آزار می دهد.
و این آوارها، هر روز سنگینتر از دیروز، شانههای شیرمردان و شیرزنانمان را زیر بار پهنپیکر و سنگین خود خم میکند، تا بزرگمردی در توبره این سرزمین نماند، که پیروز از میدانی برون آید، و شادی را در دل ما زنده نگه دارد، همان چیزی که ما را از همسایگان صحرانشین خود، دگرگونه مینمود.
تو گوییکه زهر دردناک غمِ صحرانشینی خود را چنان در تن ما ترزیق کردند، و آنقدر ما را در حفرههای آتشینِ غم فرو بردند، که انگار ما از ازل تا ابد، با شادی، بیگانه بودیم، و زمینِ صافِ شادیِ خود را، به فراموشی بردهایم، و در برهوت ریگزارهای غم چنان غرقمان کردهاند، که نوای غم، سازگارترین نوحهگری در مذاق حالمان شده است. انگار نه انگار که این مردم روزگاری، هر ماه جشنی چون مهرگان، سده، سپندارمزگان و... داشتند، و به نیایش و پایکوبی برمیخاستند، و در ترنم و شادیاش میرقصیدند!
اما نوروز، که از ستبرترین خاکریزهای فرهنگ ماست، در راه، و در این نزدیکی هاست، در حالیکه دیگر نه آرزوی نو شدن این روزها را دارم، نه ماهها و نه سالهای نو دیگری را، چراکه هر روز دریغ از دیروز، و هر سال و ماه دریغ از سال و ماه پیشین؛ در سراشیبیها، غلتزنان، با سرعتی باورنکردنی، که شاید از سرعت همسایگان در جهتی مخالف، بیشتر هم به نظر میآید، تو گویی ما را به سمت درههای نابودی میبرند.
به سان تابوتی شده ایم که با هر قدم به پیش، به چالهایی نزدیک میشود، که ترتیبِ پوسیدنمان را در آن دادهاند؛ چگونه بر این قدمهای به پیش رونده، باید شاد بود، در حالیکه چشم چغدها در مسیر گورستان، ما را چنان دنبال میکند، که تو گویی، همه، هرچه داشتند را به کناری نهاده، خود را به فراموشی سپرده، و تنها به تشییع این پیکرِ مجروح، به تماشا نشسته اند، تا چون دخترکان ناخواسته زاییده شده، زنده زنده در گورمان ببینند.
نحسی دور شدن از آدمیت، چنان دامنگیر و دست و پاگیرمان شده است که، نه داشتههایمان را بتوانیم ببینم، نه زیبایی قبایی که بر تنمان زار میزند، اما زیباست، و نه هرآنچه از زیباییها، برای این روزهای سخت اندوختیم، و یا واهشتههایی که به ارث بردهایم، و باید بگویم که در میان تمام خوبیها و بدیهایمان، مثل باتلاقی به ژرفای نابودی، فرو میرویم.
دستهای چنین باغبانی اِفلیج باد، که چنین کاشت، و چنین داشت، که بدین برداشت ختم شود. تو گویی هیچ خدایی بر این مردم، خدایی نکرد، و هیچ مادری نبود که بر این بیمار در خانهی غم فرو رفته و ویران شده، پرستار باشد. همسایگان خود را به خواب زدند، تا شاید از این همسایهی رشک برانگیز و زیبای خود رها شوند، تو گویی همه خود را به ندیدن و نشنیدن زدند، تا این کاروان، تا مرگ، بی هیچ درنگی بتازد.
یا اینکه گوش، چشم و دماغ کاروانسالاران را به سان اجساد از پنبه پر کردند، تا هیچ نبیند و نشنود و نبوید، و بر این بدن حسی نه وارد شود و نه خارج، بی هیچ ارتباطی با بیرون، راه گور را در حالتی پر از مستی و ناهوشیاری، به سان مردار شدگان، خود با پای خود بپیماید.
وه چه رسواییست که دامنگیرِ شب هایم شده
زِنده زِنده مَرگ، گریبانگیرِ لب هایم شده
دوستی را من نمی بینم بدین ظُلمتکده
سوگواری ذکر این شب های بیپایان شده
قلبم از سِّرُ اَسرار مَگو، بین پر شده،
دولتِ بی آشنایی، بر دَرم کاشان شده
در جهانِ سّرُ اَسرار جهان، من گم شدم
وه چه خوش گم کردنیست، این چموش پی شده
کس نبود او، از برای این هزاران چون منی بیکس شده
بیکسانی که دوای دردشان باشد همان دردِ شُدِه
کس نخواهم، بیکسی خود بخت و اقبال من است
عشق را وا می گذارم، از برای آن همه با کَس شده
من به خود نآمدم اینجا، این چنین مُفلِس شده
وعده ها دیوانه ام کرد، باغ های سبزُ سُرخِ رو شده
وادی عقلُ دلُ عشقُ جنون را میگذارم پشت سر
بیکسی دریای جوشان است، اینچنین غَلتانُ سَرگردان شده
به نظم در آمده در 7 اردیبهشت 1403 خورشیدی در استقبال از این دو بیت شعر سروده توسط عارف و فیلسوف ایران زمین، جناب دکتر سید عبدالحمید ضیایی که فرمودند : "هرچند بی تو هیچِ محض و با تو بسیارم شک می کنم گاهی که آیا دوستت دارم؟" منبع : درد جاودانگی https://t.me/abdolhamidziaei
این همه باران هم نمی تواند انباشت غم و سیاهی را از دلم بشوید، روزگاری قطراتی چند می شست و می برد، به نمی ترنمی روان می شد، اما اکنون ساعت ها و روزها بر من می بارد، اما انگار نباریده است، قلبم می خواهد از گلویم بیرون بیاید، انگار می خواهم خیلی از چیزها را بالا بیاورم، اما گیر کرده است، نه بالا می آید و نه پایین می رود، مثل یک حُناقِ اختناق آور دارد خفه ام می کند؛
انگار این باران های سیل آسا نیز مثل نوشدارویی است بعد مرگ سهراب؛ سهراب دلم مرده است، نمی دانم زندگی بعد از این مرگ، آیا معنی دارد، قرن هاست در مرگ های پی در پی می میریم و همچنان، می میریم و می میریم، و این مرگ از ما دست بردار نیست، انگار ناف مان را با مرگ بریده اند.
خدایا با آنکه معتقدم هر آنچه را اراده كنی حتماً انجام مى شود [1] ، و این که می گویند "بی اذن تو برگی از درختی نمی افتد"، و...، باز نمی توانم "اراده" و یا "اذن" تو را در بریدن چنین نافی ببینم، دلم گواهی می دهد، دست ناپاک دیگری این ناف را بدین ترتیب بریده است، باورم نمی شود که این کار تو باشد، این بی سلیقگی از مغز معیوب، تر دامن دیگری باید سر زده باشد.
آیا وقت آن نرسید که بساط مرگ، این میهمان زورگو و مسلط را برچینیم و برهم زنیم؛ مرگی که هی می میریم و باز بی شرمانه، و بی هیچ ابایی در مجلس عزای ما حاضر می شود و بالانشینی می کند و خود را داروی درد ما دانسته، و حق به جانب می گوید "خوب نمردید، بهتر اگر می مردید این نمی شد".
مرگ! ای بی چشم و رو، ای مغرور، مسلط و از خود راضی، نمی خواهی دست ناپاکت را از سر ما کوتاه کنی، نمی خواهی از این همه کرده هایت شرم کنی، این همه خاک که بر سر ها ریختی، این همه ظلمت که بر کاشانه ها افکندی، این همه غم که قرین زندگی ها کردی، این همه دشواری که ایجاد کردی، از این همه ضجه که برپاست شرم نمی کنی، از این همه التهاب که بر غنچه ها می پاشی خجل نیستی، از این همه خشکی که بر گلوی مردان و زنان نشاندی پشیمان نیستی، از این همه خاک که بر حَلق ها فرو کردی توبه نخواهی کرد،
آخر چرا زندگی در نزد تو اینچنین بی قدر، اعتبار و ارزش است که این چنین بر طبل مرگ می کوبی، زندگی بهتر نیست، طراوت لاله ها رنگ به رنگ در کنار هم بهتر است، یا لاله زارهای سیاه و یکدستی که ساخته ایی،
با توام ای جغد بد ترکیب گورستان، نمی خواهی این آواز شوم مرگ را تمام کنی، تو را چه راضی می کند، مرگ؟! مرگ قرین هر لحظه شده است، باز از این هم بیشتر می خواهی، بالاتر از زندگی دیگر چیزی هست؟ نیست، آن هم که به غارت دل و روی سیاه تو رفت.
ننگ بر تو و این اشتهای سیری ناپذیر مرگ طَلَبت، حرامت باد آن همه زندگی که به پای تو قربانی شد، حرامت باد آن همه لاله های رنگ به رنگ که در قبای سیاه تو رنگ وحشت گرفتند و به سیاهی رفتند.
[1] - فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ