خون، ناپاکی ست!
جایِ پاکی نمانده است، کجا سجده کنم؟!
خاک، آلوده به خون است، خونِ انسان!
خاکی از پهنه ی خون، بُرون نمانده است، کجا سجده کنم!
افقم به رنگ خون شد، خونِ انسان،
من بر این افق چرا، وَز چه تو را سجده کنم؟!
همه در انجمنِ خون، به نوعی بر خون،
اعتنایی نَبودَ ست، چرا سجده کنم!
نه وفایی، بر این حرمتِ بی چون مانده ست،
نه کسی زَنَد توقف! کِه را سجده کنم!
گویند بشویید زمین را با خون!
کی مباح است، بدین شستنُ، کی پاکی با خون؟!
صبح و شامم بدین سازِ شُستن ها رفت،
زندگی نشد کِه ماند، حرمت ها رفت،
زین همه آتش و خون، نه خَلق ماندُ نی خُلق،
تو بدین شُستن و کُشتن بُگذر، ای چون،
وصله ی کارِ تو شد، تنِ رنجورِ انسان!
نَبُود وصله به کارت، تنِ این انسان!
دست بردار تو از تجارتِ خون، ای چون!
بزن این سازِ مدارا، وَ دست بَردار از خون،
پی کُن این اسبِ سرکش،
بُگذر از خون،