باهنر - از دبیرستان رضا پهلوی ورامین تا نخست وزیری
  •  

03 مهر 1399
Author :  

خاطراتی که می آید مربوط به سال های 1346 و 1347 و بعد از آن می باشد، که زندگی انقلابیون در حال شکل گیری بود تا در یک خیزش بزرگ که در سال 56 و به خصوص اواخر سال 57 عمومی شد، سرنوشت ایران و ایرانیان را تغییر دهند، آنهایی که تمام هدف خود را مبارزه با رژیم دیکتاتوری فردی شاهنشاهی گذاشتند، تا پیروزی حاصل شود، و بعد ببینند چه خواهد شد، در حالی که برنامه ایی برای بعد از آن نداشتند. انقلابیون آن موقع هم روزی مثل ما انسان هایی عادی بودند، که اینچنین آینده ساز شدند، آینده ایی ساختند که این روزها به هر ایرانی مراجعه کنی، قضاوت خود را داشته، و از کاش های بی سرانجام، و حیف های بیشماری خواهد گفت و...، اما آنچه مهم است اینکه، که قبل از هر انقلاب و هر حرکتی باید به نقطه ایی که به دنبالش باید بود اندیشید، تا مثل حرکاتی در خواب، تنها از این پهلو به آن پهلو نشد، بلکه ایستادن و حرکت را به سوی هدفی مشخص و روشن، در شعار و مانیفست مکتوب داشت، تا به بیراهه ختم نشود.

راوی این قصه، این روزها بعد از سال ها تلاش در زندگی پر فراز و نشیب خود، در رفتن ها و رسیدن ها، با عوارض ناشی از بیماری سرطان دست و پنجه نرم می کند، و در دهه 80 زندگی خود، در ابتدای ورودم به خانه کوچک و محقرش، به وسایل کوهنوردی خود اشاره ام می دهد، که دیگر مدت هاست بی استفاده مانده اند، و با از پا افتادنش (که البته بیشتر روانی است تا جسمی)، در گوشه ی اتاقش خاک می خورند، این روزها او بعد از سال ها به تاخت دویدن، از زندگی جایی را می خواهد که پذیرای او باشد، تا تتمه زمان باقی مانده را با عزت سپری کند، گرچه مشکلات جسمی آنچنانی ندارد، اما ناامیدی که بر او غالب است با حجم مشکلاتش تناسب ندارد، و زیاد از حد، "برف نیامده پارو دست و پا می کند".

به رغم این ایشان در کوران حوادث زندگی خود با سران انقلاب 57، و استوانه های آن خیزش، پیش از انقلاب در محافل علمی و تدریس همنشین بوده، که از جمله آنان می توان به دکتر علی شریعتی، دکتر محمد جواد باهنر، دکتر ابراهیم یزدی اشاره کرد، گفتارش از آن سال ها، دلنشین و درس آموز است، برای کسانی که درد جامعه دارند، و راه های رفته را قصد دوباره رفتن به سر دارند، از سقوط ها می گوید، از کمبودها، از کسانی که تاریخ ساز شدند، نسلی که انقلاب کرد و قبل و بعد از پیروزی قافله سالار شد.

گرچه ویروس کرونا و همه گیری اش، مدت ها بود که مرا از دیدار با ایشان باز می داشت، چرا که علاوه بر مشکلاتی که خود دارم، او نیز با مسایل و مشکلات بازگفته ناشی از بیماری دست به گریبان است، و شاید دیگر توان رویارویی با این ویروس را نداشته باشد، و پذیرفتن ریسک آن خطرناک است، ولی ابراز سَلُونِی قَبْلَ‏ أَنْ‏ تَفْقِدُونِی (از من بپرسید پیش از آنکه مرا از دست بدهید)، [1] از سوی ایشان، مرا مجاب کرد که شنوده تاریخ شفاهی ایران، و انقلاب در این روزگار طغیان خطر ابتلا به کرونا باشم.

سه نکته در این خاطرات برجسته است،    الف) خاطرات نخست وزیر انقلاب و همنشینی ایشان با دکتر محمد جواد باهنر       ب) نمونه هایی از برخورد مدبرانه مسولین رژیم گذشته، با گزارشات ضد امنیتی دریافتی          ج) مقایسه شرایط فرهنگی دو جامعه ایران و امریکا، و اینکه چرا ایران، ایرانی که باید نمی شود.

 

چگونه با شهید دکتر محمد جواد باهنر همکار شدم:

به دنبال پذیرفته شدن در دوره چهارساله لیسانس حقوق قضایی در دانشکده حقوق، علوم سیاسی و اقتصادی دانشگاه تهران از شیراز عازم تهران شدم، آن موقع کلاس های ما طوری بود که باید در دو سال اول تحصیل، صبح و عصر در کلاس ها شرکت می کردم، اما در دو سال دوم، فقط عصرها کلاس داشتیم، و از آنجا که وضع مالی خوبی نداشتم، به فکر انجام کاری بودم که بخش خالی صبح های خود را پر کنم و توان مالی ام را نیز تقویت کنم.

از آنجا که به عنوان رتبه اول، دانشسرای مقدماتی شیراز را به پایان رسانده بودم، دانشسرای عالی موظف بود مرا به بدون هیچ کنکوری برای ادامه تحصیل پذیرش کند، ولی در آن سال دانشسرای عالی به علت برنامه سپاه دانش منحل شده بود، و از طرفی تنها کسانی در ایران آن موقع می توانستند کرسی تدریس و آموزگاری را از آن خود کنند که از این دانشسراها فارغ التحصیل می شدند، منکه به لحاظ مالی مشکل داشتم و از طرفی تعهدی 5 ساله در کسوت معلمی به واسطه مدت تحصیل در دانشسرای مقدماتی شیراز داشتم، لذا تصمیم گرفتم به آموزش و پرورش تهران مراجعه کرده و هم این وقت خالی صبح خود را پر کنم و هم به حقوق دبیری دست پیدا کنم، و هم تعهد خدمتی ام را در آموزش و پرورش جبران کنم.

دکتر حسین پیرنیا

خدا رحمت کند دکتر حسین پیرنیا [2] را، ایشان استاد مالیه عمومی (مالیات و بودجه) ما در دانشگاه بود، همچنین رییس موسسه تحقیقات اقتصادی دانشکده، اصل ایشان به خانواده بزرگ پیرنیا در نایین باز می گردد، که در دوره مصدق هم در وزارت دارایی کار می کردند، یکی از دوستان قدیم ما به نام آقای علیپور که دو سال پیش در کالیفرنیا به رحمت خدا رفت، کارمند همین موسسه بودند. موضوع را با ایشان طرح کردم، گفت امکانش هست که ترتیب تدریس شما را در آموزش و پرورش داد. زیرا که آقای ابراهیم صفایی، معاون اداری – مالی خانم دکتر فرخ رو پارسا [3] وزیر آموزش و پرورش، از دوستان آقای دکتر پیرنیا هستند (البته خانم دکتر پارسا بعد از انقلاب اعدام شدند)، از این طریق اقدام می کنیم، ساختمان وزارت آموزش و پرورش در آن موقع در خیابان اکباتان نزدیک میدان بهارستان بود.  - ببین این کار استاکریم (خداوند) است که کارها را داره از آن پشت، ردیف می کنه ها.

آقای علیپور گفت توصیه نامه ایی از دکتر پیرنیا خطاب به دکتر صفایی با این متن خواهم گرفت که ایشان صلاحیت معلمی دارد و رتبه یک دانشسرا بوده و... و صبح ها هم وقت خالی دارد و لذا دستور دهند که ترتیبی داده شود تا ایشان تعهد خدمتی خود را به آموزش و پرورش انجام دهد. و بالاخره این توصیه نامه تهیه شد و من با آن نامه به خیابان اکباتان مراجعه کردم، وارد دفتر دکتر صفایی که شدم دیدم در دفتر ایشان افراد زیادی نشسته اند، و منتظرند که ایشان آنان را به داخل بپذیرد. همه با لباس های منظم و مرتب، و من یک دانشجوی ساده و جوان، که در بین این جمع پینه ناطور بودم.

رییس دفتر ایشان هم خانم شیک و خوش لباس و از آن خانم های آن زمان که بسیار رسمی و... و متناسب با کادر وزارتی، وزارت آموزش و پرورش آن موقع، با موهای شانه کرده خوشفرم و همه چیز تمام، و اکنون من به همین راحتی به دفتر معاون وزیر راه یافته بودم، و نامه را به رییس دفتر آقای صفایی دادم، - خداوند همه اشان را رحمت کند - گفتم از طرف آقای دکتر پیرنیا است.

این خانم هم اصلن صبر نکرد که نوبت من بشود و... به فوریت نامه را برد داخل اتاق دکتر صفایی و برگشت، و بدون توجه به آن همه مراجعه کننده خوش لباس که معلوم بود از کارکنان برجسته وزارت خانه هستند، گفت شما بفرمایید داخل، - کار استاکریمه ها، حواست هست - ، رفتم داخل و خودم را معرفی کردم و شرایط خودم را گفتم، که وضع مالی من اینطوری است و می خواهم تعهد خدمتی ام را بگذرانم؛ از آشنایی ام با دکتر پیرنیا پرسید، که گفتم استاد من در درس مالیه عمومی است.

دکتر صفایی با شنیدن این مسایل فورا به آقای بطحایی مدیرکل کارگزینی آموزش و پرورش که فرد مشهوری در آن زمان بود، پی نوشت کرد، من هم نامه را نزد ایشان بردم، دکتر بطحایی تا نامه را دید گفت کاش دیروز آمده بودی، یک پست خالی در شمیران داشتم، (یعنی امروز پست خالی در تهران ندارم). گفتم کجا پست خالی دارید، گفت در ورامین، گفتم خوب اشکال نداره اگر آنجا دارید، آنجا بدهید.

او نیز به عوامل خود دستور داد که پرونده ام را از دانشسرای شیراز بخواهند، و همزمان جهت کار به آموزش و پرورش ورامین معرفی کرد. - کار استاکریم رو ببین – من هم بلافاصله خود را به ورامین رساندم، در آن موقع شخصی به نام آقای منتظری رییس اداره آموزش و پرورش ورامین بودند، ایشان اصالتن اهل سیرجان، و خیلی انسان خوبی بود، خود را معرفی کردم و او هم  خوشحال شد، و احوال پرسی کرد و چون اهل شیراز بودم، گفت ما همسایه هستیم، و مرا به دبیرستان رضا پهلوی در ورامین معرفی کرد، تا در آنجا به عنوان دبیر دبیرستان، در مقطع سیکل اول، مشغول به کار شوم. آن موقع هم مثل اکنون دبیرستان سیکل اول و دوم داشت، اکنون به سیستم آن سال های انتهایی دهه 1340 آموزش و پرورش ایران بازگشته اند.

محمد جواد باهنر نخست وزیر

تصویری از جوانی های شهید دکتر محمد جواد باهنر - نخست وزیر دولت شهید رجایی

عربی و حساب را در سیکل اول برای تدریس به من محول کردند، اما وقتی در این دبیرستان حضور یافتم دیدم یکی از همکاران مرحوم آقای دکتر محمد جواد باهنر [4] است که او هم در آنجا معلم است - از کار استاکریم غافل نشو، این کار استاکریمه - من از تدریس در شمیران محروم شدم تا بیایم اینجا و با آقای باهنر همکار شوم، که بعدها نخست وزیر ایران خواهد شد، ایشان آن موقع جوان بود (حدود 34 تا 35 سال سن داشتند) و با عبا و عمامه در محل مدرسه رضا پهلوی حاضر می شدند و در مقطع سیکل دوم، ادبیات فارسی و فکر کنم درس دینی تدریس می کرد.

چقدر آن موقع آزادی و تسامح و تساهل حاکم بود؟! بله آزادی زیادی بود، البته آن موقع ها، همکاران اعتنایی به آخوندها نمی کردند و در مدرسه ایشان تقریبا تنها بود، ولی من به عکس همکاران دیدگاه های مذهبی داشتم و روابط بسیار خوبی با ایشان برقرار، و داشتم. به طوری که ظهر وقتی مدرسه تعطیل می شد همه دبیران می رفتند و من و دکتر باهنر تنها می ماندیم و با هم به میدان ورامین می آمدیم و با اتوبوس و یا تاکسی، به  میدان مولوی در تهران باز می گشتیم، البته در این دو سالی که همکار بودیم هیچ وقت نشد که به منزل آقای باهنر بروم، ولی فکر می کنم، منزل شان در خیابان سرچشمه بود که تا مولوی راهی نبود.

ظهر که تعطیل می شدیم معمولا گرسنه بودیم و گاه گاهی در میدان ورامین یک کبابی خوبی بود و با هم می رفتیم و در آنجا با هم نهار می خوردیم و سپس به تهران بر می گشتیم، خداوند رحمتشون کند، آدم خیلی خوبی بود. البته او از دیدگاه ها و گرایش های مذهبی من مطلع بود و به من علاقه زیادی داشت.

من هم احترام زیادی برای ایشان قایل بودم، کمی هم ایشان از من بزرگتر بود (10 سال). آن موقع هم ایشان را دکتر باهنر خطاب می کردند و به لحاظ علمی هم از من بالاتر بود. آن موقع که ما آنجا همکار بودیم در سال های نیمه دوم دهه 1340 بود و از انقلاب و فعالیت های انقلابی خبری نبود، من هم فعالیتی در این زمینه از ایشان ندیدم.

این دوره را می توان "golden age of Pahlavi dynasty"  عصر طلایی سلسله پهلوی نام نهاد، یک جو خیلی خوبی در کشور جریان داشت. آقای باهنر بسیار آدم خوبی بود، بسیار مهربان، بسیار شنونده، بسیار مودب بودند، بعد از پیروزی انقلاب دوستان خیلی به من تاکید می کردند که با توجه به مسولیت های بالای آقای باهنر، به ایشان مراجعه ایی داشته باشم، ولی خصوصیتی داشتم که اگر یکی از دوستان به مقامی می رسید دیگر توقع و انتظاری از او نداشتم و لذا دیگر به ایشان هم مراجعه ایی نکردم.

بیشترین نشست ما با ایشان در هنگام زنگ های تفریح و در مسیر تا تهران بود، و من البته فعالیت سیاسی - انقلابی خاصی از او در این سال ها ندیدم، این را تشخیص می دادم که او همفکر من، و طرفدار دکتر علی شریعتی است، گرچه در سخنرانی های شریعتی شرکت نمی کرد، ولی وقتی از دیدگاه های دکتر شریعتی می گفتم گوش می داد و می دیدم که همفکر و همراه است.

روحیه شنونده ایی خوبی داشت، وقتی در اعمال و گفتار او فکر می کردم، هرگز او را مثل چریک های فدایی خلق در تفکر و عمل نمی دیدم، بلکه او را به سان یک دبیر معمولی محترم یافتم. انسان با شخصیتی بود، آدم کاردزدی نبود، البته آن موقع ها رسم بر کاردزدی هم نبود، برغم این که ادبیات فارسی تدریس می کرد، زیاد ندیدم که اهل شعر و ادبیات باشد، ولی درس ادبیات فارسی را در سیکل دوم دبیرستان تدریس می کرد.

باتوجه به سابقه تدریسی که ایشان در این دبیرستان داشت، احتمالا دبیرستان رضا پهلوی ورامین اکنون باید به نام شهید باهنر تغییر نام داده باشند،. این دبیرستان در مسیر بین میدان اصلی ورامین به سمت امامزاده جعفر قرار داشت. من البته مشخصه خاصی شخصیتی در ایشان ندیدم که بعدها این مشخصه منجر به نخست وزیر شدن او در دوره انقلاب شود، ایشان مثل یک معلم عادی بود، معلمین دیگر هم به علت این که آخوند بود و در این لباس، او را دوست نداشتند و از او کنار می کشیدند، آدم منزوی هم نبود، ولی معلمین دیگر با او نمی جوشیدند، اما ایشان با همه خوب بود.

در همین ورامین دبیرستان دخترانه ایی بود به اسم دبیرستان دخترانه کارخانه که مربوط به فرزندان کارکنان کارخانه روغن نباتی ورامین بود، معلمین این دبیرستان هم وقتی ما بین ورامین و میدان مولوی تهران در رفت و آمد بودیم با ما بین تهران و ورامین در رفت و آمد بودند، و در حالی که با لباس و شمایل خیلی خاصی بودند، و مینی ژوپ و... می پوشیدند و وضع خاص خودشان را داشتند، ولی هیچگاه نشده که بین آنها و آقای باهنر برخوردی و یا حرف و حدیثی اتفاق بیفتد. در آن دوره کسی با کار کسی، کاری نداشت.

کسی به این کار نداشت که کی نماز می خواند، و کی نمی خواند، من یادم نمی آید که نمازی در آن دبیرستان خوانده باشم، چون بعد از تعطیلی مدرسه ظهر بود و ما فورا بر می گشتیم تهران، آقای دکتر باهنر هم یادم نیست که آنجا نماز خوانده باشند، چون با هم برمی گشتیم. دکتر خیلی آدم عادی، معمولی، متعادل و در عین حال محترم و خوب بود. ایشان به نسبت من، خیلی به دروس مسلط تر بود.

 

برخورد مدیر آموزش پرورش ورامین با گزارش ساواک:

آقای منتظری انسان بسیار محترم و شریف و با اصل و نسبی بود، که بعد از انقلاب نمی دانم چه به سرش آمد، گویا او بعدها مدیرکل آموزش و پرورش استان گیلان هم شد، و نمی دانم با توجه به این که بعد از انقلاب مدیران کل زمان شاه را اذیت می کردند، با ایشان چه کردند. آقای منتظری وقتی دید که من ساکن کوی دانشجویان دانشگاه تهران در منطقه امیرآباد تهران هستم، و هر روز برای تدریس به ورامین می آیم و بر می گردم، از آنجا که ایشان هم ساکن یوسف آباد تهران بودند و راننده هم داشت که با ماشین اداره، او را به ورامین می آورد، و بر می گرداندند، روزی به من گفت، شما هم هر روز در چهارراه پهلوی (تقاطع انقلاب - ولیعصر فعلی) در ساعت فلان باش، تا وقتی آقای محبوبی (راننده اش) از آنجا رد می شود، شما را ببیند و سوار کند، بدین ترتیب تا مدت ها من هر روز صبح زود، خود را به آنجا می رساندم و با رییس آموزش پرورش به ورامین می آمدم.

جالب این که ما اصلن آشنایی قبلی نداشتیم و با همان یک جلسه معارفه که در اول کار با هم داشتیم و شرایطم را گفتم، دلش به رحم آمده بود که این دانشجو را کمک کند، فاصله تهران – ورامین را با او خوش باشم، این ها واقعن چه انسان هایی بودند! اگر در این دنیا هست خدا موفقش کند و اگر مرحوم شده اند خداوند به درجاتش بیفزاید.

حالا بزرگواری دیگری از این انسان بگویم، در همان اوایل سال دومی که در ورامین مشغول به تدریس بودم روزی آقای منتظری مرا به اداره خواست، و بیان داشت که گزارشی علیه شما از ساواک به من داده اند تا بررسی و رسیدگی و برخورد کنم، ایشان گزارشی را که دو تن از دانش آموزان تهیه، و خطاب به ساواک ارسال داشته بودند را به من نشان داد، وقتی آنرا خواندم، انکار کردم و گفتم این دروغ محض است، من اینکاره نیستم، ایشان گزارش را به من داد و گفت ببین و بررسی کن، که چرا و چه کسی این را نوشته است.

ایشان گفت خدا شاهده با توجه به آشنایی که با شما داشتم و مسایلی که از شما می دانم، سخت مقابل ساواک ایستادم و گفتم که این گزارش خدشه ایی در خود دارد، و دروغ است که شما در کلاس به سلطنت و اعلا حضرت بد و بیراه گفته باشید، خدا هم شاهد بود که این گزارش دروغ بود و من این کاره نبودم.

در درس عربی یک امتحان کتبی داشتیم، با توجه به این که آنان اسم خود را زیر این گزارش ننوشته بودند، من از روی دستخط دانش آموزان کلاسم فرد نویسنده این گزارش را پیدا کردم، دیدم پارسال از شاگردان من بوده و امسال هم قرار بود شاگرد من باشد، دو نفر این نامه را امضا کرده بودند. با مرحوم حسن محور رییس دبیرستان هماهنگ کردم که چنین اتفاقی افتاده و به دستور آقای منتظری پیگیری کردم، و این نامه را این شاگردان نوشته اند.

آقای محور این دو دانش آموز را به دفتر خواست و در حضور آقای دکتر باهنر و دیگر اعضای شورای مدرسه آنان خود اقرار کردند که چون من به آنها در درس عربی نمره نداده بودم، و احتمال می دادند که امسال هم نمره نگیرند، این نامه را نوشته و به ساواک داده اند، تا از این طریق مرا از مدرسه بیرون کرده و به نمره خود برسند، البته مشخص بود که کسی آنها را در این زمینه راهنمایی کرده بود.

متعاقب این جریان جلسه شورای مدیران با حضور آقای باهنر تشکیل شد و رای شورا بر این امر قرار گرفت که این دو دانش آموز از ثبت نام در این مدرسه و دیگر مدارس ورامین محروم شوند، متعاقب این رای پدر و مادر این دانش آموزان که از دهات های اطراف ورامین بودند، به مدرسه مراجعه کرده و با گریه و زاری درخواست بخشش کردند، به آنها گفتم من خود شاید تنها مخالف اخراج دانش آموزان شما هستم، از نظر من اشکالی نداره که به مدرسه برگردند، دیگران را راضی کنید تا اخراج نشوند.

تا آنجا که من اطلاع دارم مدرسه به بازگشت آنان به مدرسه رضایت نداد و اگرچه که ممکن است بعد از بازگشت من از ورامین، آنان را بخشیده باشند. اسفند 1347 تحصیل من در دانشگاه تهران تمام شد، و سه و نیم ساله تمام واحدها را پاس کرده و لیسانس گرفتم، و در فرودین 1348 به خدمت سربازی اعزام شدم و در نتیجه از تدریس در ورامین هم مرخص شدم.

 صادق احمدی وزیر دادگستری

صادق احمدی وزیر دادگستری در کابینه عباس هویدا

تکرار دام ساواک در ماموریت قضایی اسدآباد همدان : 

شبیه همین جریان آموزش و پرورش ورامین، در اسدآباد همدان هم برایم اتفاق افتاد، و آن هم موقعی بود که به عنوان قاضی دادگاه مستقل حوزه اسدآباد مشغول به کار در وزارت دادگستری شدم، که در این مورد نیز با بررسی مناسب مسولین امر، این کیس هم به عاقبت به خیری، و رسوا شدن گزارش دهندگان منجر شد و واقعا رسیدگی مناسبی صورت گرفت، که باز هم متخلف رسوا شد و از من رفع اثر و خطر گردید، حال انکه می توانست مشکل بزرگی برایم در سطح ملی ایجاد کند.

 در مدت کار در ورامین علاوه بر این که دو سال از تعهد خدمتم به آموزش و پرورش انجام شد، مقداری پول هم پس انداز کردم، و این تجربیات خوب را هم در کنار دوستان آنجا بدست آوردم، و در حالی که در رشته حقوق قضایی که خیلی اهمیت داشت، فارغ التحصیل شده بودم، دیگر به آموزش و پرورش بر نگشتم، چرا که دادگستری شدید به دنبال جذب ما بعنوان قاضی در دادگستری بود. و من هم جذب شدم و در یکی از ماموریت های خود، به عنوان قاضی و رییس حوزه مستقل قضایی اسدآباد منصوب گردیدم.

ارتباط ایران با خارج کشور از طریق تاسیسات ماهواره ایی صورت می گرفت که در منطقه بادخوره اسدآباد همدان که آن موقع زیر نظر کرمانشاه بود، انجام می گرفت، این مرکز آنقدر اهمیت داشت که هر اشکالی در آن، ارتباط کل ایران با خارج کشور قطع می شد، بطوری که وقتی صدام در زمان جنگ آن را بمباران کرد، کل ارتباط ایران با خارج کشور قطع گردید، و این ترکیه بود که با یک خط سیم از طریق یک روستای مرزی در بازرگان ارتباط ایران با دنیا را وصل کرد؛ آن موقع این تاسیسات ماهواره ایی در حوزه قضایی من بود.

در یکی از پرونده های قضایی این حوزه، که ناشی از اختلافات شدید منجر به قتل و جرح در روستای خاکریز شده بود، بخشی از متهمین که در این فقره، اتهام ضرب و جرح و یا معاونت در قتل داشتند، کارمند همین مرکز، و تحت تعقیب ما، و در آنجا مخفی شده بودند، فرمانده ژاندارمری محل به من می گفت، که این که شما به عنوان قاضی می نویسی  این ها دستگیر کن، با توجه به این که در این بخش ماهواره ایی کار می کنند، و مدیر آنجا هم می گوید، کسی حق ندارد در این مرکز دخالتی داشته باشد، این مکان به والاحضرت تعلق دارد، و کسی حق ورود ندارد، امکانی برای دستگیری آنان ندارم؛ ولی من می دانستم که این حق قضایی ماست، که برای دستگیری آنان اقدام کنیم.

به همین دلیل قطعی به فرمانده ژاندارمری نوشتم که نگهبان ورودی بخش ماهواره را خلع سلاح کرده و وارد شده و متهمین مورد نظر را دستگیر کند. این مکان ربطی به اعلاحضرت ندارد، مگر ما در خدمت اعلاحضرت نیستیم، مگر ما امنیت را تامین نمی کنیم، فرمانده ژاندارمری هم که دل پری از آنها داشت، که چرا تافته جدابافته هستند، سریع اقدام کرد، و حتی رییس آن مرکز ماهواره ایی را هم، چون مقاومت کرده بود، دستگیر و با خود به دادگستری آورد. و من هم برای آنها قرار صادر کردم، اتهام رییس ماهواره بادخوره هم مخفی کردن متهمین بود.

با صدور قرار، به علت این که زندانی در اسدآباد نداشتیم، آنها را به زندان همدان اعزام کردم، رییس مرکز ماهواره ایی در دفاع از خود می گفت، این مرکز ماهواره ایی به اعلاحضرت تعلق دارد، و من هم در جمع در پاسخ گفتم، مگر اعلاحضرت از خانه ننه باباش این مرکز را آورده، این مرکز به مردم ایران تعلق دارد و... همه هم این مجادله ما را شنیدند و خندیدند، در همین زمان که این دستگیری را انجام دادیم، شخص شاه هم در خلال یک سفر خارجی مهم، به مسکو رفته بود، و با توجه به اهمیت این سفر، قاعدتا سفر او باید انعکاس رسانه ایی داشته، و باید تماس های مخابراتی بین ایران و شوروی برقرار می ماند تا هماهنگی ها صورت گیرد،

و تصاویر این سفر مبادله گردد، اما بعد از این دستگیری، ظاهرا رییس مرکز ماهواره ایی اسدآباد به معاون خود گفته بود که کاری کنند که در ارتباطات بین المللی اختلال ایجاد شود، تا اخبار سفر شاه به مسکو به کشور نرسد، و بدین ترتیب مشکل اساسی برای من درست کنند، آنها هم همین کار را کردند و شب هر چه مقامات تهران کردند که ارتباط با مسکو وصل شود، نشد و فیلم های سفر نرسید، لذا موضوع در تهران به سطح بالا کشیده شد، که چه اتفاقی افتاده است.

جو سازان در اداره مخابرات هم اتهام این موضوع را متوجه ما کردند، که اقدامات مداخله جویانه و دستگیری های ما باعث شده در ارتباطات ماهواره ایی اختلال ایجاد شود. و موضوع در هیات دولت هم مطرح شد، که به علت اقدامات رییس دادگاه اسدآباد، این مشکل پیش آمده، و به این ترتیب داشتند برای من پاپوش بزرگی درست می کردند که انتقام بگیرند.

آن موقع تلفن های اسدآباد هندلی بود، و من به علت کار زیاد از سحرگاهان به ساختمان دادگستری می رفتم و به کارها رسیدگی می کردم، هوا تاریک و روشن بود که دیدم تلفن هندلی زنگ زد، تعجب کردم که این موقع صبح چه کسی هست، گوشی را برداشتم دیدم پشت خط از مخابرات اسدآباد است، و می گوید تلفن از دفتر وزیر دادگستری از تهران دارید، آن موقع وزیر دادگستری در حد رییس قوه قضاییه فعلی بود.

آقای صادق احمدی [5] وزیر دادگستری بود خدا رحمتش کند، خیلی آدم خوبی، و اهل کرمانشاه بود، ابتدا دفتر وزیر صحبت کرد و بعد هم تلفن را وصل کرد به خود وزیر، وزیر به من با لحن آمرانه ایی گفت فلانی چکار کردی؟!! موضوع چی بوده، من هم موضوع را پشت تلفن به تفصیل توضیح دادم، بعد که توضیحات من را شنید، وزیر مجاب شد و گفت حالا که اینطور است شما یک گزارش کامل از سوابق امر بنویس، از ممانعت دستگیری مجرمین و...، و از طریق پیک سریع بفرست دفتر من در تهران.

با این تلفن متوجه شدم که موضوع در هیات دولت مطرح شده و آقای صادق احمدی باید به آقای هویدا که نخست وزیر وقت بود، پاسخگو باشد، من هم یک گزارش شش صفحه ایی را از سوابق این پرونده تهیه و تایپ کردیم و با پیک روانه تهران کردم، و وزیر دادگستری هم عینا مطلب را در هیات دولت طرح کرده، که جریان از این قرار بوده است، و ما از زیر تیغ دامی که برایم چیده بودند، خارج شدم، و این وزیر لایق از نیرو و عمل قانونی او، دفاع کرده بود، که این قاضی اقدام بجا و قانونی انجام داده است.

مدیر بخش ماهواره ایی یک مهندس مخابرات بود و از مسایل اداری و جایگاه قاضی و... اطلاعی نداشت، که حدود وظایف او و دیگران چیست و... در ذیل همین گزارش من پیشنهاد دادم که مدیریت مرکز ماهواره ایی از مدیریت فنی آن، باید مجزا باشد تا فردی مدیریت این مرکز را داشته باشد که بتواند از شرایط اداری، اجتماعی و قضایی و امنیتی کشور و منطقه درک درستی داشته باشد.

و وقتی این گزارش در هیات دولت مطرح شد همه از جمله نخست وزیر هویدا حق را به من داده بودند، و به مدیرکل مخابرات همدان ماموریت دادند که از من به عنوان رییس دادگاه مستقل اسدآباد به علت عمل زشتی که مسول بخش ماهواره ایی اسد آباد انجام داده بود، عذرخواهی کند.

پرونده ایی که با اخلال در یک برنامه مهم شاه در خارج کشور، می توانست مشکل بزرگی را برایم درست کند، با بررسی مناسب مسولین امر، پرده از توطئه برخی برداشت، و عاقبت به خیر شد.

و این آخرین روزهای حضور من در ایران بود، چرا که سه روز بعد جهت ادامه تحصیل ایران را به مقصد امریکا ترک کردم.

 

خاطراتی از تحصیل در دانشگاه واشنگتن تفاوت فرهنگی :

وقتی در دانشگاه غربی ایالت واشنگتن بودم، با غذای دانشگاه مشکل داشتم لذا به رییس بخش دانشجویان خارجی دانشگاه خانم مری رابینسون مراجعه کرده و مشکل را مطرح نمودم، خدا رحمتش کند، گفتم من از گوشت های شما خوشم نمی آید، خصوصن که گوشت خوک هم می خورید و... حالا اگر ایرانی بود شاید چهارتا فحش هم به من می داد که اصلن تو که با فرهنک ما هماهنگ نیستی، بیخود به امریکا آمدی و...، خدا شاهده این خانم یک لبخند خیلی ملیح زد، گفت مشکلی نیست ما یک ساختمان در Fair Heaven college  داریم که اداره آن در دست گیاهخواران (Vegetarians) هست، شما می توانید به آنجا رفته و از غذای آنان استفاده کنید. البته آنان کسی را به جمع خود راه نمی دهند، مگر این که هیات مدیره اشان، موافقت کند.

نامه ایی خطاب به آنان نوشت که فلانی از ایران است، این مشکلات را دارد و تقاضا کرد که مرا بپذیرند؛ رفتم مراجعه کردم و نامه را ارایه دادم، گفتند که بعد از ظهر جلسه هیات مدیره است، شما هم شرکت کنید، وقتی رفتم دیدم اتاقی است موکت فرش بدون صندلی و... همه درازکشند، و این همان جلسه هیات مدیره آنان بود. در حالی که فکر می کردم مثل هیات مدیره های ماست که تفرعن می پوشند و بر صندلی می نشینند؛ تا من را دیدند یکی از آنها مرا به اسم کوچک صدا کرد و گفت، مشکل شما چیست و من هم توضیح دادم.

آنها همه از نحله فکری چپ های امریکا بودند، که اینجا جمع شده بودند، و از نظام سرمایه داری خیلی بدشان می آمد، شاه ایران را هم می شناختند و با شاه هم مخالف بودند. حالا این کار استاکریم است، وقتی دیدند من هم دیدگاه های ضد شاه دارم با هم مچ شدیم و به جمع شان مرا پذیرفتند. 46 نفر آنجا بودند. و بعد از پذیرش من در جمع خود، از من خواستند که مسولیت این کار را بپذیرم، که هر آخر هفته به همراه یک وانت و راننده، به روستاها بروم و مواد غذایی مورد نیاز هفته را خرید کرده و بیاورم. چرا که آنها از فروشگاه های زنجیره ایی آنقدر متنفر بودند که اصلن دوست نداشتند که از آنجا خرید کنند، فروشگاه های زنجیره ایی را مظهر سرمایه داری می دانستند، و خرید از  آنرا به نوعی حرام می دانستند.

یکی از آنها با نام جف، که ریش بلندی هم داشت، می گفت، برق هم مال نظام سرمایه داریست و دوست نداشت که حتی از برق استفاده کند، که مبادا پولی به جیب سیستم سرمایه داری برود، به من می گفت دوست داری به من کمک کنی یک کلبه داخل جنگل درست کنیم، و برویم همانجا زندگی کنیم، که برق هم نداشته باشد، می خواهم زیر نور شمع درس بخوانم، و این کار را هم کردیم.

دوست داشتم با فرهنگ و آداب و رسوم اخلاق این مردم آشنا شوم، و من هم از این پیشنهادها استقبال می کردم، بدین ترتیب هر عصر جمعه با یک راننده و وانت می رفتیم، و در دهات ها بهترین شیر، تخم مرغ، عسل، عدس و... می خریدم و برای مصرف جمع گیاهخوار خود می آوردم، من وقتی خوبی های این مردم را می دیدم و با ایران مقایسه می کردم از خودم خجالت می کشیدم، در یک کلام می توان گفت که ما فرهنگ نداریم، ما بی فرهنگیم.

به عنوان مثال این مالیات ارزش افزوده را می توانم ذکر کنم، یا همان VAT (Value Add Tax) می رفتم تو مزرعه و توت فرنگی می چیدم، صندوق ها را پر می کردم و هر چقدر هم می خواستیم، می توانستیم بخوریم، وقتی از مزرعه می آمدیم بیرون، یک خانمی که مسول مزرعه بود، یک دستگاهی به اندازه ماشین حساب داشت که به ما فاکتور می داد، و زیرش حتی پول همین مالیات ارزش افزوده را هم حساب می کرد و جدا به نفع دولت امریکا نقد می کرد.

اینجا اگر در کشور ما کسی مالیات خود را به درستی پرداخت کند می گویند از نظر عقلی مشکل دارد، و هر فردی فرار کند می گویند زرنگ است، الان هم همین است و دوره شاه هم همینطور بود، فرهنگ همان فرهنگ است و هیچ تغییری نکرده ایم. در حالیکه نزد امریکایی ها، از مالیات دزیدن برابر است با بدترین جرم هایی که در جامعه ایران قبیح شمرده می شود. همین الان هم رییس جمهورهای امریکا در پرونده های همدیگر سرک می کشند که ببیند کی هزار دلار مالیات دزدیده است.

حالا چرا اینطور است؟! برای این که در فرهنگ ما، مردم حکومت خود را قبول ندارند، از خود نمی دانند، هم در آن رژیم و هم الان. اما امریکایی ها حکومت را از خود می دانند، قبول دارند، که این پرداخت در مورد خدمت به جامعه هزینه می شود، آنها قبول کردند که راهی به جز مالیات نیست، حکومت خرج دارد، اگر در امریکا بگویی که ما در ایران بودجه عمومی خود را از فروش نفت تامین می کنیم، خواهند گفت بدا به حال شما، بودجه عمومی باید از مالیات ها تامین شود. مالیات ها که جمع می شود قدرت اقتصادی درست می شود، به همین دلیل و قدرت اقتصادی ناشی از آن است که وقتی امریکا ما را تحریم می کند، دنیا می ترسد، و به ما پفک هم نمی فروشد.

حالا شما مقایسه کن با سازمان مالیات های ایران، به یک نمونه اشاره می کنم، ما وقتی که کار می کردیم یک پرونده در سازمان مالیات ها داشتیم، چرا که ممیز اشتباه کرده بود، من اعتراض کردم، پرونده ما آمد در هیات حل اختلاف، اما هیات هم به جای این که رسیدگی کند، و بگوید کدامیک درست می گویند، یک تخفیفی داد و همین شد حل و فصل کردن آنها. ولی در عین حال یا ما خلاف می گفتیم و یا ممیز مالیاتی، من به هیات حل اختلاف گفتم، برای تخفیف نیامدم، من آمدم که شما قضاوت کنید، دوباره اعتراض کردم، موضوع رفت به شورای عالی مالیاتی، در این شورا ده سال طول کشید، تا جواب دهند، و در این بین باید کل مبلغ مالیاتی را به حساب آنها می ریختیم، که اگر محکوم می شدی که مبلغ را گرفته بودند، و اگر محکوم می شدند این مبلغ را باز می گرداندند، حال شما قضاوت کن، بعد از ده سال که این مبلغ را باز می گردانند، دیگر ارزش سابق را ندارد و بی ارزش شده است.

اینجا در ایران کسی به مالیات اعتقاد ندارد، اما در امریکا مالیات کار خود را به خوبی انجام می دهد و پیشرفت آنان روزانه است، به این مثال توجه کنید، انقلاب که پیروز شد، تحصیل را رها کردم، و از امریکا سریع به ایران بازگشتیم، 16 اسفند 1357 من ایران بودم، و رفتم شهرستان خودمان، مدتی طول کشید سه ماه بعد، در اردیبهشت 1358 به من تلفن کردند که یک نامه از امریکا برای شما آمده است، نامه حاوی یک چک 55 دلاری بود، که بعد از محاسبه، مالیات های اضافه گرفته شده را طی چکی به من پرداخت کردند، و آن را به آدرس دائمی که داده بودم برگرداندند. شما تفاوت دو سیستم را ببینید، آنجا بدون اعتراض محاسبه کرده و برگردانده، و اینجا ده سال طول کشید که یک قضاوت کنند.

نمونه ایی دیگر؛ در آن جمع دانشجویی یک دخترخانمی بود به اسم کاترین کار، که میکرو بیولوژی می خواند؛ در امریکا، بچه ها که به سن 17 سال بیشتر می رسند از خانواده پول نمی گیرند، باید خودشان بروند و کار کنند، ایشان می رفت به سرای سالمندان و آنجا کار می کرد و در کنار دانشجویی شغلش این بود، یک بار با او رفتم به این مکان، دیدم دختر با این وجاهت و این سطح تحصیل، هفته ایی چند ساعت می آید و به سالمندان رسیدگی می کند، و همینطور که داشت پوشک یک سالمند را عوض می کرد و او را تمیز می کرد، این سالمند هم به او یک چیزهایی می گفت، این دخترخانم به من رو کرد و گفت می دونی چی می گه، گفتم نه، گفت داره خواب دیشب خود را تعریف می کند، گفتم مگه چی می گه، گفت داره داستان به ملاقات آمدن فرزندانش را تعریف می کند. این هم مشکل فرهنگ امریکایی که سالمند باید دیدار اهلش را در خواب ببیند، و خوبی فرهنگ شان که بچه ها در اوان جوانی به بازار کار جذب می شوند.

نمونه ایی دیگر؛ بردباری و ساده گیری این مردم؛ یک بار تهیه غذا نوبت من شد، تا یک غذای بدون گوشت درست کنم، من هم غذا را درست کردم و متاسفانه به جای زردچوبه، فلفل قرمز را توی غذا ریختم، از تندی به هیچ وجه قابل خوردن نبود، حال وقتی دانشجویان گرسنه بر می گشتند قاعدتا باید کلی دعوا می کردند و ناسزا می گفتند، ولی در مواجهه با این وضع کلی خندیدند و گفتند غذای مکزیکی درست کردی (تند)؟!! امریکایی ها انسان هایی با وسعت نظر هستند، انسان ها را به عنوان انسان متعالی قبول دارند، به همه حسن ظن دارند، خارجی ها را دوست داشتند.

وقتی ایران را با امریکا مقایسه می کنم که فقط دویست و اندی سال تاریخ دارند، می بینم که ما که ادعا داریم دو هزار و پانصد سال سابقه فرهنگی داریم، در مقابل آنها به لحاظ فرهنگی عقب هستیم و از عقب ماندگی خود رنج می بریم. فرهنگ ما فرهنگ جامعه سازی نیست. در امریکا با کار کسی کار ندارند، من وقتی که می خواستم مطلبی علمی در خصوص دکتر شریعتی بنویسم، گفتند که شما در این خصوص طرفدار هستید، و نمی توانید رساله بنویسید، باید بی طرف باشید تا رساله بنویسید.

ما می گوییم "این هست و جز این نیست"، اما آنها اهل تسامح و تساهل و تحمل دیگرانند.

 

 

 

 

 

 

 

[1] - جمله ایی منسوب به امام علی که مردم زمانه خود را پیش از رفتنش از بین آنها، به شنیدن و سوال از خود فرا می خواند.

[2] - حسین پیرنیا (زاده ۱۲۹۲ در تهران- درگذشته ۱۳۷۲) اقتصاددان ایرانی و ملقب به پدر دانش اقتصاد ایران است.  وی جزو کسانی بود که در فاصله سال‌های ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۲ در شش گروه یکصد نفری برای ادامه تحصیل عازم اروپا شدند و پس از بازگشت به تهیه برنامه درسی برای دانشکده های مختلف دانشگاه تهران و دانشسرای عالی که هر دو تازه تأسیس شده بودند و نیز به تألیف و ترجمه جزوات و کتاب‌های دانشگاهی همت گماردند.

[3] - فَرُّخ‌رو پارسا (زاده ۱۳ اسفند ۱۳۰۱ در قم - درگذشته ۱۸ اردیبهشت ۱۳۵۹ در تهران) نخستین مدیرکل زن در ایران در سال ۱۳۳۹، از نخستین زن های راه‌یافته به مجلس شورای ملی و نخستین زن ایرانی بود که در دوران حکومت پهلوی به مقام وزارت رسید. وی در کابینه دوم و سوم امیرعباس هویدا از ۵ شهریور ۱۳۴۷ تا ۱ مهر ۱۳۵۴ وزیر آموزش و پرورش ایران بود. پیش از آن وی نماینده تهران در دوره ۲۱ مجلس شورای ملی (سال ۱۳۴۲) بود.

[4] - محمدجواد باهنر (۱۳ شهریور ۱۳۱۲، کرمان – ۸ شهریور ۱۳۶۰، تهران)، دومین نخست‌وزیر ایران پس از انقلاب ۱۳۵۷ بود که توسط اعضای سازمان مجاهدین خلق ترور شد. وی دارای فوق لیسانس علوم تربیتی و دکترای الهیات از دانشگاه تهران بود که پس از فارغ‌التحصیلی، به حرفه معلمی روی آورد و در دوران پهلوی به تدوین کتب درسی دینی و قرآن پرداخت. باهنر پیش از کسب سمت نخست‌وزیری، به عنوان سومین وزیر آموزش و پروش ایران مشغول به کار بود. باهنر را می‌توان از نخستین تدوینگران و مؤلفان کتب مذهبی مدارس ایران قبل و بعد از انقلاب اسلامی ایران دانست.

[5] - صادق احمدی (۱۲۹۹–۱۳۷۰) نماینده مجلس در دوره بیست و یکم از کرمانشاه و وزیر دادگستری در دوره پهلوی بود، پس از اتمام تحصیلات دوره متوسطه وارد دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد و از این دانشگاه لیسانس حقوق قضائی را دریافت کرد. در سال ۱۳۲۵پس از اخذ مدرک لیسانس وارد وزارت دادگستری شد و مدارج مختلفی مانند دادیاری و ریاست شعبه و .. را تا ریاست سازمان بازرسی نخست‌وزیری طی نمود. او در بیست و یکمین دوره مجلس شورای ملی از حوزه کرمانشاه وارد مجلس شد و در مجلس با لایحه موسوم به کاپیتولاسیون که از سوی حسنعلی منصور ارایه شده بود به مخالفت پرداخته و نسبت به عواقب آن هشدار داد. او در دوره بیست و دوم در حالیکه مشغول فعالیت‌های انتخاباتی بود از سوی ساواک دستگیر و ضمن منع از ادامه فعالیت تا پایان انتخابات در تهران تحت‌الحفظ نگه داشته شد. وی پس از مدتی به دوباره به فعالیت‌های اداری برگشته، وی در آذر ماه ۱۳۴۷ به عنوان معاون پارلمانی وزیر دادگستری منصوب شد. احمدی سرانجام در سال ۱۳۵۲ به سمت وزیر دادگستری انتخاب شد و تا سال ۱۳۵۵ در این سمت باقی ماند. او مدتی نیز ریاست دادگاه انتظامی قضات را نیز بر عهده داشت. احمدی از قضات دارای استقلال قضائی و خوشنام محسوب می‌شد.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.