برخاستم، تا که ز مُوجم شَود خراب،
آن خانه که بر موجِ شب استوار بود،
آن خانه گَشت خرابُ، وَز خرابی بُرون نَشُد،
ویرانه گَشت نمایان، ظُلمت نشین شدم،
یک بار فرصت عمری گرفتم از خالق،
یک عمر به بازیِ طراری چنین شدم،
عمری بِرفت تا که نِشانَم آتشِ جنگی،
آن مانده اش بِرفت، تا تدارک جَنگی دِگر کنم،
عمری نماند تا که بِسازم خرابی اش،
ویران شُدَست زندگی، ویران نشین شدم،
جنگی بهانه شد، تا که یراقِ جنگی دِگر کنم،
عمری بِرفت تا که به بُرَنده تیغ شَوَم حریف،
بر آن حریف که یک قدم از من، هماره پیش،
تیغی بهانه شد تا که بسازم یکی دِگر،
یک نسل رَفت، و نسلها مبتلا به بیش،
بازیچه ایی شدیم بر این مدعا که رفت
نی مُدعی ماندُ، نی مُدعا که رفت،
ماییم، همه بازی خوردگانِ شب،
صبحی نبود و نیامد، بر شبی که رفت،