غمپاره هاست، که کوچه به کوچه، پاسدار گشته است

"باور نمی کند، دل من، مرگ خویش را" [1]

گو که خموش، کین مرگ، به باور نشسته است

این مرگ را، به چشم سر، هزاران هزار دیده اند

مرگ است اصل کنون، زندگی ز فراز پس کشیده است

وقتی که خصم بر تن نحیف مرغ، هجوم برد

نقش قفس زدُ، مرغ دل، در قفس کشیده است

آنگه که سکوت ترنم تار، بر سه تارهای شکسته مان،

ایندم، صدای سکوت وهم انگیز شب را شکسته است

روزی که، آواز بر لب بلبل خوش الحان مرغ عشق فِسُرد،

فریادِ مظلوم بود، که پژواکی ز کوه هم ندیده است

سخت باورم اما، مرگ خویش را من فاش ایندم،

چشمم به کوری تمام، میان این همه آه ها، دیده است

چونان که گور بر تنها معبر عالم بالا، نشسته است،

دل شد فراموش، هوس، راه حل معما، تو گشته است

وقتی سفیر عشق، بی اعتبار، به کناری نشسته است،

آندم که گور جای زندگان شدُ، زنده به گور گشته است

مرگ جوانه ها، تقدیر و کار هر روزمان شدُ

دود است، که جای عطر جوانی به دهان ها نشسته است

شادی ز کوچه ها برفتُ، اصحاب غم رها،

غمپاره هاست، که کوچه به کوچه، پاسدار گشته است

سروده شده در 6 دیماه 1398

[1] -  باور نمی کند، دل من مرگ خویش را      نه، نه من این یقین را باور نمی کنم         تا همدم من است، نفس های زندگی         من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم      آخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟     آخر چگونه، این همه رویای نو نهال      نگشوده گل هنوز         ننشسته در بهار      می پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟          در من چه وعده هاست        در من چه هجرهاست          در من چه دستها به دعا مانده روز و شب       اینها چه می شود ؟         آخر چگونه این همه عشاق بی شمار         آواره از دیار         یک روز بی صدا        در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟       باور کنم که دخترکان سفید بخت        بی وصل و نامراد      بالای بامها و کنار دریاچه ها        چشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟        باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور        بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک        باور کنم که دل      روزی نمی تپد         نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک     پل می کشد به ساحل آینده شعر من           تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند         پیغام من به بوسه لب ها و دست ها          پرواز می کند        باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی      یک ره نظر کنند       در کاوش پیاپی لب ها و دست هاست         کاین نقش آدمی       بر لوحه زمان     جاوید می شود   این ذره ذره گرمی خاموش وار ما       یک روز بی گمان       سر می زند جایی و خورشید می شود       تا دوست داری ام          تا دوست دارمت     تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر      تا هست در زمانه یکی، جان دوستدار       کی مرگ می تواند         نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟        بسیار گل که از کف من برده است باد     اما من غمین        گل های یاد کس را پرپر نمی کنم         من مرگ هیچ عزیزی را       باور نمی کنم        می ریزد عاقبت     یک روز برگ من       یک روز چشم من هم در خواب می شود       زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست         اما درون باغ       همواره عطر باور من، در هوا پر است       (سیاوش کسرایی)

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...