گونه ام را چون آفتابگردانی که رو به خورشید گیرد، روانه روی تو کردم، اما جز سوختن مرا نبود، انعکاس آفتاب داغ دلم بر رویت، چنان سوزان است که می اندیشم، تو نیز می خواهی مرا از خود برانی؛ و من نیز به ناچار روی بر می گردانم، اما باز هر زمان که از خود بی خود می شوم، همه این ها را فراموش کرده، و باز این تویی که، رویگران سویت می شوم، باز گونه هایم به عشقِ مهر توست، که روی گردان سوی تو اند، تا خود را دوباره به مهرت بسپارند، و بوی عطر عشق، و مهری از مهرگستر بی پایان، در تو باز جویند، اما دریغ از یک بوسه مهر، هرچه می آید چونان خشمی می ماند، که خورشید بر زمینی داغ از گرما گرفته است.

نمی دانم به چه نامی، از کجا، چگونه، با چه کسی همراه شوم، که روشنای رخ تابناکش سپهر عشق را نصیب روی من نیز گرداند، بِچِشَم آنچه را شایسته گونه مهرجوی انسانی است، یا شایسته مهرافروزی تو. حکایت من و تو، حکایت، نوری است که باید از روزنه ایی بر سیاهچالی بتابد، اما نه می تابد؛ و نه انگار قصد تابیدن دارد، و یا می خواهد که بتابد اما جایی برای تابیدن نمی یابد، تا بر آن بتابد،

و چون نوری است، که در بی نهایت می تابد، و ذره های خاکی، که در تاختن این نور، تنها ما را از ویرانی خانه، و خاکی که از این گور خراب، به هوا برخاسته، خبر می دهد، و غم و رنج را دوچندان کرده، و باز از مهر و عشق هیچ نمی یابیم، که هیچ، بر بار سنگین رنج و غم مان می افزاید.

می خواهم بر این آسمان خاک آلود، و سیاه خود آشوب کنم، اما کیست که بر حال خود آشوب کند، که آشوب بر خود، بسانِ فریادیست که کشیدنش هم باز رسوایی فزاید، بر غم و رنج زیادت آید، و حاصلی جز پشیمانی نیفزاید؛ این است که زبان به کام می گیرم، بر کامی تلخ از جدایی ها، دوری ها، بی کسی ها، مجروح از ظلم، غارت دل، در بی دلی ها، و تو نیز انگار ندارها را سخت به غارت نشسته ایی و...؟!!

این است رسم دایره تنگ بی کسی ها، آنگاه که کس تو باشی، که خود بی کس ترین، تنهاترینی، و عشقت به تنهایی است که در آن نشسته ایی و به تماشای آنچه بر ما می رود، نظاره گری می کنی.

 پس تو بر مدار خود، خوش باش، ما نیز در روزگار سیاه خود غلت خواهیم زد :

پر کن تو جام خالی ام از می، کین جام خالیست که فریاد می کند

 

بیخود از مهر مگو، نقش و نگار، ز عشق مزن،

کین دل مرده، زنده، میل عشق و مهر می کند

 

تو ز اسباب عیش مگو، که عیش در بازارت نیست

وعده از عشق مده، کین دیده خونبار، هوس عشق می کند

 

دست بردار از دلِ بی دلانِ در راه مانده خود،

بگذار بمانند و بمیرند، که عشق بیداد می کند

 

رو و رها کن، تو هر که افتاده بر این راه را دیدی،

کین وعده دیدار توست، که جمع را خمار می کند

 

فرض تو را ندانم، که چرا چنین کنی بر عاشقان رویت

این شرط عشق، یا که سنگلاخ راه است که بیداد می کند

 

رویم بسوخت ز بس رو به خورشید تو گشته ام،

تو ماه شو، بتاب که نور توست، که درمان می کند

 

بریز بر جام خالی دلم از می،

کین جام خالیست که فریاد می کند

 

عکس این پست مربوط است به چند قطعه اشیای باستانی در موزه کوچک هتل المطاف (Al-Mathaf) در شهر غزه در فلسطین

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.