آخرین نگاره های یک "تروریست انقلابی" هندی - باگات سینگ

انقلاب هند علیه استعمار انگلستان در سال 1948 بعد از دهه ها مبارزه و رنج این مردم باستانی به پیروزی رسید. این انقلاب نیز همچون قیام مردم ایران، در دوران مبارزه "چتری به بزرگی یک ملت" را در بر سر مبارزین مختلف و متفاوت خود کشیده بود و نیروهای چپ و راست، مذهبی و غیر مذهبی، هندو و مسلمان، و... در کنار هم مبارزه مشترکی را علیه استعمار انگلیس پیش بردند، نوشته ایی که ذیلا خواهد آمد حکایت افکار یک جوان بیست و سه ساله انقلابی وابسته به گروه های چپ مسلح هندی است که دست به اسلحه شد و از جمله معدود مبارزانی بود که انقلاب میلیونی و مسالمت آمیز گاندی بزرگ را به خشنونت کشید. حرف های او در آخرین روزهای زندگی اش شنیدنی است، احساساتی که در جریان مبارزه داشت از زبان فردی به پایان خط رسیده و بین اعتقاد و بی اعتقادی در نوسان است، تجربه آمیز می باشد.

 

یکی از مهمترین موفقیت های مبارزات مردمی و رهبران آن در جریان نهضت، این است که بهانه از دست حکومت مستبد حاکم برای دست زدن به خشونت و سرکوب خشن بیرون کشیده، که این مهم تنها از طریق هدایت مبارزین در یک جریان کاملا غیرخشونت آمیز و آرام صورت می پذیرد؛ و از موفقیت های نظام های نامشروع و غیرمردمی مستبد وادار کردن جریان های انقلابی و معترض برای توسل به خشونت است، و یا حتی در صورت عدم موفقیت نفوذ در بین انقلابیون برای دست زدن به حرکات خشونت آمیز، که بهانه ی لازم برای رادیکالیزه و خشونت بار کردن شرایط انقلاب و دست زدن به سرکوب وسیع جریان قیام را فراهم نماید؛ و در واقع حکومت هایی مستبد در معرض قیام های مردمی منتظر اشتباه احدی از مردم معترضند که تا با سو استفاد از آن، دست به سرکوب وسیع زده و حرکت انقلاب را کند، و یا عقیم کنند.  

"تروریست های انقلابی" یکی از بهترین سوژه ها بدین منظور برای حاکمیت مستبدند؛ این افراد همان هایی هستند که در جریان حرکت عظیم و مسالمت آمیز معترضین مردمی، با دست به اسلحه شدن، شرایط را به خشونت می کشند و با آتش و گلوله پیگیر مطالبات خود می شوند؛ در همه انقلابات این جریانات وجود دارد، و علیرغم این که خسارت کارشان از دستاوردهای آنان بیشتر است، و به دشمن مردم بهانه تمسک به خشونت را با اعمال تروریستی خود می دهند، و خسارت جبران ناپذیری را در جریان خشونت بار کردن انقلابات به مردم معترض انقلابی وارد می کنند، همواره جریاناتی وجود دارند که سعی در تقدیس این تروریست های انقلابی و برجسته کردن کار آنانند. اگر نگوییم تفکر رادیکالیسم رایج در ادبیات انقلابیون ناشی از اعمال همین معدود رادیکال هاست، ولی می توان گفت آنان در این خصوص بسیار موثرند.

انقلاب مسالمت آمیز مردمی هند تحت رهبری مهاتما گاندی که بر مبنای فلسفه "عدم خشونت (Nonviolence)" شکل گرفت و ادامه یافت، همچون قیام مردم ایران در جریان انقلاب 1357 که به رهبری امام خمینی بر مبنای عدم توسل به خشونت و پیگیری درخواست های مردم ایران از طریق مبارزه مردمی و آرام و منطقی شد، اما آقای باگات سینگ (Bhagat Singh)[1] در جریان این مبارزه مسالمت آمیز از آنجمله معدود انقلابیونی هندی است که دست به ترور مسلحانه زد و درست مثل جریان "مجاهدین خلق" و "جریان چپ مسلح ایران" و گروه "فداییان اسلام" به رادیکالیزه کردن صحنه قیام اقدام کرد و نهایتا هم بعد از ترور، به همراه همدستانش از جمله راجگرو (Rajguru) و سوخدیو (Sukhdev) به دار آویخته شدند.

چهارشنه 23 مارس 2016، سردبیر The News Minute در هشتاد و پنجمین سالروز اعدام این افراد، دست نوشته ایی[2] تحت عنوان "چرا من یک فرد بی اعتقاد دینی هستم" مربوط به آقای باگات سینگ که آن را در زندان قبل از اعدام نوشته است، به شفاف سازی افکار این مبارز هندی پرداخت. این تروریست انقلابی هندی که خیابان ها و مکان های زیادی را در هند به نام "شهید باگات سینگ" نهاده اند و در بین مردمش مثل ما به "شهید" مشهور است. متن دستنوشته باگات سینگ به شرح ذیل است:

اینکه، آیا اعتقاد کم من به وجود یک موجود قادر مطلق، خدای حاضر و ناظر به خودخواهی و احساس غرور بی جای من بر می گردد؛ موضوع بحث برانگیزی است که هرگز صحت ندارد، تا زمانی در آینده من در زمره مدافعین چنین تفکری قرار گیرم. در نتیجه مذاکراتی که با دوستانم داشتم، به این نتیجه رسیدم که آنان بعد از شناخت من که در مدت کوتاهی بدین شناخت رسیدند، برخی به این نوع نتایج سریع در مورد من رسیدند که بی ایمانی من از حماقت من و این نتیجه غرور بی جای من است، لذا این یک مشکل اساسی است. من نمی توانم خود را آنطور و به صورت یک انسان احمق اعلام کنم. من در ورای همه اینها، یک انسانم و نه چیزی بیشتر. و کسی هم نمی تواند بیشتر از این بداند. من در شخصیت خود یک ضعف هایی دارم، در مورد غرور نیز که یکی از خصوصیات انسانی است، من هم دارم. من به عنوان یک دیکتاتور در بین دوستانم مشهورم. بعضی مواقع بعنوان یک خالی بند نامیده می شوم. برخی شکایت دارند که من یک خالی بند هستم و دیگران را مجبور می کنم که مواضع فکری مرا بپذیرند. بله این به روایتی یک واقعیت است. من این اتهام را رد نمی کنم. ما می توانیم این کلمه را با غرور برای آن ادا کنیم. همچنان که ارزش های خجالت بار، تاریخ گذشته و شرم آور جامعه ما نگرانی آور است، من هم یک بی ایمان افراطی ام. اما این در مورد من تنها نیست. افکار و ایده های من غرور آور است. افکارم نمی تواند خالی از افتخار باشد. افتخار، یا همان کلمه مورد استفاده شما تکبر، هر دو یک بزرگنمایی از یک خصوصیت شخصی است. اما آیا بی ایمانی من ناشی از احساس غیر ضروری غرور و افتخار است، یا آیا می توان گفت که عدم اعتقاد من به خدا بعد از یک تفکر عمیق و طولانی بدست آمده است. می خواهم عقایدم را به شما عرضه کنم. اول از همه اجازه بدهید بین افتخار کردن و تکبر تفاوت قایل شویم، همچنان که این دو متفاوتند.

من هرگز نتوانستم بفهمم که چگونه غرور بی اساس و بی پایه و یا در مقابل آن خالی بودن از تکبر موجب توقف اعتقاد فردی به خدا شود. نمی خواهم بگویم که بزرگی یک شخصِ واقعا بزرگ فقط زمانی است که بدون هرگونه تلاش جدی مشهور شود و یا در عدم وجود قدرت های ذهنی عالی شخص بزرگی شود. این به آسانی قابل فهم است، اما چگونه ممکن است که به دلیل تکبر یک فرد معتقد به خدا می تواند به یک فرد بی اعتقاد به او تبدیل شود؟ فقط دو چیز ممکن است: یا یک مرد بر این اعتقاد قرار گیرد که در موقعیتی قرار دارد که مقادیر و خصوصیات خداگونه دارد. و یا قدم را از این پیش نهاده و خود را خدا اعلام نماید. در هر دو موقعیت فوق هم چنین انسانی نمی تواند یک بی اعتقاد به خدا در معنای کلمه باشد. در موقعیت اول شخصی که در خود خصوصیات خدایی می بیند او نمی تواند کاملا وجود خدا را منکر شود؛ در کیس دوم نیز که فرد خود را خدا اعلام می کند در واقع او به تایید وجود برخی قدرت های ماورای طبیعی پاسخگو برای کار این جهان اعتراف می کند. این که او خود را خدا اعلام کند و یا اینکه خدا را به عنوان یک حقیقت موجود بالاتر از وجود خود در نظر گیرد، به منطق ما صدمه ایی نخواهد زد. بنابراین نکته واقعی این که در هر دو مورد او فرد با ایمان و معتقد است. او یک بی ایمان نیست. می خواهم این نکته را برای شما به صورت روشنتری بیان کنم. من یکی از این دو نوع افراد نیستم. من کاملا وجود یک موجود قادر مطلق را منکرم، تمام موجودات قدرتمند، تمام خدایان شناخته شده را. اما چرا؟ این را در آینده و در همین نوشته ذکر خواهم کرد. اینجا می خواهم تاکید کنم که من به دلیل منطق، یا افتخار و یا تکبر یک فرد بی ایمان نیستم. و من نه یک انسان نیمه خدا، نه یک پیامبر و نه یک خدا نیستم. حداقل یک امر روشن وجود دارد و آن این که من به عنوان یک بی ایمان از تکبر و غرور، به بی ایمانی نرسیدم. در راستای پاسخ به این سوال به حقایقی اشاره می کنم. دوستانم می گویند بعد از بمب گذاری در دهلی و کیس توطئه در لاهور (حادثه تروریستی)، من به شخصیت خود شلیک کردم و همین باعث شد که من عقلم را از دست دهم. اجازه دهید به تشریع این امر بپردازیم که چرا این اتهامی نادرست است. من اعتقادم به خدا را بعد از این حوادث (تروریستی و دستگیری) از دست ندادم. من حتی موقعی که یک فرد ناشناخته ایی بودم، اعتقادی به خدا نداشتم. حداقل می توان گفت که یک دانشجوی کالج نمی تواند به ارزش گذاری هر نوعی از بزرگنمایی های مسایلی اقدام کند که به بی ایمانی منجر می شود. البته این درست است که من دوستدار بعضی از اساتید کالج بودم. اما دیگر اساتید مرا دوست نداشتند. من هرگز یک دانشجوی درسخوان و پرکاری نبودم. و هرگز موقعیتی برای مغرور شدن نیافتم. در رفتارم بسیار مواظب بودم و به نوعی منفی نگر در مورد شغل آینده ام. کاملا در اعتقاداتم بی ایمان نبودم، من تحت نظر و حفاظت پدرم بزرگ شدم. او یک فرد "آریاسماجی" (گروه های مذهبی) معتقد بودم. یکی آریا سماجی هر چیزی می تواند باشد ولی هرگز یک فرد بی اعتقاد نخواهد بود. بعد از طی دوره مدرسه راهنمایی، به دی.ای.وی کالج لاهور اعزام شدم. در یک منزل برای یک سال با افرادی زندگی کردم که صبح ها و به هنگام غروب به عبادت می پرداختند. برای ساعت ها می نشستم و به خواندن اوراد مذهبی می پرداختم. در آن زمان یک فرد معتقد و با ایمان بودم. بعد مدتی با پدرم زندگی کردم. او یک انسان با تسامح و تساهل در عقاید مذهبی بود. براساس نوع آموزش های پدرم بود، که من آنها را برای آزادی کشورم می پرستیدم. اما او یک فرد بی اعتقادی نبود. خدای او یک خدایی بود که به همه قدرت می داد. پدرم مرا توصیه می کرد که هر روز به عبادت خداوند بپردازم، در این شرایط بود که من بزرگ شدم. در شرایط عدم همکاری من توانستم از کالج ملی جواز ورود به دانشگاه بگیرم. در طول اقامت در این کالج بود که من شروع به تفکر در مورد تمام سخنان مذهبی، از جمله بیاناتی که در مورد وجود خدا بود کردم. علیرغم این، واقعیت این است که اعتقاد من به خدا بسیار قوی و محکم بود. من ریش و موی بلند (همچنان که طبق سنت سیک هاست) داشتم. علیرغم این من نمی توانستم که در خصوص تاثیر مذهب سیک و یا هر مذهب دیگری در حل تمام مسایل قانع شوم. اما با این حال اعتقاد محکم و قابل اتکایی به خدا داشتم.

سپس من به حزب انقلابی پیوستم. اولین رهبری که من ملاقات کردم، به صورت اشکاری خود را بی اعتقاد به خدا اعلام نمی کرد. او نمی توانست به هرگونه جمعبندی در این زمینه برسد. هر موقع من از او در مورد وجود خدا می پرسیدم، با این پاسخ او مواجهه می شدم که "شما وقتی اینطور حسی دارید می توانید به او معتقد باشید". دومین رهبر حزبی که در ارتباط با او قرار گرفتم یک فرد سخت معتقدی بود. من باید نام او را اعلام کنم. او فرمانده محترم ساچیندرا نات سانیال (Sachindara Nath Sanyal) بود که او نیز در جریان کیس "توطئه لاهور" به مرگ محکوم شد. درست از اولین صفحه تنها کتابش " Bandi Jivan " (Incarnated Life) جمله ایی در خصوص تقدیس خدا داشت. آخرین صفحه بخش دوم این کتاب را ببینید، شما می توانید فرازهایی بیابید که خداوند را یک موجود ماورایی معرفی می کند. این یک ریفلکس روشن از افکار این فرمانده بزرگ است. حسب ادعانامه "اعلامیه انقلابی" که بر اساس "کارگر آگاه" است از کارهای آقای ساچیندار نات است که در هند منتشر شد، اغلب اتفاق می افتاد که در فعالیت های انقلابی یک رهبر ایده های خود را بیان کند که برای خودش عزیز بود ولی علیرغم تفاوت دیدگاه، دیگر فعالین هم با آن موافقت داشتند.

در این ادعانامه، یک پارگراف کامل تعریف و تمجید از خداوند و اعمالش وجود دارد که ما بعنوان انسان نمی توانیم آن را بفهمیم. این خود یک درس خداشناسی خالص است. چیزی که می خواهم بگویم این که ایده انکار وجود خدا حتی در حزبی انقلابی (چپ) اتفاق نمی افتد. هر چهار تن شهدای مشهور کاکوری (Kakory martyrs) آخرین روز زندگی اشان را در عبادت گذراندند. از جمله آقای رام پاراشاد بیسمال (Ram Parshad Bismal) یک آریاسماجی معتقد بود. علیرغم مطالعات گسترده در سوسیالیسم و کمونیسم، راجان لاهیری (Rajan Lahiri) نمی توانست علایق خود را به اوراد و آیات "اوپانیشاد" و "گیتا" (کتب دینی هندوان) پنهان کند. تنها یک نفر در بین آنان بود که در چنین افکاری نبود. آنچه باید بگویم اینکه "مذهب نتیجه ضعف و ناتوانی و محدودیت علم بشر است" و انسان در زندان زندگی است. اما انسان هرگز از این نترسیده که وجود خدا را منکر شود.  تا آن زمان من یک انقلابی رومانتیک بودم و فقط یک پیرو، فرد پیرو رهبران خود بودم. سپس زمانی رسید که شانه های خود را زیر بار پاسخگویی قرار دهم. برای زمانی یک اپوزیسیون قوی موجودیت حزب را در خطر قرار داد. تعدادی از رهبران حزب از جمله فرماندهان فعال آن شروع به حمایت این جریان در حزب کردند و موجب ریشخند به حزب شدند. و آنها به ما خندیدند. یک نگرانی که داشتم این بود که روزی من هم آن را یک ماموریت فاقد امید و بی ارزش بدانم. این یک نقطه عطف در ماموریت انقلابی من بود. یک آرزوی بی پایان برای مطاله قلبم را فرا گرفت. "مطالعه بیشتر و بیشتر"، مطلبی بود که مدام به خود می گفتم، به خود می گفتم من باید این توانایی را داشته باشم که با مطالب مخالفینم مواجهه شوم. مطالعه برای پشتیبانی از عقاید خود از طریق اغنای افکار خود. و به همین دلیل با جهد شروع به مطالعه کردم. عقاید سابق و معتقداتم یک تغییر رادیکال را تجربه کردند. عشق نظامی گری بر ما غالب کرد؛ اکنون یک ایده جدی از نوع تفکر به بیرون جهیده بود. فقط نه خداباوری و نه یک اعتقاد کور! اکنون واقع گرایی شیوه تفکرم بود. در زمان اوج نیاز، ما می توانیم به سراغ روش های رادیکال برویم، اما خشونت نتایج معکوسی در حرکت عمومی ایجاد می کند. من در خصوص روش های مان خیلی صحبت کردم. مهمترین مطلب، یک ایده روشن از ایدئولوژی ماست، که از طریق آن در یک جهد و تلاش طولانی قرار می گرفتیم. همچنان که یک فعالیت انتخاباتی وجود نداشت، من فرصت مناسبی برای مطالعه ایده های مختلف که به وسیله نویسندگانی متفاوت ارایه شده بود یافتم. من به مطالعه آثار باکونین (Bakunin) رهبر آنارشیست روسی پرداختم. کتاب هایی از مارکس، پدر کمونیسم خواندم. همچنین آثاری از لنین و تروتسکی و تعدادی دیگر از نویسندگان که انقلاب کشورشان را با موفقیت پشت سر گذاشته بودند، خواندم. همه آنها افرادی فاقد ایمان بودند. ایده هایی که در کتاب باکونیم "خدا و سیاست" مطرح شده بود، به نظر سوال بر انگیز می رسید، اما آنرا کتاب جالبی یافتم. بعد از آن کتاب عقل سلیم (Common Sense) اثر نیرلامبا سوامی (Nirlamba Swami) را از نظر گذراندم، که نظریات او یک نوعی از بی اعتقادی عرفانی بود. لذا در این موضوع بیشتر علاقه پیدا کردم. اواخر سال 1926 بود که مطمئن شدم که اعتقاد به یک موجود فوق بزرگ که بیافریند، هدایت کند و به کنترل جهان بپردازد پایه و اساسی ندارد. و شروع کردم به بحث در این خصوص با دوستانم. و به صورت آشکاری اعلام کردم که من فرد بی اعتقادی هستم. چیزی که در سطور پایین به توضیح بیشتر آن خواهم پرداخت.

در ماه می سال 1927 در لاهور دستگیر شدم. که این دستگیری برایم بسیار تعجب آورد بود. من ایده ایی برای این که توسط پلیس مورد تعقیب قرار گیرم نداشتم. در حال گذر از یک باغ بودم که ناگهان توسط پلیس محاصره شدم. و به واسطه همین غیر منتظره بودن این دستگیری خیلی با آرامش بودم. و کنترل کاملی بر خود داشتم. به بازجویی ام بردند، روز بعد هم مرا به بازداشتگاه پلیس راه آهن لاهور منتقل کردند، جایی که در آنجا یک ماه در بازداشت بودم. بعد از روزها سخن گفتن با پرسنل پلیس، اینطور فهمیدم که آنها اطلاعاتی در خصوص من در ارتباط با حزب کاکوری دارند. من احساس کردم آنها اطلاعاتی از دیگر فعالیت های من در نهضت انقلابی هم دارند. به من گفتند که شما در هنگام محاکمه حزب کاکوری در لکنو (مرکز ایالت اوتارپرادش هند) بودید، ممکن است که برنامه هایی برای آزادی متهمین دارید. همچنین گفتند که بعد از این که این نقشه شما لو رفت، ماتعدادی بمب کشف کردیم که در حال تست بود، یکی از این بمب ها هم در جریان جشن مذهبی دسهرا (Dussehra) در سال 1926 به میان جمعیت پرتاب شد. آنها آزادی مرا منوط به اعلام این مطلب از سوی من کردند، که این فعالیت ها مربوط به حزب انقلابی است. در این صورت مرا آزاد می کردند و حتی به من جایزه می دادند و در دادگاه هم بی گناهم معرفی می کردند. من نمی توانستم خنده خود از پرسنل پلیس کنترل کنم؛ تمام اینها حقه بازی و دوز و کلک بود. افرادی همچون ما با این ایده هرگز بمبی را به سوی جمعیت بی گناه کشور خود پرتاب نمی کردند. روزی آقای نیومن که بعدها رییس CID منصوب شد نزد من آمد و بعد از یک صحبت طولانی که پر از کلمات همراهی کننده بود مرا مطلع کرد که خبر بدی برای شما دارم و گفت که اگر من چنین اعلامی بر اساس درخواست آنان نداشته باشم، آنها مجبور خواهند شد که مرا به دادگاه اعزام نموده و مرا با کیس کاکوری و برای کشتار بیرحمانه مردم در جریان جشن دسهرا مرتبط خواهند کرد و اعلام کرد که مدارک کافی برای مجاب کردن دادگاه داشته که می تواند به اعدام من منجر شود. 

در این قضیه کاملا بی گناه بودم، اما معتقد بود که پلیس قدرت مناسبی برای انجام آنچه می خواست، داشت. در همان حال برخی افسران پلیس مرا تشویق به انجام دوبار عبادت خدا به همان روش روتین روزانه می کردند. من یک فرد بی اعتقاد بودم. با خود فکر می کردم که باید برای خود آرامش ایجاد کنم، آیا به عنوان یک فرد بی اعتقاد می توانم بروز آرامش و شادی را در این روزهای (زندان برای خود) بوجود آورم، یا در این روزهای سخت در اعتقادات خود استوار باشم. بعد از یک کلنجار طولانی با خود، به این جمعبندی رسیدم که نمی توانی حتی در ذهن خود بعنوان یک فرد معتقد باشم و نه می توانم در پیشگاه خداوند عبادت کنم. و هرگز این کار را هم انجام ندادم، این موقعیت امتحان برای من بود و من از این تجربه موفق بیرون آمدم. این افکار من بود. حتی برای یک لحظه هم نخواستم تا زندگی خود را حفظ کنم. پس یک فرد فاقد اعتقاد واقعی بودم و اکنون نیز هستم. اون یک ماموریت ساده ایی برای روبرو شدن با این تجربه نبود. اعتقادات باعث می شود که شما راحت تر از سختی ها بگذرید، و حتی این سختی ها را نیز خوشایند می کند. انسان می تواند یک حمایت قوی در اعتقاد به خداوند بدست آورد و یک امید حمایت به نام خدا. اگر شما به خداوند اعتقاد نداشته باشید، جایگزینی برایش نیست، اما این بستگی به شما دارد. این یک بازی بچه گانه نیست که شما بتوانید روی پای خود در میان طوفان ها و بادهای سخت بایستید. در سختی ها، تکبری هم اگر باقی مانده باشد، ناپدید خواهد شد و انسان نمی تواند شجاعتی برای دفاع از اعتقاداتش در یک فضای احترام آمیز مشترک با مردم بیابد. اگر او واقعا علیه اعتقادات این چنینی به پا خیزد، ما باید اضافه کنیم که این دیگر تکبر نخواهد بود.، او یک نوع قدرت فوق طبیعی خواهد داشت. این دقیقا همان وضعیتی است که اکنون برای من وجود دارد. اول از همه این که همه ما می دانیم که قضاوت چه خواهد بود (به اعدامم ختم خواهد شد). و این حکم طی یک هفته یا کم و زیاد اعلام خواهد شد و من به سمت فدا کردن زندگی خود پیش می روم. جمعبندی دیگری که وجود دارد! یک فرد هندو معتقد به خدا ممکن انتظار داشته باشد که به عنوان یک شاه دوباره متولد خواهد شد (تناسخ). یک مسلمان و یا یک مسیحی ممکن است خواب های لوکس ببیند و انتظار داشته باشد که به عنوان جایزه این سختی ها و رنج ها  و قربانی شدن در بهشت لذت ببرد، من سرگرم چه آرزویی باید باشم؟ می دانم وقتی طناب به دور گردنم انداختند پایان من خواهد بود و ستون ها از زیر پای من کشیده خواهند شد. اگر بخواهم کلماتی از لغتنامه مذهبی استفاده کنم، این زمانی است اجباری برای پاک شدن از صفحه روزگار. روحم به یک هیچ، ختم می شود. اگر شجاعت کنم و موضوع را در پرتو روشنایی مساله جزا و پاداش بیاورم، می بینم که یک زندگی کوتاه، از تلاش با چنین پایان غیر جالبی، برای من خود یک پاداش خواهد بود، و همین و بس. بدون هر گونه خودخواهی، حرکت برای کسب هر گونه پاداش اینجا و یا بعد از آن در جهان دیگر، جاذبه کمی برایم دارد، باید زندگی ارزشمندم را فدای آزادی کنم، کاری غیر از این هم نمی توانم انجام دهم. آن روز دروازه ایی به سوی یک دوره از رهایی است، موقعی که تعداد زیای از مردان و زنان، شهامت می یابند که ایده خدمت به انسانیت یابند و انسانیت را از رنج و درد رهایی دهند، و به این تصمیم برسند که جایگزینی در مقابل آن نیست جز فدا کردن جان برای این منظور. آنان به جنگ با دیکتاتورها، مستبدین و استثمار گران خود خواهند پرداخت، اما نه برای این که در نتیجه آن در تناسخ دیگری پاشاه شوند و یا پاداشی در این جهان و یا در زندگی جهان دیگر بعد از مرگ در بهشت دریافت دارند، بلکه برای شکستن زنجیرهای بردگی، برای برپایی آزادی و صلح قدم در این راه خطرناک خواهند گذاشت اما مرگ افتخارآمیزی در این راه وجود دارد. آیا غروری که در این مرگ وجود دارد را می توان تکبر نامید؟ چه کسی است که اینقدر احمق باشد که چنین روحیه ایی را تکبر بنامد؟ به او خواهم گفت که چنین انسانی احمق است و یا ارزشمند. چنین افرادی را رها کنید زیرا که قادر به شناخت راه، هدف، عقیده و احساسات ارزشمندی که در قلب آنان موج می زند، نیستید. قلبش مرده است، یک تیکه گوشت ساده است، خالی از احساسات. اعتقاداتی مریض گونه دارد، او دارای انگیزه ایی ضعیف است. خواسته های خودخواهانه اش او را به یک فرد ناتوان تبدیل کرده که نمی تواند حقیقت را ببیند. برچسب تکبر، معمولا برچسبی است که ما (با چنین ایده ایی) در مقابل قدرت و عظمت عقاید خود دریافت می داریم. شما به مقابله با یک احساس دوست داشتنی می روید، به یک قهرمان خرده می گیرید و به نقدش می پردازید، یک مرد بزرگ که عموما بر این باور است که در ورای ایرادات قرار دارد. چه اتفاقی می افتد؟ کسی به پاسخ حرف های شما در یک روش منطقی نخواهد پرداخت، حتی شما به عنوان یک فرد مغرور در نظر خواهید آمد. این دلیل بی مخی است. انتقاد بی رحمانه و تفکر مستقل، دو خصوصیت فکر انقلابی است. همانگونه که حضرت مهاتما گاندی بزرگ است، و ورای نقد قرار دارد. همانگونه که او در بالاقرار گرفته است، تمام سخانش در زمینه های سیاسی، مذهبی، قومی هم درست است. آیا موافقید یا خیر، شما مجبورید آن را بعنوان یک حقیقت قبول کنید. این یک تفکر سازنده نیست. ما نمی توانیم یک جهش به سمت جلو داشته باشیم؛ ما قدم های زیادی به عقب برداشته ایم. آبا و اجداد ما اعتقاد به یک موجود ماورایی را پیش بردند، بنابراین اگر شخصی پیشقدم شد تا اعتبار این اعتقاد را به چالش بکشد و یا این اعتقاد مبتنی بر وجود خدا را رد کند، باید او را کافر نامید، و یا خیانت کار و عهد شکن نامید. حتی اگر مواضع او آنقدر قوی بود که نتوان آن را رد کرد، اگر روح او آنقدر قوی بود که نتوان بوسیله تهدید و مشکل سازی به تعظیمش وا داشت. این درست است که او را متکبر نامید. با این توصیف چرا باید وقت خود را به این گونه سخنان تلف کنیم. این سوال برای اولین بار در مقابل مردم مطرح می شود، پس ضرورت پاسخ به این سوال و فایده این مطلب روشن است.

همچنان که سوال اول مد نظر ماست، من فکر می کنم این مطلب را روشن کردم که من به خاطر تکبرم به یک فرد غیر معتقد تبدیل نشدم. تنها خوانندگان من، نه من، می توانند بگویند که تکبر من این بار را به دوش می کشد. می دانم که اگر من یک فرد معتقد بودم، در این موضوعی که برایم پیش آمده (دستگیری و در آستانه اعدام) و شرایطی که در آن قرار گرفتم، زندگی ام آسانتر بود؛ و بارم سبکتر بود. عدم اعتقادم به خداوند تمام مسایل را شدیدتر کرده و به قدری ناگوار که از این بدتر نمی تواند بشود. با کمی مذهبی بودن می توان، یک چرخش عجیب در مسایل خود ایجاد کرد. ولی من برای زمان ملاقات با مرگ و پایان زندگی خود نیازی به هیچ مُخدری ندارم. من یک فرد واقع گرا هستم. می خواهم بر این روند در درون خود با منطق غلبه کنم. من معمولا در چنین تلاش هایی موفق نبودم. اما این وظیفه انسان است که در این راه جهد و تلاش کند. موفقیت هم بستگی به شانس و مسایل پیش رو دارد.

اکنون می رویم سراغ دومین سوال: اگر این تکبر نیست، پس باید دلایل دیگری برای رد فرهنگ قدیمی اعتقاد به خداوند وجود داشته باشد. بله من به سراغ همین سوال آمده ام. فکر می کنم هر انسانی که مقداری قدرت منطقی دارد همیشه سعی می کند تا زندگی مردم اطرافش را با همین امکان و ظرفیت بفهمد. جایی که دلایل کافی برای تایید نظر کم است (مسایل عرفانی)، و فلسفه در آن درگیر مانده. همانگونه که اشاره کردم، یکی از دوستان انقلابی ام همیشه می گفت که "فلسفه نتیجه ضعف انسان است". اجداد ما این آزادی و امکان را داشته اند که به حل رازهای جهان بپردازند، گذشته آن، اکنون و آینده آن، علل و چون و چرای آن، اما چنانچه بخواهیم شواهد کوتاه و مستقیمی داشته باشیم، هر کدام از آنان سعی کردند که مسایل را به روش خود حل و فصل کنند. به همین دلیل ما با یک تفاوت وسیع در بنیان ها و آموزه های ادیان مختلف مواجهیم. برخی مواقع ما مذاهب را در اشکال تهاجمی و به چالش کشاننده می یابیم، ما تفاوت هایی را در فلسفه های شرق و غرب می یابیم. حتی تفاوت دیدگاه های زیادی بین مکاتب مختلف هر حوزه و قلمرو فکری می توان مشاهده کرد. در مذاهب آسیایی،  اسلام کاملا متفاوت با اعتقادات هندویی است. در خود هند، بودیسم و جینیسم در بعضی موارد از برهمنیسم (هندویسم) متفاوت است. حتی در برهمنیسم (هندویسم) ما دو نحله فکری متفاوت و در چالش با هم داریم که عبارتند از آریا سماجی ها و سانتا دراما (Snatan Dheram).  چاراواک هنوز یک متفکر مستقل از زمان های گذشته است. او قدرت و صلاحیت خداوند را به چالش کشیده است. همه این عقاید ما را به سوالات اساسی رهنمون می کند، اما هر یکی از آنان خود را تنها مذهب حقه معرفی می کنند. این همان ریشه شیطان است. به جای توسعه و گسترش ایده ها و تفکرات و تجربیات متفکرین باستان، پس مهیا نمودن خود با سلاح ایدئولوژی برای تلاش های آینده – کسل و خمود، مهمل، متعصب همانگونه که ما هستیم – ما آویزان به همان مذهب عرفی خود شده و در این مسیر به کاهش آگاهی انسان به سوی یک مرداب ایستا شده ایم.

برای هر انسانی در مسیر رشد ضروری است تا به نقد تک تک عقاید خود اقدام نماید. و موضوع به موضوع او باید به آثار اعتقادات قدیم خود بیندیشد و اثرش را به چالش بکشد. او باید به آنالیز و فهم تمام جزییات آن اقدام کند. اگر بعد از ارزیابی دقیق و سخت منطقی، یکی از آنها به اعتقاد به یک تئوری یک فلسفه منتهی شد، اعتقادش مورد قبول خواهد بود، کارهای منطقی او ممکن است اشتباه و حتی اشتباه باشد. اما یک شانس وجود دارد که او به واسطه دلایل خود از اشتباه بیرون آید زیرا منطق انسان را به اصول زندگی اش رهنمون می کند. اما اعتقادات، یا همان اعتقادات کور کورانه فاجعه اند. آنها انسان را از قدرت فهم دور می کنند و او را عقب نگاه خواهند داشت.

هر شخصی که خود را واقعگرا می داند، حتما باید عقاید قدیم خود را به چالش بکشد. هر اعتقادی که توان مقابله با حملات منطق را ندارد باید فرو بریزد. بعد از آن وظیفه او این خواهد بود که به زمینه سازی یک فلسفه جدید برای خود اقدام نماید. این جنبه منفی آن است. که بعد از آن به مثبت تبدیل می شود، که برخی از عقاید و داشته های گذشته می تواند به عنوان ستون های فلسفه جدید مورد استفاده قرار گیرد. همچنان که اشاره کردم، کمبود مطالعات مناسب در این زمینه مشاهده می شود. من انگیزه و خواست زیادی برای مطالعه فلسفه شرق دارم. اما توانستم فرصت و یا زمانی مناسبی برای انجام آن داشته باشم. اما همچنان که عقاید قدیم را طرد کردم، می توانم به مقابله و چالش با آن عقاید، از طریق عقاید دیگر بروم. همچنان که می توام فواید عقاید قدیم را به چالش بکشم. ما به طبیعت معتقدیم و این که رشد و توسعه انسان به تسلط انسان بر طبیعت بستگی دارد. چیز نا روشنی پشت آن نیست. این فلسفه ماست.

به عنوان یک بی اعتقاد من تعدادی سوال از معتقدین پرسیدم:

  • اگر، همچنان که شما معتقدید یک خدای بزرگ وجود دارد، قادر مطلق است، خدای ناظر، که به خلق این جهان و آنچه در زمین است اقدام کرده، لطفا اجازه بدهید من اولا بدانم، که چرا این جهان را آفرید، جهانی پر از رنج و غم. پر از فجایع، جایی که حتی یک نفر در صلح زندگی نمی کند.
  • عبادت، نگویید که این قانون اوست. اگر او با قانونی غیرقابل اجتناب مواجهه شود دیگر او قادر مطلق نخواهد بود. نگویید که این برای خوشایند اوست. نرون روم را به آتش کشید. او تنها تعدادی محدود از مردم را کشت. او تنها باعث چند تراژدی شد برای بدست آوردن چند لحظه لذت. اما جایگاه او در تاریخ کجاست؟ با چه نامی او را ما به یاد می آوریم؟ برچسب تمام رنج ها متوجه اوست. اوراق زیادی در محکومیت نرون سیاه شده است. شهدا، خشونت و ظلم، عظمت

یک چنگیز خان چند هزار تن از مردم برای کسب لحظه ایی لذت کشت و ما از نام او هم متنفریم. اما با این اوصاف شما چگونه به توجیه نرون ابدی و ازلی قدرتمند که هر روز، هر لحظه به کشتن مردم ادامه می دهد، مشغولید؟ چگونه شما می توانید اعمال او را که چنگیزخان را در بی رحمی پشت سر گذاشته است را تایید کنید. سوال من این است که چرا خدای بزرگ این جهان را آفرید که چیزی در آن وجود ندارد اما یک جهنم زنده است، رنج بی پایان و تمام نشدنی. چرا این انسان را آفرید در حالی که می توانست آن را نیافریند؟ آیا پاسخی به این سوالات دارید؟ شما پاسخ خواهید داد، برای پاداش به کسانی که رنج دیدند و مجازات گناهکاران در جهان باقی. درست، درست، شما در باره مردی که ابتدا شما را زخمی می کند و سپس بر آن زخم مرحم می گذارد چگونه قضاوت می کنید؟ شما در مورد کسانی که گلادیاتور ها را جلوی شیران گرسنه می اندازند و از این حرکت حمایت می کنند و به نگهداری افرادی که از این مرگ دهشتبار خلاص می شدند اقدام می کنند چگونه فکر می کنید. برای همین است که من می پرسم، آیا خلق بشر برای دریافت چنین لذتی است؟

چشمان خود را باز کنید و ببینید میلیون ها مردمی که از گرسنگی در حلبی آبادها در خاموشی می میرند و مکان هایی که مثل سلول زندان ها، و کثیف تر و مخوفتر از زندان هاست. کارگرانی را ببینید که صبورانه و بدون دستاوردی هستند در حالی که ثروتمندان خون آنان را می مکند. به ذهن آورید تباهی انرژی انسانی، که به انسانی منجر می شود با کمبود احساسات مشترک و ترسان و لرزان. به کشورهای ثروتمند نگاه کنیم که تولید اضافه خود را به دریا می ریزند به جای این که آن را در بین مستمندان تقسیم کنند. قصرهای حکامی وجود دارد که بر استخوان های انسان بنا شده است. بگذار این ها را ببینند و بگویند "همه چیز در سلطنت خداوندی خوب است". چرا اینطور باید باشد؟ این سوال من است؟  شما ساکتید، خوب باشید. من به سراغ نکته بعدی می روم.

شما، هندوها خواهید گفت: هر فردی زندگی رنج باری را تجربه کند، این نشان از این دارد که زندگی سابقش در گناه گذشته است. این برابر است با این که بگویید افرادی که اکنون ستمگرند، پس از آن افراد خداگونه ایی در زندگی گذشته خود بوده اند (تناسخ و دور زندگی). برای همین هم آنها قدرت را در دستان خود نگهداشته اند. اجازه بدهید این را به صورت ساده ایی بگویم که اجداد شما افراد عاقلی بودند. آنها همیشه به دنبال حیله گران پیش پا افتاده ایی بودند که مردم را به بازی بگیرند و آنها را در مقابل قدرت منطق حفظ کند. اجازه بدهید ببینیم تا چه حد این گفته ها قادرند بار مسایل را به دوش کشند.

آنهایی که در فلسفه حقوق صاحب تجربه اند می دانند که سه چهارم توجیهات و دلایل جرم را به تنبیهی ارتباط می دهند که به فرد مُتِخَلِف تحمیل می شود.  اینها عبارتند از : انتقام، بهسازی، بازداری.

تئوری انتقام اکنون توسط همه اهل تفکر محکوم است. تئوری بازداری نیز به دلیل اشتباهاتی که دارد روی سندان و چکش کاری قرار دارد. امروزه تئوری اصلاح به صورت وسیعی مورد قبول است و آن را برای پیشرفت بشر ضروری می دانند. اهداف آن اصلاح مجرم و تبدیل او به یک شهروند آرام و دوست داشتنی است. اما در اساس تنبیهات خدایی چه چیزی وجود دارد، حتی اگر بر فردی که واقعا اقدام خلافی انجام داده تحمیل شود؟ به جهت این اختلاف، ما موافقیم برای لحظه ایی که یک فرد متهم به انجام یک جرم در زندگی سابقش بود، خداوند او را به وسیله تغییر شکل به شمایل گاو، گربه، درخت، و یا هر حیوان دیگر تبدیل و تنبیه کند. شما ممکن است شماری از تنبیهات مختلف خداوندی را بشمارید که حداقل 84 تا می شود شمرد، به من بگویید این موارد نابخردانه (تنبیهات دین هندو برای متخلفین) که به نام مجازات انجام می رسد، آیا اثر اصلاحی بر رفتار انسانی دارد؟ چه تعداد از آنها را شما دیده اید که به الاغ تبدیل شده اند به خاطر گناهانی که در زندگی قبلی داشته اند. باید گفت کاملا جواب منفی است و هیچ کس را در این خصوص ندیده اید! همانی که به عنوان تئوری قدیمی (Puranas تناسخ) نامیده میشود، هیچ چیزی نیست جز دروغ شاخدار. من هدفی برای آوردن این مبحث غیر قابل بحث، تحت بحث ندارم، آیا شما واقعا می دانید که منفور ترین گناه در این جهان همان فقر است؟ بله، فقر یک گناه است. اون خود یک تنبیه است! لعنت بر تئوریسین ها، قضات و قانون گذارانی که با چنین اعتقاداتی انسان را به چنین مرداب هولناکی از گناهان (فقر) هول می دهند. آیا این برای شما خداشناسان اتفاق نیفتاده و یا او به شما حقیقت را آموخته باشد بعد از این که میلیون ها نفر دچار این رنج های ناگفته و سختی ها گرفتار شدند؟ برحسب تئوری شما، این تقدیر کسی است که کودکی در یک خانواده فقیر در کلاس پایین اجتماع به دنیا آمده، بدون هیچ گناهی که خود شخصا مرتکب شده باشد؟ او فقیر است پس به مدرسه نمی تواند برود. این تقدیر اوست، از سوی کسانی که در طبقات بالا به دنیا آمده اند مورد تنفر و تمسخر قرار می گیرد. جهلش، فقرش، و تنفری که از دیگران دریافت می کند، باعث خواهد شد که قلبش نسبت به اجتماع سخت شود. فرض کنید که او مرتکب گناهی هم شود، چه کسی باید بار گناه او را به دوش کشد؟ خدا، یا او، یا قشر فرهیخته اجتماع؟ نظر شما در خصوص آن تنبیهاتی که متوجه این مردم (طبقات پایین اجتماع هندویی که در محرومیتند) می شود چیست انسان هایی که در اثر خودخواهی و غرور برهمنان (روحانیت هندو طبق قوانین هندو)، در جهل نگهداشته شده اند؟ اگر در نتیجه شانس و اقبال این موجودات فقیر کلمات مقدس کتاب مقدس و وداها را شنیدند (شنیدنش برای آنان حرام است)، این برهمنان چسب آبکی در گوش های آنان خواهند ریخت. اگر اینها گناهی مرتکب شوند اما کیست که باید پاسخگو باشد؟ چه کسی باید سوزانده شود؟ دوستان عزیز من، این تئوری ها توسط طبقات بالای جامعه هند درست شده است. آنها سعی می کنند که قدرت و ثروت را توسط این تئوری ها برای خود حفظ کنند و به غارت ما توسط این تئوری ها اقدام کنند. شاید این، آن نویسنده اوپتون سینکلیر (Upton Sinclair) بودکه در جایی نوشت (باگات سینگ به تراکت سینکلیر "سود مذهب" اشاره دارد) "تنها انسان را یک فرد معتقد محکم در ماندگاری و عدم مرگ روح بسازید، بعد از آن تمام داشته هایش را بچاپید. او به خواست خود شما را در این چاپیدن کمک خواهد کرد". حاصل اتحاد کثیف بین متصدیان مذهب و صاحبان قدرت، زندان ها، دارها و شلاق برای ما بوده است و بالاتر از آن چنین تئوری هایی را برای بشر به ارمغان آورده است.

سوال من این است که چرا خدای قادر متعال فردی را بدین سو باز پس نمی فرستد، وقتی این فرد متهم به انجام گناه و یا اقدام شیطانی است. این مثل بازی بچه گانه است برای خدا (از قدرت او بیرون نیست). چرا خدا افراد جنگ افروز را نمی کشد. چرا خدا زمینه های خشم و خشونت و جنگ را در ذهن مردان جنگ افروز نمی کشد. بدین طریق او می تواند به حفظ انسانیت از بلایا و خشونت اقدام کند. چرا خداوند احساسات انسانی را در ذهن بریتانیایی ها وارد نمی کند تا اینکه آنان خود به خواست خود هند را ترک کنند؟ من می پرسم چرا خداوند دز قلوب طبقات سرمایه داری اخلاق ناب انسانی قرار نمی دهد که آنها را ارتقا داده تا خواست های شخصی را به کناری نهاده و به وسیله آن جامعه کارگری را از زنچیر اسارت پول و ثروت خلاص کند. شما می خواهید از عملگرایی تئوری سوسیالیسم بگوید، من آن را در مقابل خدای قادر شما گذاشتم تا آن را اجرایی کند. مردم عادی فواید تئوری سوسیالیسم را می دانند، چنانچه رفاه عمومی، مد نظر باشد، اما آنان با این تئوری مخالفت می کنند، بخاطر این که آن را اجرایی نمی دانند. اجازه بدهید خداوند قادر قدم به میان نهاده و شرایط را در وضعیت مناسب قرار دهد. بیش از این نمی خواهم به آوردن دلایل محکم از این دست اقدام کنم. من به شما گفتم که حاکمیت بریتانیا (بر هند) به این دلیل نیست که خدا خواسته باشد، این بخاطر عدم علاقه ما برای مقابله با آن است. آنها ما را تحت سلطه گرفته نه به این دلیل که خدا به آنها اجازه داده است، بلکه این با کمک زور توپ و تفنگ، بمب ها و گلوله ها، پلیس و ارتش، و بالاتر از آن بخاطر بی شعوری و بی غیرتی ماست که آنها به صورت موفقیت آمیزی مرتکب تاسف بارترین گناه می شوند که عبارت است از سو استفاده یک ملت به وسیله ملتی دیگر، که صورت می گیرد. خدا کجاست؟ به چه کاری مشغول است؟ آیا او به بیماری مبتلا شده است؟ یک نرون! یک چنگیز! مرگ بر آنها.

اکنون می خواهم به یک منطق ساختگی دیگر اشاره کنم! شما از من می پرسید که چگونه من اصل و اساس این جهان و انسان را توجیه می کنم. آقای چارلز داروین سعی کرد براین موضوعات تاریک نوری بیفشاند. کتاب او را مطالعه کنید. همچنین یک نگاهی هم به کتاب "عقل سلیم (Commonsense)" آقای سوهان سوامی (Sohan Swami) داشته باشید. شما پاسخ قانع کننده ایی را خواهید یافت. این موضوع به بیولوژی و تاریخ طبیعت ارتباط می یابد. این یک پدیده طبیعی است. یک تلفیق تصادفی از مواد مختلف در شکل ابر به این جهان تولد داد. چه موقع؟ تاریخ را مطالعه کنید تا آن را بدانید. یک فرایند مشابه به پدید آمدن حیوانات و در یک فرایند طولانی تر به تولد انسان منجر شد. کتاب "خواستگاه انواع (Origin of Species)" آقای داروین را بخوانید. تمام فرایند توسعه بر می گردد به نبرد بی پایان انسان برای استفاده از طبیعت در راستای سود خود می باشد. این توضیحی بود از این پدیده.

سوال دیگر شما این خواهد بود که چرا یک بچه در حالی که یک فرد گنهکار در زندگی گذشته اش نبوده، کور و کر به دنیا می آید، این مشکل در یک صورت اغنا کننده ایی توسط بیولوژیست ها به عنوان یک پدیده بیولوژیک توضیح داده شده است. بر حسب نظر بیولوژیست ها، تمام این مسایل به والدین او باز می گردد که آگاهانه و یا ناآگاهانه به چنین نقصی کودک را قبل از به دنیا آمدن مبتلا کرده اند.

شما ممکن است سوال دیگری را نیز از من کنید، که کمی هم بچه گانه است. و آن این که اگر خدایی وجود ندارد پس مردم چرا به او معتقد شده اند. پاسخ کوتاه به این سوال این خواهد بود که همانگونه که این مردم به وجود اشباح، روح شیطانی، معتقد شدند به اعتقاد خدا هم به همین صورت مبتلا شدند. تنها تفاوت آن این است که خدا یک پدیده جهانی است و به لحاظ فلسفه و تئوری پیشرفته و توسعه یافته است. لذاست که من با فلسفه رادیکال موافق نیستم. وجوه خدا، آغاز خدا مورد سو استفاده کسانی قرار می گیرد که می خواهند بشر را تحت استعمار خود نگهدارند لذا مستمرا و بدون هیچ وقفه ایی از وجود یک موجود ماورایی سخن می گویند. بنابراین از اقتدار و محروم شدن از فواید او سخن می گویند. من تفاوتی در نقاط اساسی که تمام ادیان، فرق، فلسفه های الهی، عقاید مذهبی و همه آنچه شبیه چنین دستگاه هایی هست، نمی بینم در طولانی مدت آنها پشتیبانی کننده ارگان های سواستفاده گر و فردی و طبقات ظالمند. اما قیام علیه هر نوع اشان یک گناه در تمامی مذاهب محسوب می شود.

در خصوص خواستگاه و پایه خدا، افکار من می گوید که خدا ساخته انسان در تصوراتش است و آن موقعی اتفاق افتاد که انسان از ناتوانی، محدودیت و وابستگی خود مطمئن شد. این شد که او تشویق گردید تا برای مواجهه با همه مسایل و خطرات که ممکن بود با آن مواجهه شود و در زندگی اش اتفاق می افتاد و همچنین برای رهایی از همه موانع سعادت و خوشبختی. خدا، با قوانین غیر طبیعی اش و بخشش پدرانه اش در ذهن انسان به صورت رنگی ترسیم شد. او به عنوان یک فاکتور بازدارنده برای موقعی که خشم او از شکستن قوانینش بر انگیخته می شود، استفاده شد و مدام در این خصوصیت تبلیغ شد، تا انسان برای جامعه خطرناک نشود. او به عنوان مخاطب ارواح غمگین برای او مورد اعتقاد قرار گرفت تا به عنوان پدر و مادر، خواهر و برادر، برادر و دوست باشد موقعی که یک انسان غمناک است در حالی که تنها و بی پناه است.

جامعه باید علیه چنین اعتقادی به خداوند مبارزه کند، همچنانکه در مقابل بت ها مبارزه می کند و همانطور که باید علیه دیدگاه های تنگ نظرانه مذهبی مبارزه باید کرد. در این مسیر انسان تلاش خواهد کرد تا روی پای خود بایستد. واقع گرا باشد او باید عقاید خود را به کناری پرتاب کند و در مقابل همه موانع با دلیری و شجاعت بایستد. این دقیقا همان موقعیت ذهنی من در این روزهاست.

 دوستان من! این از تکبر من نیست. این روش فکری من است که از من به عنوان یک فرد بی اعتقاد به خدا ساخته است. من فکر می کنم که با افزایش اعتقاداتم به خدا و عبادت او هر روز (این همانی است که من آن را سخیف ترین شکست برای انسان در نظر می گیرم) نمی توانم موقعیت خود را بهبود بخشم و یا جلوی موانعی را بگیرم. من شرایط تعداد زیادی از افراد بی اعتقاد به خدا را به صورت برجسته خوانده ام، پس من سعی خواهم کرد که مثل یک مرد با گردنی بر افراشته بایستم، و ایستاده به انتها برسم حتی بر سر دار مجازات.

به ما اجازه بدهید تا ببینیم چقدر من ثابت قدم و استوارم. یکی از دوستانم از من خواست تا به نماز ایستم، وقتی از بی اعتقادیم به خدا مطلع شد گفت "وقتی آخرین روز زندگی ات فرا رسید آن موقع شروع به اعتقاد به خداوند خواهی کرد" من به او گفتم "نه هرگز سرور گرامی، این هرگز اتفاق نخواهد افتاد. من این عمل را (اعتقاد در چنان شرایطی را) به عنوان یک خواری و ذلت می بینم. برای انگیزه های اینچنین کم اهمیتی، هرگز من به نماز نخواهم ایستاد". خوانندگان این نوشته و دوستان! این تکبر من است، که برایش ایستاده ام. 

 

[1] - https://en.wikipedia.org/wiki/Bhagat_Singh

[2] -  http://www.thenewsminute.com/article/why-i-am-atheist-bhagat-singh-40672

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.