ایزدا! بگذار نخواسته و نگیریم!

 ایزدا!

همانگونه که تو در حال خودی، این اجازه را به ما هم بده، تا در حال خود باشیم!

چی میشه که هر کدام به راه خود برویم، تو که قادر متعالی، بی رقیب، و کسی را بر شما سلطه و غلبه ایی نیست، اما در مقابل، ما ضعیف ترین هاییم، که حتی پشه ها هم هر آنچه می خواهند، بر ما روا می دارند، پس بگذار تو خدایی خود را کنی، و ما هم در دریای ضعف خود غوطه ور، بدین سو، و آن سو برده شویم، بی آنکه که ما در این هنگامه توفان های ناتمام زندگی خود، از تو نجات بخواهیم، و تو در عین قدرت، در سنت و قوانین خلقت خود محصور، و ما را بدان سنن سپرده، کاری نکنی، تا رها در سیلاب ها بالا و پایین شویم، و امتحان زندگی خود را پس دهیم.

گویند می خواهی در آخر بفهمی که ما در چه درجه ایی هستیم! اما کاش نمره را همان اول، با مراجعه به علم غیب خود می دادی، و ما را دچار این همه امتحان های بی پایان نمی کردی!

گویند این روزها، زمان نیایش است، و صد البته دل من هم به سان میلیاردها انسان دیگر گرفته است، و دوست دارم نیایشی وصف ناشدنی داشته، فریاد بزنم، داد و بیدادی در حد وضع نابهنجارم، به راه بیندازم، تا کمی دلم از این همه دلتنگی های عارض شده، رها شود، اما گذشته به من آموخت "که آنچه البته به جایی نرسد، فریاد است" و گویا در این هنگامه زندگی، نه فریاد به جایی می رسد، نه داد و بیداد دردی از ما را دوا خواهد کرد. در این زندگی ناخواسته که در یک چشمه اش "آدم آورد در این دیر خراب آبادم" ، ما دو دوزه ایم، راه پس که نداریم، فقط به پیش باید رفت، اما رو به ناکجا آبادی، نخواسته، و ندانسته به کدام سو!

دلم خسته است از این همه لابه، و جواب نگرفتن ها، بی تغییری ها، در بند شدن ها و...

خدایا!

می خواهم که تو را در این بهار نیایش، این بار صدا نکنم، در حالی که ایمان دارم "به دامن کبریایی ات ننشیند گرد" ، ولی این حُسن را برایم خواهد داشت که بگویم، نرفتم و نخواستم، بالطبع نگرفتن ها هم منطقی تر خواهد بود.

بگذار نخواهیم و نگیریم؛ تا این که بخواهیم به دست نیاوریم. این برای تو هم بهتر است. تو می خواهی فراموش مان نکنی!؟ و به شیوه خود مدیریت مان کنی؟!، خوب، کن، بگذار ما هم به شیوه خود راه بپیماییم و این مسیر نخواسته و نخواستنی را طی کنیم.

گاه بی داد و فغان، گاه با داد و فغان،

برای تو چه فرق می کند، تو که از هر دو حالتش بی نیازی،

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.