حاصل جدایی است و، تقدیر بی کسیست

دستان بسته و، چشمانِ اشکبار

سهم من از سرایش این شعر، بی کسیست،

این است سهم ما، ز تقدیرِ گُرگزار،

بغضی در گلو، یا که اشکی، بر دو چشم،

یارب نگون باد، این چرخ، تا به کی!

حاصل جداییُ، تقدیر، بی کسیست؛

حاصل همیشه صفر بود، تقدیر زندگی

رفتن به زجر، یا ماندنِ در بحر بی کسی؛

اندیشه ام، میبرد این دل، به اوجِ غم

هر دم، سقوط می دهد او را به زندگی؛

ماراست سهم، خوندل، بدرگاه غمنواز

غم درد باشدُ هم، همان، درمانِ زندگی؛

این است تقدیر، به بیدادگاهِ راه ما،

این است رسم روزگار، در راه زندگی؛

امروز تو را، به بدرقه ایی تلخ، نشسته ایم،

رو کین رسم، باقی است، بدین راه زندگی؛

زهر است رفتن و، داغ است ماندنت، 

رو رو، که رفتنت، همانست، تقدیر زندگی؛

این رفتنت که به امید می روی، برو، خوش باش،

ما را به داغ می کشد، هر دم، زین زهرِ زندگی؛

شوق نگاه تو، بر راه رفته ام،

غمبار می کند این دیدنِ، نگاهِ، نگاهبان زندگی؛

رفتی، گشوده باد، به راه تو، راهوار!

امید مملو از هوای خوش و، راه زندگی؛

من رفته ام، بدین راه، وین وادی مخوف،

تو نیز برو، بر این گام، به امیدِ زندگی؛

یارب نگون باد، این رسم روزگار،

این دادن و گرفتن و، این رازِ زندگی؛

یارب کدام شکوه، به دادی رسد تو را؟

دادی شود، به بیدادگاه زندگی،

من شاکرم، به این دادنُ، بردن به روزگار،

من شاکی ام بدین راه، و بدین رسم زندگی،

به نظم در آمده در جمعه 26 آذر 1400

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.