هزار خدا، بدین "معبد شگفت"، خداست!

کدام خداست که به خون، کَظم غیظ کند؟!

این کام تشنه بخون، تا به کی، خداست؟!

آه از خدای این تشنگان به خون،

افسوس بدین معبدی که او، خداست؟!

تبار این قافله هر روز و شب به خون خضاب بُوَدست

شهیدِ پی به پی اش، بهر این خضاب، پا برجاست؛

به معبد و کاهن کجا سوال رواست؟!

که خود سوال و معماست، سوال کجاست؟!

"بخُورِ آتشِ" معبد، که خود، مخمور است،

بدین شعله جانسوز ناروا، به هواست؛

من از تبارنامه چه پرسم، که این خضاب بپاست،

که صبح و شام، جام پی جام، پر از جفا به هواست؛

به نظم در آمده در تاریخ 27 شهریور 1401

در استقبال از این شعر :

 تبارنامه خونینِ این قبیله کجاست        که بر کرانه شهیدی دگر بیفزاید؟

کسی به کاهنِ این معبدِ شگفت نگفت:   

 بُخورِ آتش و قربانیان پی در پی            هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست؟   

سروده شده توسط استاد

محمد رضا شفیعی کدکنی

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.