راهداری، راهبانی من نخواهم، رهروی خواهمُ بس

خواهم که شکست، عهد و پیمانی که بستم،     کین عهد تنها، زنجیری به پایم شدُ بس

من عهد بستم تا که رهوارم شوی       من شدم مقهورِ آن خوی هیولاییُ بس

تو تعهد بسته بودی تا به انجامم بری،    من کنون غرقم به غم، بیداد و فریادستُ بس

واژه ها بر من خروشی سخت دارند زآنکه من،     بر مدار دیگری با تو سخن دارمُ بس

عشوه ها کردی دلم را در ربودی چند وقت،      بر مدار عشق، سرگردانُ حیرانمُ بس

من رها کردم همه خود را، زمان زیستن،     تو رهایم کردی اما، بی کَسُ، بی یارُ بس

عشوه کم کن، تو ما را برده ایی از دل، قرار        بی قرارم، در کنارم، بر مدار این ملالم کردُ بس

من سپردم دل، تا که با دلدار خود گردم عجین     تو رهایم کردی آخر، در دل مواج دریاییُ بس

دل سپردن بر دل امواجِ جانگیرت به عشق،      کن تو آرامم به راهی، مامنی، دلدار یاریُ بس

من تو را گم کرده ام، در این هوای خونچکان      عشق خونریزت ز ما برده قرارُ، دارُ بس

تحفه ی، این موجُ ، گردابُ ، هوای عاشقی      مرگ را، نابودیُ ، حیرانی ام افزودُ بس

ترک مِی خواهم نمود، خواهم شکست، این جام را       می، خرابم کرد و غرقم من، به حیرانیُ بس

راهداری، راهواری، رَفتنُ، گُفتن زِ راه     چله چله، بر کنار راه، ما را طعمه ی این کردٌ، آنم کَردُ بس

من کنون در راه ماندم، بیرَهَم، راهی ندارم بر رهی      ره تو بِنما، بی رهاوردم، بیراه، به راه ماندمُ بس

نیک بنگر، بیرَهَم بردی، به راهم تو ندادی یک رهی    باز من از تو مدد جویم، که بیراهم، رَهایم دِهُ بس

این چه ظلمیست، چه بیداد، از این راهدار من،    ره به بیراهی بری، راهی نپردازی، به گمراهیُ بس

گُمرَهان را، رها کن تو، بگو راهی نه بنمایند او،       خود به راه خود، به دیدار تو، خواهد شدُ بس

این هیولا را بگو، تا بر کناری رفته از این راه سخت،      ما به پای خود به دیدارت، مشتاقُ راهواریمُ بس

دیده بندد او به ما، چشمم به دیدار تو مست،    خواهد آن لحظه، که آید، موسم دیدار، بی اغیارُ بس

عاشقا! من عهد بشکستم، شکستم جام را،        جامِ تو، بشکستنی نَبوَد، تویی جانانُ جانِ ماُ بس

عهد را تجدید کردم، طالب جامی دگر زین جامدان،/جامی از احساس و عقلم ده، کین داروی دردستُ، درمانستُ بس

نوش دارویی فِرست، نی بعد مرگِ عاشقان         زَن شرابی تو به جامم، زانکه بر عهدم بجا ماندمُ بس

ظلم یارانت ز ما بردار ای ساقی، که ساقی را می ایی،       بایدت آتش فروزد، غرق غم بنماید این جان را، و بس

من به تو ره می سپارم، ره به پیمانه زنم،       ره به جامم می رسد، یا نی رسد، ما را همین خوش هستُ بس

راهدانُ، راهزن، هر دو به راهم تو نهی     راهداری، راهبانی من نخواهم، رهروی خواهمُ بس

رهروانت را به کامِ جامِ اکسیرِ غمی      پس تو بِنوازُ، راهی کن، به راهی که تو دانیُ بس

عهد بستم که بدین راه رم تا دمِ دوست،        شهد دیدارت فراموشم کند، از این همه هجرانُ بس

نظم نوشته ایی به تاریخ 17 تیرماه 1398

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.