نور مطلق!

مرا به سخن گفتن با خود فرا خواندی! اما سخن گفتن با تو بیهوده می نماید، تو نور مطلقی، و تاریکی ایی برای تو نیست که آنرا برایت روشن کنم، تو بدانچه باید آگاهی، راز پنهانی نیست که بر تو آشکار کنم، صاحب خبری، خبری از تو دور نمانده است، تا آن را بر تو برسانم و باز گویم، در احوال همه آگاهی، کجاست آگاهی ایی، که نزد من باشد، و پیش تو نباشد و...

اما به رسم لوس های مضحکه جوی بازار لودگی این دنیا،

به رسم کسانی که خود شیرینی می کنند و خود را جلو انداخته، بلبل زبانی می کنند،

به رسم، بی تربیت ها، که حد و حدود وانهاده مجلس گرم می کنند،

به رسم کلفت اندازها که چون آستین باز کنند، هزار حرف روشن و واضح دارند، که شنونده آنرا می داند، و وقتی می شنود، بر این تکرار  می خندد،

به رسم پر روهای عالم، که رویی چون سنگ پای قزوین، زمخت دارند، برای تراشیدن و خراشیدن روی دیگران،

به رسم زنان و مردان پرگویی که، هنری جز گفتن ندارند،

به رسم آنانی که تمام عقل و تفکرشان، در زبان شان جاری است، و از هیچ کس دریغش نمی دارند،

به رسم آگاهانی که چون بر نادانان دست یابند، اظهار فضل کنند، و فخر فروشند،

به رسم دانایانی که چون بر ابلهان رسند، دیده و دل بر حقیقت بسته، و مفصل سخن گویند،

به رسم همه آنانی که راز در کلام نمی توانند داشته، تراشیده و نخراشیده، بی وقت و به وقت، می گویند و دل می رنجانند، و یا دل بدست می آورند،

به رسم عشّاقی که زبان می ریزند، تا دلی را به کف آورده، بر او دل بندند،

به رسم آنان که تازه زبان باز کرده، سخن به تکرار، بی معنی، اما شیرین می گویند،

به رسم آنان که در آخر عمر دچار فراموشی شده، و مثل نوارکاست، نو به نو، به زعم خود، سخن تازه می کنند، حال آنکه از تکرارهای شان، همه به ستوه آمده اند.

به رسم آنان که کرسی های سخن را در قبضه خود گرفته، و دیگران را عوام نادانی تلقی کرده، و از هرچه خواهند، بر سبیل منطق، یا غیر منطق می گویند،

به رسم همه آنان که اهل سخنند و...

می خواهم در این آستانه ماه رمضان، که گویند ماه توست، با تو سخن گویم، ماهی که ماه راز کردن، و از نیاز گفتن است، و ماه عبادت و بندگی ماست، با تو که نیازی به شنیدن نداری، اما ما را چه به نیاز تو؟! ما به نیاز خود می نگریم، و عمل می کنیم، برای دستیابی به بهشت وعده داده شده ی تو، آنقدر مشتاقیم که گاه محنت زندگی در جهنم ساخته شده توسط مخلوقات را ابلهانه می پذیریم! ما برای رفع نیاز خود، گاه تن به هر خفتی می دهیم! با تو سخن گفتن که دیگر، خود اوج لذت و سرافرازی است.

گاه برای درک حضورت، به حضور اراذل و اوباشی می رسیم، که در مسیر منتهی به تو نشسته اند، و بر سبیل بی شرافتی، با مکر و حیله خود، رهروان کوی تو را می فریبند، و گاه یک عمر آنان را در زندان شرارت و نامردمی خود، نگه داشته، از هر لحاظ (مادی معنوی)، عمر و حاصل عمر آنان را چاپیده، و تنها وقتی از دست آنان رهایی حاصل می شود که، فرشته قبض روح، بندیان را نجات بخشد.

اما ای خالق هستی! ای ایزد یکتای بی همتا!

تو را چه نیازی است به ماهی، روزی، لحظه ایی که ما را بنشانی تا بر تو بنده باشیم و بندگی کنیم؟! تو اربابی نیستی که نیاز به بردگان و بندگانت باشد، تو که هر چه خواهی؛ کافیست بگویی باش، لاجرم او باشنده خواهد بود، کجاست نیازی تا بندگانی در خیل انسان ها، با بندگی برای تو، از تو رفع نیاز کنند؟!! یا به راز گویی و اظهار نیاز بنشینند و تو را بر رازی و یا نیازی آگاه کنند؟!

تو چرا باید بر ما عاشق باشی، در حالی که لعبتی نیستیم، چرا که در وجود تو نقص و نیازی نیست که لعبتکانی از جنس ما، آن نقص و نیاز بر طرف کنند، کمبودت را پوشش دهند، که تو خالی از کمبودی، تو خود لبریز از خودی، کجاست جایی در وجودت که خالی باشد، تا من بتوانم، آنرا پر کنم.

می گویی با من سخن بگو! با تو از چه بگویم، مگر خود ناظر و آگاه بر آن نیستی؟!

روشن تر از علم تو، مطلق تر از آگاهی ات بر حقیقت، آیا چیزی هست، تا من در سخن با تو، بدان پردازم، حرفی بین ما نیست، من از چه بگویم، که تو ندانی، چرا باید بگویم، در حالی که گفتنم این قدر نزد تو بیهوده است.

مارا گرفته ایی؟! تو را باید از نوع کدام قضّات در نظر بگیریم که پیش تو "کُرچ مُعلق بازی" و زبان ریزی کنیم. مرا قاضی از جنس خود باید، که با او چنین به بازی بنشینم، تا لحظه ایی، اغنایش کنم.

وقتی تو غنی از هر چیزی هستی، من در پیشگاه برخورداری بی کم و کاست چون تو، کدام کمبودت را برطرف کنم.

تو در اوج دارایی، و من در اوج ناداری، چگونه با کسی سخن گویم که از هیچ چیز غافل نیست، تا او را از غفلت به در آورم، فراموشی اش را یاد آوری کنم و... این چه کار سختی است که به من سپردی، تو را در ذهن خود چگونه بسازم که به خود اجازه دهم، که از غفلت تو را رها سازم، و اظهار نیاز کنم، تو خود واقف به تک تک نیازهای مایی.

با تو در این رمضان از کدام دردهایمان بگویم که ندانی، از کدام آواردگی هایم خبر دهم، از کدام نادانی هایم ذکر راه بیندازم، از کدام افراد بنالم که نشناسی، از کدام طرح ها بگویم، که تو خود بهتر از هر کسی، طّراح، طرح و حاصلش را ندانی و...

من با تو از چه سخن گویم؟! گفتن و ذکر دانسته های تو، به چه درد شما خواهد خورد، مرا چون کودکان، به بازی گِل گماشته ایی، یا چون سفیه پی یافتن نخود سیاه فرستاده ایی؟! من بگویم تا سطح معرفتم را بدانی؟! مگر تو خود معرفت کل نیستی؟! نمی دانی که تا کجا پیش رفته و از کجا مانده ام؟!

اما با تمام ایمانی که بدین وضع دارم، با تمام شناختی که از خود و تو دارم، نمی دانم چرا چون ابلهان خود را به نفهمی زده، و با تو از نداشته هایم می گویم، از نیازهایم می گویم، از رازهایی که یافته ام، از درخواست هایی می گویم که تو از نطفه اش بر آن آگاهی، در تنهایی مطلق، به سوی تنهای مطلق دیگری رو می کنم، که هیچ برابری با او ندارم. ناچیزی، که در وجود خود مانده است، به سخن با دانای مطلق می نشیند، چقدر این صحنه خنده دار خواهد بود، و هر ناظر منطقی، بر این صحنه خواهد خندید، آنگاه که نادانی به سخن با دانای مطلق نشسته، با هر نیتی که سخن که گوید، او حتی از نیتش هم مطلع است، مضحکه خواهد شد، این طور نیست؟! زیره به کرمان بردن است، و کاری بیهوده، می نماید.

صاحب خبر را من از کدام خبر گویم که نداند، که او چون جوانی پر شور با لبخندی که چون نگاه "عاقل اندر سفیه" خواهد بود، بر پیری فراموشکار گوش فرا خواهد داد، که به تکرار از دانسته هایش می گوید، به سان نادانی که، دانایی را یافته، تا او را ارشاد کند، چون بی خبری که نمی داند، با صاحبخبر سخن می کند و...

با این احوال نمی دانم، چرا مرا به راز کردن و به نیاز گفتن فرا خواندی! تویی که نه به بندگی ما نیازی داری، نه حتی دوستدار بندگی مخلوقات خود هستی، چرا که انسان را آزاد آفریدی، و حال در همان حال او را رسم بندگی می آموزی! زمان بندگی اش می بخشی، دعوت به بندگی اش می کنی، و بنده اش می خواهی، این بنده چگونه باید آزاد باشد، حال آنکه خالقش او را بنده می خواهد، بنده ایی آزاد؟!

نمی توانم دنیایی از تضاد را به راحتی برای خود روشن کنم، ما را به ساخت دنیایی فانی گماردی، در حالی که ماندگار فقط تویی، ما را نیز ماندگار می خواهی؟! خود تو ماندگاری مان عطا کن! از تو هیچ کسر نخواهد شد، اثبات دیگری بر بخشندگی بی حد و حسابت خواهد بود، گرچه ما را نیز افزونی پدید خواهد آورد.    

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.