ای دزد دلم، بشتاب به غارت دل من  

که من به غارت چشمت هزار بار محتاجم‎

کمان ابروی تو ریخت قرار صخره های دلم    

به عشق صعود کن، که به عشق نگاهت محتاجم

ای قله های بلند عشق! تاب آورید به جدایی 

 که معشوق هم گفت، که به عشقِ عاشقم محتاجم

  معشوق دلم! چشم بگشا به روی ستم دیده ام ببین

  که با این دلِ عاشق، به صعود مژه هایت هم محتاجم

نظاره کن به روی خسته ام ای عشق، نظاره گر باش 

 که من به عشق روی نظاره گرت هم سخت محتاجم

شراره می کشد شعله های عشق، ز سینه من  

  به تاک پر شراب چشمان پر شرار تو سخت محتاجم

سحر که می شود از چشم هایت زود پرده بردار   

  که من به نگاه پر از عشق تو نیز سخت محتاحم

در لنگ غروب آشنایی امان هم    

 بر ابروان کمان ابروی مه وشانه ات هم سخت محتاجم

ستاره صبح ما! تو بگو که کی طلوع خواهی کرد    

  که من بدان صبح عاشقانه ات سخت محتاجم

تمام عشق عیان شد ز چهره ات وقتی گفتی   

 به لذت نوای عاشقانه سحری ات هم، سخت محتاجم

تو ای غرور سینه های در عشق سرنگون گشته 

    بدان غرور معشوقانه ات هم سخت محتاجم

سرای عشق بدون معشوق پای نگرفت هرگز 

    بدان سرای خوش الحان و سرود عاشقانه سخت محتاجم

ای بلبلان سحر! نوای عاشقانه سر دهید یک بار  

  که چون معشوق، من هم عاشقانه بدین نوا محتاجم

تو ای خدای عاشقانه های صبح گاهی من 

    منم منم که به عاشقانه هایت سخت محتاجم

بیا و بی وفایی، تو بیرون کن ز خصلت خویش

   که من به وفای عاشقانه ات بی قرار و محتاجم

بیش از این رها مکن به تلخی ها ما را

که من به تلخی معشوق وش رویت هم سخت محتاجم

کنون که ناله های تلخِ جدایی، زد پنبه راحت دل من

بدین جدایی و تلخی، هم سخت محتاجم

مرا نشاید بدون تو تفسیر زندگی کنون

منم که به تفسیر زندگی، کنون سخت محتاجم

برو تو ای معشوق دلم رهایم کن

که در این رهایی، به خاطرات تو سخت محتاجم

ای آفتاب بتاب بر سینه تاک پرور من

که من بدین شراب ناب، سخت محتاجم

تو ای سرور سینه ی عاشق، خموش باش و بگذر

که من بدین خموشی و گذر کنون سخت محتاجم

ای نیک بخت بگذر تو از وصال و رها کن تو قصدِ وصال

که من بدین رهایی بی مقصد و مقصود، سخت محتاجم

امروز که در جدایی از تو، گشته ام بدین حد بی معنی

خمار وش به معنای عشق و عاشقی ات، سخت محتاجم

محتاجم و در احتیاج می سوزم چون چوب

بدین نیاز به سوختن هم، برای تو سخت محتاجم

غروب کن تو در افق چشم های خسته ی من

که من بدین غروب و طلوع، هزار بار محتاجم

برو و بیا تا که کنی پنبه، هر چه را که رشته ام

که من بدین نرمی و پنبه وشی سخت محتاجم

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.