ز هر سو، به سلاخی ام نشسته است،

گاه با لبخندی کریهه،

بر لبانی کبود، از تریاق،

تریاقی برآمده، و تازه رسیده از سرزمین خشونت خیز قندهار،

که به همراه سستی،

قند پارسی را به زهرمار تبدیل،

وز دهانی بوناک، بیرون می ریزد،

 

به سانِ، مزدبگیران مافنگی استعمار،

به سخره ام می گیرد!

 

با لبخندی که حتی گونه های خشک و خشن ِ زیر دود و آتش تریاک را هم،

فرمی از لبخند نمی دهد،

و تپق، تپق، خون از دلِ پاکان می جهاند،

 

و گاه،

از زبانی ناخود شده، از خود،

پر از خودپرستی،

کلماتی، مملو از خشم،

پر از کینه،

غرق در لجاجت،

سرشار از عُجب،

به تنم،

از نزدیک ترین مُوضع،

شلیک می کند،

 

در حالیکه،

وردهایی بی اساس، پی در پی،

بر لبان چوبینش تکرار می شوند،

تا چون حَشَاشین،

دَمِ ترور و خشونت را،

در رگ های خونمرده اش، تزریق کند،

 

تا مملو از کینه،

سرشار از بیرحمی،

بتواند،

نفرت را به سان درختی تنومند،

در قلب مرده اش، به تصویر کشد،

 

آنگاه،

 تیر را در تن خود،

یا خواجه ایی از خواجگان شلیک کند،

 

و من،

باز، مملو از همهمه ام، [1]

پر از فریاد،

سرشار از امید،

غرق در میانه ایی از ترس و واهمه،

به تماشای این زشتی آشکار،

میان این همه زیبایی،

نشسته ام،

 

نمی دانم،

ایستاده ام خواهد کشت،

یا که ذلیل و علیل همچون او،

حقیر به سان دودهای از نفس ایستاده اش،

افتاده در پیچ و خم زندگی،

بدرود خواهم گفت!

 به نظم در آمده در 2 آذرماه 1401

[1] - تهی ز همهمه

پر از سقوط

مرا به ریختن

دیوانه ریختن

دعوت کن...

(یدالله رویایی @mtsra)

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.