بگذار لاله ها دوباره برویند این بار، بر جشن انسان شدن انسان

جنگ ای معرکه، ای واقعه ی خونبار    ای آوردگاه خون، و جان ستاندنِ انسان

برو تو ز کوچه های شهر ما، رخت ببند    که این وادی بسیار آلوده است، بخونِ انسان

شهرهامان مکرر ز خون شده رنگین    خانه هامان مکرر پر ز غم، از عزای انسان

دست بردار ز شهر و کاشانه ی خراب ما،      برو تو تابوت مساز، اینقدر برای انسان

خدا همه را، برای زندگی آورده است    برو تو ماشه مرگ مکش، چنین برای انسان

چقدر جیب که پر کردی از طلا و نقره     برو تو دست بردار، کنون ز جانِ انسان

چه گورها که به خون آلوده است، کنون     هکتار، هکتار خفته اند، در آن انسان

کجاست منجی، کجاست درک حضور      که تا کند آزاد، ز آوازِ مرگ این انسان

چشم ها به آسمان شده سپید، از پی او       برو تو چشم، به عقل دار، و کن خود انسان

حکایت، حکایت مرگ است و آتش و شرر    که افتاده هم بر جان، و هم خرمنِ انسان

سرود مرگ می سرایند این جنگ سالاران     بدین وادی خون چگانِ، مرگ و نیستی انسان

همه به نام من، به کام خود، جنگ سروده اند       سرود مرگ و نبرد در جهانِ غمبار انسان

الا سرود صلح و دوستی! کجاست آشوب نوای تو       که گم شدی چنین، در هیاهوی مرگ و نیستی انسان

مرا به جنگ می خوانند، دمادم، به هر سحری   سحر که نه، صبح بی ثمر نبردِ انسان با انسان

حکایت جنگ است، و خون است، و نبرد      شه نامه اییست، برای چه؟ برای نابودی انسان؟!

برو تو ای شه شبگرد، و شب نشین شب     پلاس نکبت جنگ، جمع می کن تو از مزارِ انسان

بگذار لاله ها دوباره برویند این بار،       نه بر مزار کَسانم، که بر صحنه جشنِ انسان شدن انسان

سرود سرکش مرگ است و نیستی است این،    حکایت این دیو جاه طلب و خون ریز این انسان

سروده شده در تاریخ 27 آبان 1397

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.