تو ای نگارین حق مطلق!

فکر می کردم که تو را یافته ام، و هر قدم که بر می دارم، در جوار، و به موازات توست، و به تو منتهی خواهد شد؛

فکر می کردم که تو را می شناسم، حال آنکه انگار نمی شناسمت، در حالیکه آشناترینی؛

گُمت کرده ام، در حالی که پیداترینی؛

در ذره ذره وجود حضور داری، اما غایب ترینی!

به سانِ گم گشته ایی تاریخی، که نسل اندر نسل، جویندگان برای یافتنت، جان و خانمان داده اند و... اما در پیچ و خم این روزگار سیاه، گم گشته و ناپیدایی؛

ایزدا!

در خلال این همه تناقض بزرگ، که قهار و جباری چون تو، این چنین غیر فعال، در میان تاریخی دراز دامن از ظلم و هجوم دردهای بی امان، که بی شک درمانی سهل و آسان، تنها در "رهایی" دارد و... اما گریبان خلق تو را چنان گرفته، که رهایی از آن، تا کنون، میسر نگردیده، و آینده این اسارت بی پایان هم، در امواج دود آلود تاریکی، چنان فرو رفته است، که آینده اش نیز، تاریک تر از اکنون، می نماید، اما تو نیز در سکوت و غیبتی طولانی قرار داری، آیا تو نیز با خستگان این روند جاری همراه گشته ایی؟!

اگر قرار بود ما ناتوانان، چون تو "فعال ما یشایی" [1] در این روند و روزگار همراه می بودیم، پس تو را با ما چه فرقی ست؟! اگر قرار بود قادر متعالی چون تو، و انسان های ضعیفی چون ما، بر این پدیده، شاهد و ناظری بی عمل می بودیم، پس این همه حضور چون تویی در این هنگامه بروز نازیبایی های بی پایان، از بهر چه بود؟! در حالی که ما را چشم به آسمان، و رسیدن انواع کمک های آسمانی کرده اند، تو در صبر و سکوتی طولانی، که برای ما طول عمر نسل ها محسوب می شود، به کار خود مشغولی، و ما نیز در امواج تباهی و رنج، غرق!

در همین حال بوق مدعیانت، مثل صدای طبل های توخالی بزرگ، هزاره هاست که تمام زندگی انسانی را فرا گرفته، و صبح و شام، وقت و بی وقت، بی توقف می کوبند، و به خصوص در هنگامه های افزایش رنج و سوال، صدایش گوش ها را کر، و ذهن ها را دائم به خود مشغول می دارد، و میان این همه صداهای دلخراش از فریاد ضجه ی به غارت رفتگان، جان باختگان، له شدگان و... درمانی نبوده اند که هیچ، خود نیز ما را از درد و درمان خویش باز می دارند، و به خود مشغول می کنند، تا در این دردی که درمانش تنها رهاییست، بی تصمیم، ماندگار شویم، و در این ماندگاری، میان درد و بی تصمیمی، حتی زمزمه اهل ذکر تو را هم دیگر نشنویم، و بدان آرامشی نیافته و قوتی در دل ها نیاید.

به راستی در میان این همه هیاهوی طلب کنندگان یاری در زمین، چطور می توان صدای ذره ذره وجود را که همه به یاد تو، خدا خدا می کند را شنید، و حس کرد؟! اصلا چرا باید به آنها گوش فرا داد، حال آنکه روشن تر از آن همه ذکر، فریاد تظلم خواهی خلق تو، برای یاری و خلاصی، آشکارا به هواست، راز و نیازی بی پایان، که نیازی به تمرکز برای شنیدنش نیست، چرا که روشن تر از نور خورشید، پدیدارتر از سیاهی شب، بر هر کوی و برزنی شنیده می شوند؟!

بیدادگری درازدامن مخلوقت، به خصوص مدعیان تو که سودای ساخت دنیایی خاص را دارند، که در سایه تحقق شعاری که هرگز تحقق نیافت، زنجیره ایی از ظلم آفریده و می آفرینند، و هر چه تاریخ است این نیز ادامه دارد، و نسل ها از ما را ضایع و نابود کرده، در حالی که نسل شان لاینقطع، سلطه اشان برقرارترین، کشتارشان وسیع ترین، ظلم شان سوزناک ترین، شکنجه اشان دردآور ترین، استبدادشان درازدامن ترین و وسیع ترین، مستبدین شان مخوف ترین، داروی خواب آورشان، منگ کننده ترین مخدرهاست و...

که هرچه در ظلم فرو رفتند، قدرت بیشتری در خود احساس کرده، حتی به شهادت متون منتسب به تو، در اوج ظلم، خود را تو، مجری اوامر تو، و یا چون تو دیده، ادعای خدایی و قدرت خداگونه کرده اند، حال تو اینان و ما را که هر دو در منجلاب تباهی غرق شده ایم را، اشرف مخلوقات خود خوانده، به حال خود رها کرده، و در عین حال که تو همه این عالم را فرا گرفته ایی، به سان غایبی بزرگ، بر این وضع اسفناک دست در جیب صبری بی پایان فرو برده ایی؛ صبری که ما را لبریز از ناامیدی، و گوش و چشم ما را از تو کر و کور کرده، احساس خود را نیز در خلال آن همه انتظار رهاییِ تحقق نایافته، از دست می دهیم، و تو را هم در این درنگ بی پایان، و هیاهوی مدعیانت گُم می کنیم.

به نام نامی ات که دیرآمدترین نام هاست، به بزرگی ات، که بزرگترینی، به قدرتت که قدرترین قدرت ترینی، به وسعتت که وسیع ترینی، به رحمتت که واسع ترین بر خلق جهان است، به مهرت که مهربان ترینی، به شکنجه ات که تلخ ترین و سوزناکترین است، به بخشش ات که بخشاینده ترینی، به وجودت که دیرپاترین و پاینده ترینی و... قسم، که این راه و رسم زیستن بر مدار ظلم و جهل، زیبنده خلق و عالم تو، و دستگاه حکمت تو نیست!

می دانم که تو مرا "من" آفریدی، تا "خود" باشم، خودی مسئول، رها و تصمیم گیر، تا بر ابزاری که بر آن دست می یابم تکیه کنم، و به پیش بتازم، تا به تو برسم، چون تو شوم، آزاد و رها، قوی و قدرتمند، قائم به توانایی خود، و در تو که انتهای سعادتی، منتهی شوم، اما به جایی رسیده ایم، که "خود بودن" ها را از ما ستانده اند، ما را موجوداتی از خیل جاده صاف کن های تسلط این و آن بر دیگران تبدیل، واژه رهایی و آزادی و "خود بودن" به بی ارزش ترین و گاه ضد ارزش ترین ها بدل شده است؛

اینجا که باید عرصه و سکوی تعالی ما به سوی تو می شد، به عرصه ی مسابقه ایی بی پایان، برای سلطه تبدیل، و همه و آنچه که هست، حتی تو و من، به کار گرفته می شویم، تا سلطه ایی تحکیم، و دوام و بقایش تضمین گردد، مداری از سلطه گری و سلطه جویی های بی پایان، انسان را فرا گرفته، و دنیا را در منجلاب خود غرق کرده است؛

 در میان این سکوت و انتظار سوال برانگیز، غایب بزرگ، تو هستی و من، تو از آن جهت غائبی، که صحنه را بدین تاخت و تاز ها واگذاشتی، و من هم چون تو غایب هستم، از آن جهت که مرا نیز از خود تهی کرده اند، که در نهایت امر، در میدان داری آنان، سرباز پاکباز این سپاه و یا آن لشکر، برای تحکیم سلطه این و یا آن خواهم بود.

راز و نیاز مرا بشنو ای حکیم!

حکمت نما،

ز عزت رهی نما،

لطفی، نگاهی، قدمی سوی ما بدار،

عدلت نما،

مهرت عیان کن، تو از وفا،

مهرت کجاست، که چنین غرق در بی مهریند خلق تو،

فعال ما یشا تویی،

فعالیتت کجاست؟!

ای غایب از نظر، ز که پیدا کنم تو را        ای ذات پر وجود! کی، هویدا بینمت تو را

عمر و هستی ام، رفت به تاراج ناکسان       قهار بی مثال! کی و کجا، فعال بینمت تو را

 

[1] - بر هر آنچه اراده کند، و بخواهد هم قادر است و توانا، و هم عامل است و توانگر

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.