چاپ کردن این صفحه

خاموش کن تو نور را در این ظلمت، شکست ظلمت شب خود نابخشودنی است

07 مرداد 1398
Author :  
سخن گویم یا که لب بدوزم به سکوت

کاش مرا پایی به رفتن بود، یا نه، راهی برای رفتن؛ چراکه پای به رفتن هست، ولی ز رفتن باز مانده، زمین گیر شدم؛ برای نشستن نساخته اند مرا، اما راه و رفتن را چنان سخت و ناهموار کردند، تا از حرکت بمانیم، و همه چیز ما را به نشستن بخواند، نشستنی که به واقع همان مرگ است، به سان مرده ایی، که نشسته مرده است.

بادیه دور، و رفتن هم سخت، اما هرگز زین رفتن، ترسی نیست؛ گاه دلم اینگونه ساز می شود که حیلتی باید، تا نشستن ترک گفته، زندگی از سر گیرم. دلم را قرار نشستن نیست، اما مرا نشانده اند بر نشستی بی حاصل، در این سکون، سکوت می کنم، دلم بی قرار می شود، سخن می کنم، باز دلم در آشوب است، شکسته است این آشوب قرار دل مرا، نه در سخن، نی در سکوت آرامم نیست؛ گم گشته ام میان سکوت و سخن، دوای دل من چیست؟ سکوت یا که سخن.

پاندول وار گریزانم از این سکوت، وین سخن؛ رهایی ام ده از این رفت و بازگشت های تکراری، گهی به شراب سکوت مستم، گاه حیران، گهی سخن مرا مست می کند، گاه سکوت، منم به محکمه صبحدم سرگردان، که این سکوت چیست، وین سخن ز چه جاست؛ نهاده ام به ملامت قدم در این صحنه، کُشنده است رفتن و آمدن در این بازار؛

حکایت این درد را به صبحدم گفتم، گفتا من هم گرفتارم، در این آمد و شدن؛ ملول گشتم، کین رفت و بازگشت ز چیست، که خلقی گرفتارند همه در این شدن؛ ندا در رسید که سکوت را کنم پیشه،زیرا سخن به کفر اندرت کند، و دربدر شدن در پیش؛ منم نخواستم که بگویم که بیهوده آمده ام، که این آمد و شد، برای رنج دیدن است و بس؛ سکوت می کنم و نخواهم گفت سخنی، سخن به پرده باید، و نشست در بی سخنی؛ به خود گفتم دلا! خموش کن تو نور را در این ظلمت، شکست شب، خود گناهی، نابخشودنی است، برو به حاشیه های امن کوی دلت، به صخره ها مگو تو راز دل، که صخره را خاصیت ناشنیدنی است.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

آخرین‌ها از  مصطفی مصطفوی