چاپ کردن این صفحه

بیمه نامه یا صدور مجوز قتل، سقوط انسانیت

16 تیر 1397
Author :  
بیمه نامه یا صدور مجوز قتل، سقوط انسانیت

سقوط اخلاق و انسانیت را در آرامش صورت و سخن جوانی یافتم که بر خودروی پرشیای خود با سرعت و شتابی باورنکردنی به ناگهان از کوچه ایی وارد پیاده روی خیابانی مهم شد، تا حق پیاده ها را پایمال کرده و از خط صاف محیط آرام شان بی هرگونه خبر و اجازه ایی بگذرد و بسرعت به هدفش برسد و وارد اصلی ترین خیابان شهر شود؛ و هزینه رسیدن به این هدف هم برایش مهم نبود، حتی اگر خونی می ریخت و این تنها برای او یک کوپن بیمه خودرو هزینه داشت، و در لابد او هرگز خود را بعد از حادثه قاتل (عمد و غیرعمد) تصور نمی کرد!.

نمی دانم به کجا رهسپار بود، و من به ناگاه خود را سوار بر دوچرخه ایی تصور کردم که اینک در کنار و همپایش در پیاده رو قدم بر می داشتیم، که اگر سواره و با سرعت بدان کوچه پیچیده بودم، و در آن دم از دوچرخه پیاده نبودم و اقدام به بازگشت نمی کردم، تصادفی حداقل جراحت بار را به راحتی تجربه کرده بودم، و این تصادف بر آن خسارت آتش سوزی بزرگ که کمر صاحبِ گریانش را شکسته بود، می افزود، و اکنون قوز بالای قوز دیگری بود و... اما باز خدا را شکر که این چنین نشد.

بدو که با چنین سرعتی بی هشدار و شتابان وارد محدوده حق پیاده ها شده بود، نمی دانستم چه بگویم، هم نمی دانستم چرا این چنین می راند، اما ناخودآگاه از زبانم به صورت کشیده و اعتراضی، این جاری شد که : "یاالله"؛ از همان "یااَلله" هایی که هنگام ورود به خانه ایی که بدان بیگانه اییم انتظار دارند بگوییم، یعنی "آهای صاحب خانه! بهوش باش که بیگانه و یا نامحرمی وارد می شود، دوران راحتی و ریلکسی ات تمام، خود را جمع و جور کن."

و راننده هم که این کلمه و لحن معترضانه اش را شنیده بود، چند قدم آنطرف تر ماشینش را کنترل کرد و ایستاد، با خود گفتم دعوا و نزاعیی را چون خمیری در لاک چوبی ایی [1] قاچیده ام [2] ، صورت راننده را در آینه بغل سمت راننده دیدم که سراغ گوینده "یااَلله" می گردد، جلو رفتم و بی هیچ مقدمه ایی گفتم: "با این سرعتی که بیخبر وارد پیاده رو شدی، اگر کودکی و بزرگسالی یک قدم پیشتر از ما نهاده بود، زیر چرخ های ماشینت له اشان کرده بودی، و یک کلام 250 میلیون تومان روی دستت می ماند،" اما جوانک راننده به آرامی گفت : "خرجی نداشت، یک کوپن از بیمه نامه ام خرجش بود!!!"

من و همراهم به صورت دیوانه کننده و ناباورانه ایی شاهد منش، تفکر و آرامشی بودیم که در صورت پر از ریش های سیاه این جوان که خشونت سیاهی ریش های نتراشیده اش، در آرامش خشونت بارش در مواجهه با حادثه، منجر به مرگ دیگران، مخلوط شده بود؛ آیا جان هر یک از انسان ها تنها به اندازه یک کوپن بیمه نامه می اَرزد، و... رهایش کرده و به راه خود ادامه دادیم، که سخن راندن با چنین تفکری به حتم به جدلی ناگوار می انجامید، و او را با آرامش نابجایی که با بیمه نامه ایی که در جیبش بود و مرگ این و آن را برایش آسان می کرد، رها کردیم تا برود؛ و از خدا خواستم که توفیق استفاده از کوپن های چهارگانه بیمه اش را که انگار هر کدام را به او داده اند تا حداقل چهار مرگ را برای انسان ها را بی دغدغه رقم زند، هرگز استفاده نکند.

اینجا بود که یاد سخن همنوردی افتادم که در راه فتح قله ی توچال در بین صحبت هاش می گفت: "انسانیت را که فراموش کرده ایم، اخلاق هم که هیچ، و انگار از اسلام هم فقط حسین حسینش را به ما یاد داده اند، و یا شاید به حسین حسین مشغولمان کرده اند، پوچ شده ایم."

تربیتی دیگر باید جست، در متون تربیتی امان باید تجدید نظر کنیم، شاید بازگشتی به سعدی، با رجوع به متون گلستان و بوستان ش واجب شده، کتاب فارسی فرزندان این کشور را باید به حکمت و پند سخن بزرگانی چون او آمیخت، از دست داده ها را باید از نو بدست آورد، اخلاق، حکمت، انسانیت را باید دوباره در کیمیای سعادت جست.

 

 

[1] - سابق بر این که ظرف ها فلزی و پلاستیکی هنوز فراگیر نشده بود، ظرف هایی از چوب، برای درست کردن خمیر توسط نانواها استفاده می شد که به آن لاک خمیر می گفتند.

[2] - در زبان محلی "دقاچیدن" حکایت از فعلی دارد که دست های خمیرآلود نانوا خمیر را در ظرف خمیر ور می مالد تا به رسیدگی و آمادگی کامل برای نان پختن آن را برساند.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
0 Comment 1840 Views
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

آخرین‌ها از  مصطفی مصطفوی