تو ای بامداد صبح رهایی!

چه سان ربود طلوعِ تو را، رهزن صبح؟!

که بی سحر ز شبی،

در شبی کشاند،

ما را، با تزویر!

 

سکوت گرفت گریبان دره را آن شب،

که ره به صبح بریدند،

جغدانِ شب شکارِ خبیث؛

 

شدند راهبر کاروانیان،

حرامیان زان پس،

که ره ز کاروان ربوده،

ره ز رهزنان جُستند

 

کمر خمید ز سنگینی این دیوار فریب،

سرم شکست ز سنگ دروغ،

وین همه تزویر،

 

دلم فرو ریخت ز سنگینی آتش دل،

به مسلخش بَرَند، در این ترس، بی شکیب، با زنجیر،

 

نشان صبح را در شبی دادند، دراز و بی پایان،

که بی سحر، همه تاریکیست، این تقدیر،

 

به دار می کشند صبح و روشنایی را،

به هندوکش،

که تمام طلوع بوده است و بیداری،

 

ز ریشه می کشند، ریشه ز مردانِ صبح امید،

که تا فرو برند به شب،

روشنی،

نور و امید

 

به خُدعه کُشت پیش از این، مسعود سعد مرا،

همان که  کُشته خواست، به غم،

هر سَعد و سعید

 

کشید خاکِ صفا را، به توبره ی اسبِ بَرده کِشان،

به بردگی بَرَند، صلح را اینان، بی تردید،

 

غلام همت آن نازنین نگارگرم اکنون،

که صبح را کِشید به میان،

زین شب،

بی تمکین،

 

ز لاله ی خون های پاک صبح رویانید،

طلیعه سحری را، میان این همه تردید،

 

میان این همه کَفتارِ تشنه به خون، مردانه،

کشید نقش شیر به سحر،

شیرِ دره پنجشیر، 

شهادت است متاعِ راسته ی پاکان،

اسارتی نَبُود، زین ره، ز بهر عیاران،

مباد، و نَبوَد ره به راه برده کشان،

از این ره و، وین رسم پاک تنان.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.